سرزمینی را میشناسم در باورتان گشته دور . سمت خاور در میان جنگ و خون. گرچه حاکم است صلح و در ظاهر همه جا امن و امان . ولی دور تادورش حلقه ی آتش و نفت و دود . چشم در برابر چشم ، مشت در گلو ، نان در کاسه ی خون.
در آنجا زمان حال استمراری همیشه غائب آست . قوانین در آنجا وارونه و بر علیه مردمانش قائم است . در حال حاضر شده تعبیری از قرون وسطا مثل غرب عین چند قرن قبل . سرزمینی بس عجیب و غریب . با تمدن طولا و درخشان همچون نور . اما.... حقیقت گشته تلخ و طعم شور . گشته چه بسیار از تمدن دور . موج سیاهی آمده و قرن هاست در خودش بلعیده روشنایی و دانشش . زمینش یا خشکیده یا در رانش است . بی شک مدیریت غفلت کرده در سرانه ی آسمان و تبصره ی بارشش . بیکار گشته مترسک ها و زارع اش. برنج قیمت خون . تنها ارزانی گشته جان انسان و پول خون . قوانین را کشان کشان از صدر دور ، آورده اند اجباری به زور. شرح شرع قوانین در کسب و کار ، گشته کشک و دوغ . همه در حرف و ادعا ، خوبند و سمت معصوم ماجرا . خب چه توان گفت ، آنها نیز عالمی دارند . کذب و دروغ و قصه هایی دارند . قصه هایی که همگی پیچیده در رنگ عذا . خود را میزنند با دستان خود با رنج و عذاب .
این روزها قوانین نانوشته ی در آنجا حاکم است .
مردمانی همچین یککمی بد . خودشیفته و سراپا کلک .
کنجکاوی هایشان در حد زیاد . در زندگی هم میکشند سرک . عده ای حسود و بخیل . عده ی دیگر کم سواد و پر ادعا . عامه ی مردم دشمن با دو چیز . اولی مطالعه و سواد ، دومی آمریکا و صهیونیست . مردمانی داغ تر از کاسه ی آش . نخود هر آش . درون هر خمره همچون مایه ی ماست . منظور از واژه ی 'ماست' از جنس خوردنی بود همانی که در آن سرزمین هیچ بقالی نگفته که ترش است . مردمانی زنده کش و مرده پرست . عده ای نیز سراپا خرافه و جهل . دیگری در کار ظاهرنمایی و یا که شاید کوباندن مهر بر پیشانی و ریا . چند تایی هم سیاست ندار . در مدار راس . تعدادشان همان بس که مانده کم . عده ای گرداگرد شان چیننده ی دور قاب . بادمجان های بم. عده ای روشنفکر در تبعید . در کنج منزل در خفا و انزوا یا که سرزمین های دگر.
حوادث میبارد از آسمان . همچون تگرگ و رعد . می افتد گاهی بوئینگ در این مثلث خشم و غضب . یک ضلع آن رانت غنی . اقتصاد را کرده نا امن و دمدمی . سوی دیگر عده ای جوان ، مانده در اصل در راس فنا . عده ای به نرخ روز خورده نان . نانوایان غریب با مفهوم صبر و صف و انتظار . ایوب هم که باشد با عمر نوح ،باز نمیبیند رنگ نان . یکی خواننده دیگری راننده با مدرک لیسانس . آن دیگری متخصص مغز و اعصاب در ساخت و ساز . اینجا شده جنگل آسفالت . شیر را رانده و او نیز پا به فرار برای جلوگیری از مرگ هم نوع و یا حمام خون . خودخواسته تبعید را برگزیده و باقی گفته اند که وی کرده فرار . شیر را به مرگ غم کشته و روباه را کرده پادشاه . روباه پر مکر و ریا . چند همدست قوی هم یافته در هر جایگاه . اول از پیش به راه انداخته جنگی بزرگ ، اهالی جنگل را کشانده در خاک و خون . جنگی ناتمام و بعث ، چه مشتاقانه میروند سربازان مهربان سوی یأس. به خیال خام شان که ته دره ی مرگ و فنا ، بهشتی منتظر مانده چشم انتظار . قدرت در دست روباه مکار در انحصار . فرزندان خویش را میکرده انتصاب . دیگری در سایه بود فکر انهدام و انتقام . بمب میگذاشت در دفتر ریاست و منفجر میساخت میداد به هوا .
این سرزمین در مثلث خرافه و جهل و اشتباه ، بخت شوم را میکرد انتخاب . تقدیر را میدانست باعث و بانی مشکلات .
و دلیل اقتدار بمب بود و سلاح و انفجار . هرکجا صدایی بر آمد خموش گردند بی اتهام . خود را حق میدانستند و نائب زمین و زمان و آسمان . گاه ببر و پلنگی هم می آمد از صندوق آرا به انتصاب . مینشست بر کرسی قدرت بی امان . تا که قصد اصلاح قوانین میکرد اجتماع ، سرکوب مینمود رئیس دسته ي کفتارها یا که میبرید صدا را در گلو یا چاک میداد لب و دهان را تا زبان و حلق خلق را بی امان . چه بگویم از آن سرزمین سمت دور . اسم آنجا سرزمین ماداگاسکار باشد به گمان.
- 22/11/02