رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

اکثر مطالب رو از آرشیو های فن پیج نویسندگانی مثل شین براری، احمد آرام ، ققنوس خاکستری و احمد محمود بازنشر میکنم. زحمت اصلی را بنده متحمل شدم که از آرشیو شلوغش تعدادی از آنها رو سرقت ادبی کردم و اینجا منتشر کردم. خخخ شوخی بودشااا

آخرین نظرات
  • 24 September 23، 19:13 - محدثه پیراسته فر
    عالی

رکسانا ۲

              رمان  رکسانا ۲ رمان    Roman  Roxana 2 


 رکسانا ۲ _            Roxanne 2


 «یه ربع بعد رسیدیم خونه و ماشین‌رو همون جلو در پارک کردیم و آروم رفتیم خونه. ساعت تقریباً نزدیک شیش صبح بود که گرفتیم خوابیدیم.

 چشمم تازه گرم شده بود که مادرم بیدارم کرد. ساعت ده صبح بود. بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین. پدر و مادر و عموم تو تراسِ جلو حیاط، سر میز صبحانه بودن. سلام کردم و رفتم نشستم که پدرم گفت»

 - دیشب کجا بودین؟

 «هنوز پدرم ناراحت بود! آروم گفتم»

 - رفته بودیم سراغ دخترعمه.

 «یه مرتبه چایی جست تو کلوی عموم و شروع کرد به سرفه کردن! زود بلند شدم چند تا زدم پشتش که پدرم گفت»

 - رفتین سراغ همون که هنرپیشه شده؟!

 «سرم تکون دادم که گفت»

 - برای چی؟!

 «جریان رو آروم براشون گفتم. ساکت گوش کردن. منم گذاشنم یه خرده بگذره. چایی‌م رو آروم خوردم و بعدش گفتم.»

 - یه چیز دیگه‌م هس!

 پدرم- چی؟!

 - مربوط می‌شه به‌عموم!

 «عموم نگاهم کرد و گفت»

 - بگو عمو جون!                                      __/       رمانکده عاشقانه ممنوعه کلیک. کن

 - مانی!

 عموم- مانی چی عمو؟

 - عاشق شده!

 «این دفعه هردو سرفه‌شون گرفت! مادرم داشت آروم می‌خندید که پدرم گفت»

 - عاشق کی؟!

 - ترمه!

 عموم- همون دختره؟!

 - عموجون اون دختره شما و پدرم رو دایی خودش می‌دونه!

 «یه مرتبه عموم داد زد و گفت»

 - دایی‌ش؟!

 «بعد انگار خودش متوجه شد و دوباره آروم گفت»

 - ولی آخه!

 - می‌دونم عمو جون امّا اونکه گناهی نداره! اون تازه یه سال دو ساله که فهمیده دخترِعمه نیس! تا حالا فکر می‌کرده که شما و پدر؛ دایی هاش هستین و فعلاً با مادرش اختلاف دارین!

 پدرم- چند ساله‌شه این دختر؟!

 - حدوداً سه چهار سال از ماها کوچیکتره!

 پدرم- چطوره نفهمیده که اون از نظر سنّی نمی‌تونه دختر اون خانم باشه؟!

 - اون خانم؟! عمه رو می‌گین؟!

 «پدرم با بیحوصلگی گفت»

 - آره! همون!

 - نمی‌دونم امّا به‌عمه نمی‌خوره که از شما خیلی بزرگتر باشه! یعنی خیلی خوب مونده!

 عموم- سیزده چهارده سال از ماها بزرگتره!

 - در هر صورت مسائل شما ربطی به‌ترمه یا مانی نداره عموجون! هرچیزی که بین شما و عمه گذشته، هم مال قدیم بوده و هم مربوط به‌خودتون!

 «یه خرده از چایی‌م خوردم و دوباره گفتم»

 - به نظر من ترمه دختر خوبی اومد! هم خوب هم قشنگ و خانم! متأسفانه وقتی این جریان رو فهمیده، روحیه‌ش خراب شده! در این مورد هیچ گناهی‌م نداشته!

 عموم- آخه چه جوری می‌شه عموجون؟! ما با مادرش سالیان ساله که قهریم! حالا دخترش بیاد زن پسره من بشه؟!

 - عموجون قبل از تصمیم‌گیری بهتره برای یه‌بارم که شده ترمه رو ببینین! حتماً ازش خوش‌تون می‌آد! دختر خیلی خوبیه! گفتم که اون شما و پدر رو دایی‌های خودش می‌دونه!

 عموم- حالا اون پسره کجاس؟

 - مانی؟! مگه خونه نبود؟!

 عموم- نه! هرچی از پایین صداش کردم جواب نداد!

 - صبح باهم برگشتیم خونه و رفت گرفت خوابید!

 عموم- فکر کردم اومده خونه ی شما!

 - نه عمومجون! حتماً نفهمیده شما صداش کردین! آخه نزدیک صبح بود که خوابیدیم! الآن می‌رم صداش می‌کنم!

 «از جام بلند شدم و رفتیم تو حیاط خونه ی مانی اینا و رفتم تو ساختمون و رفتم طبقه ی بالا تو اتاق مانی. سرش رو کرده بود زیر پتو و خوابیده بود و فقط یه خورده موهاش معلوم بود. دو سه بار صداش کردم امّا جواب نداد. رفتم جلو و پتو رو از روش زدم کنار که دیدم زیر پتو چندتا متکاس و یه ماهوت‌پاک‌کن‌م بالا متکاهاس! یه خرده از ماهوت پاک‌کن رو از زیر پتو گذاشته بود بیرون که شبیه موهاش باشه!

 همونجا گرفتم نشستم! اگه عمو می‌فهمید بازم داد و فریادش هوا می‌رفت! همیشه وقتی مانی از این کارا می‌کرد، عمو شروع می کرد به‌دعوا‌ کردن! حالا که جریان ترمه رو بهش گفته بودم که دیگه واویلا!

 تلفن رو ورداشتم . زنگ زدن به موبایلش. چند تا زنگ خورد تا جواب داد»

 - مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد. لطفاً شماره گیری نفرمائید.

 «بعد موبایل قطع شد. فکر کردم که خط‌آ خرابه. دوباره گرفتم که همون خانمه دوباره گفت»

 - مشترک محترم در دسترس نمی‌باشد. لطفاً بعداً شماره‌گیری...

 «یه دفعه موبایل قطع شد. تلفن رو گذاشتم سر جاش امّا یه مرتبه تازه حواسم جمع شد! این صدای ضبط شده هر دفعه یه چیزی بهم گفت! یه بار گفت مشترک مورد نظر، یه بار گفت مشترک محترم! یه باز گفت لطفاً شماره‌گیری نفرمائید، یه بار گفت لطفاً بعداً شماره‌گیری کنید!

 زود تلفن رو ور داشتم و دوباره بهش زنگ زدم و بازم همون صدا گفت»

 - مشترک مورد نظر.

 «دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم»

 - من پسرعموی مانی‌م! بهش بگین کار مهمّی پیش اومده!

 «تا اینو گفتم که هموم صدای ضبط‌شده گفت»

 - سلام هامون‌خان!

 - سلام از بنده‌س خانم! لطفاً گوشی رو بدین به‌مانی!

 «همون صدا با خنده گفت»

 - چشم! ببخشین!

 - خواهش می‌کنم!

 «یه لحظه بعد صدای مانی اومد»

 - الو! هامون! چی‌شده؟!

 - زهرمار! خجالت نمی‌کشی؟!

 مانی- برای چی؟!

 - معلوم هس کجایی؟!

 مانی- همین الآن تو رختخوابمم!

 - غلط کردی! من الآن تو اتاق‌تم!

 مانی- اونجا چیکار می‌کنی؟!

 - می‌دونی ساعت چنده؟!

 مانی- چنده؟!

 - ده صبح!

 مانی- اِی وای خواب موندم!

 - این صدای کی بود؟!

 مانی- شبکه بود دیگه!

 - کور شده شبکه هر دفعه یه چیزی به‌آدم می‌گه؟ بعدشم سلام و علیک‌م با آدم می‌کنه؟!

 مانی- خب منشی داره دیگه!

 - منشی موبایل‌تو اسم منم می‌دونه؟!

 مانی- حالا که وقت انتقاد به‌شبکه ی مخابرات و این چیزا نیس‌ که! بگو ببینم چی شده؟!

 - جریان رو به عمو گفتم! می‌خواد باهات حرف بزنه! ولی الآن می‌رم و دستش رو می‌گیرم و می‌آرم تو اتاقت تا آدم بشی! بذار بیاد این متکّاها و ماهوت‌پاک‌کن رو ببینه اون وقت ببینم اجازه می‌ده که تو زن بگیری؟! خجالت نمی‌کشی واقعاً؟! تو همین دیشب تصمیم به ازدواج گرفتی! نذاشتی حداقل چند ساعت از بگذره!

 مانی- غلط کردم هامون جون! چیز خوردم! به خدا شیطون گولم زد!

 - شیطون گولت زد؟! اصلاً شیطون بیچاره حریف تو می‌شه؟! حداقل میذاشتی چند ساعت بگذره!

 مانی- به جون تو چند ساعت گذشته بود!

 - گم‌شو! جون منم هی قسم می‌خوره!

 مانی- حالا چیکار نم هامون جون؟!

 - از من می‌پرسی؟! من اصلاً بَلَدم از این کارا بکنم که بعدش بلد باشم ماست‌مالیش کنم؟!

 مانی- راست‌م می‌گی‌آ! ببین! بابا که بالا نیومده؟

 - فکر نکنم!

 مانی- خب هامون جونم، الهی قربون تو پسر عمومی خوش‌قیافه و خوش هیکلم برم! اگه برات زحمت نیس، اون آثار جرم رو از بین ببر!

 - آثار جرم چیه؟!

 مانی- همون متکاها و ماهوت‌پاک‌کن دیگه!

 - خب! خودت چیکار می‌کنی؟

 مانی- خب می‌آم خونه دیگه!

 - الآن کجایی؟!

مانی - چسبیدم به تو!

- چی؟!

مانی - فقط یه دیوار بینمون فاصله انداخته!

- خف نشی پسر ! بدو بیا.

مانی - اومدم اومدم ! بای بای!

- به اینا چی بگم؟!

مانی - هیچی نگو فقط بگو بالا نبود!

(( تلفن رو قطع کردم و بعد روی رختخوابش رو تمیز کردم و اومدم پایین رفتم توی حیاط خودمون و به عموم گفتم ))

- تو اتاقش نبود عمو !

عموم - یعنی چی ؟! پس کجاست؟

- نمیدونم.

عموم - من میدونم کجاس! حتما رفته دنبال پدر سوختگی ش!

(( مادرم که همیشه از مانی دفاع میکرد زود گفت ))

- خان عمو شما همیشه به این بچه بدبینین!

عموم - زن داداش هنوز اینو نشناختین! اگه بچه منه ! من میدونم چه جونوریه!

(( زری خانوم کارگرمون که داشت برامون چایی می اورد تا اینو شنید گفت ))

- نگین تو رو خدا خان عمو! مانی گله!

عموم - این پدر سگ همه شما رو گول زده! من فقط اینو میشناسم ! حالا بشینین و صبر کنین تا بیاد و بعد قضیه رو معلوم کنید که کجا بوده!

مادرم - حالا شما چایی تون رو میل کنین! هر جا باشه الان دیگه پیداش میشه!

(( تا عموم چایی ش رو برداشت که بخورده یهو مانی کلید در رو انداخت و در رو باز کرد و اومد تو! تو دستش یک کیسه نایلون بود ! از همون دور داشتیم نگاهش میکردیم که داد زد و گفت :

- صبحونه که نخوردین؟! رفتم نون تازه خریدم!

(( تا اینو گفت مادرم یه نگاه به عموم کرد و گفت ))

- دیدین حالا خان عمو؟! بچه م مرد شده دیگه! حالا باید واقعا براش به فکر زن گرفتن باشیم!

(( داشتم همینطور نگاهش میکردم! داشت همینطور که از در حیاط میومد جلو! به باغچه و درختها نگاه کرد و گفت ))

- ادم وقتی صبح زود بلند میشه چه حال خوبی داره! هامون تو هم از این به بعد صبحا زودتر بلند شو و ببین چه حالی داره! ببین چه کیفی داره! ادم احساس زنده بودن میکنه! چیه همش گرفتی خوابیدی؟

(( یه نگاه بهش کردم و گفتم ))

- چشم!

(( بعدش اومد جلو و به همه سلام کرد و گفت ))

- چه خبر بود دکون نونوایی! غلغله!

(( بعد کیسه نایلون رو که توش چند تا نون بربری تیکه تیکه شده بود رو داد دست من و گفت ))

- همونجا دادم با چاقو تیکه تیکه اش کردن که راحت تر بزارینش تو فریز!

(( بعدش یه چشمک به من زد ! کیسه رو از دستش گرفتم که زری خانوم گفت ))

- پیر شی الهی! دستت درد نکنه! دیگه وقت زن گرفتنته مادر!

(( تا زری خانوم اینو گفت ! مانی سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت ))

- زیر سایه بزرگتر ایشالا!

(( کیسه رو بردم و دادم به زری خانوم . اونم گرفت و رفت طرف ساختمون. منم دنبالش رفتم ! چند قدم که رفتم انگار دستش خورد به نون ها! برگشت که یه چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم ))

- نون ها سرد میشه زری خانوم ! بیا که حسابی گرسنمه!

(( زود با خودم بردمش تو ساختمون که اروم بهم گفت ))

- مادر اینا که انگار همین الان از تو فریز در اومده!

- هیچی نگو زری خانوم ! این نون مدلشه ! نونوایی میزارتش توی فریز که وقتی نونشون تموم میشه بدن دست مردم کارشون راه بیافته!

- وا! خاک بر سرم! دیگه باید از نونوایی هم نون فریز شده بخریم؟!

- حالا جلو عمو اینا نگو! بفهمن به مانی توپ و تشر میزنن!

زری خانوم - من غلط بکنم! الان همچین گرمشون میکنم که انگار تازه از تنور درشون اوردن!

- دست شما درد نکنه!

(( زری خانوم رفت طرف اشپزخونه و منم برگشتم سمت حیاط و روی تخت بغل مانی نشستم . پدرم یه خنده ای کرد و به مانی گفت ))

- چه خبر عمو جون؟

(( مانی یه اهی کشید و گفت ))

- هیچی نیست عمو جون ! یه زندگی یکنواخت که دیگه خبری توش نیس! نه تفریحی نه سرگرمی یی نه تغییری نه تحولی ! هیچی! از صبح که ادم از خواب پا میشه یه تکراره! دیگه کم کم از بس با این هامون حرف زدم و نشست و برخاست کردم! دارم حالت افسردگی روحی پیدا میکنم! این هامون م مثل ماست میمونه! صد تا جمله باید بهش بگی تا یه جمله جوابت رو بده! به جون شما عمو جون از تنهایی داره این دلم میترکه! نه همصحبتی نه دوستی نه تنوعی!

(( اینا رو گفت و سرشو انداخت پایین که پدرم گفت ))

- اینا درست میشه عمو جون! به وقتش همه چی درست میشه!

مانی - اخه کی عمو جون؟! به جون این هامون دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس نباشه ! اینقد فریاد بزنم! اینقد فریاد بزنم!

مادر - اخه چرا؟!

مانی - خسته شدم از این تنهایی عزیز! دیگه داره موهام سفید میشه! حالا من به درک ! این طفلک هامون رو بگو! این دیگه داره کچل میشه ! پس فردا که خواستیم بریم براش خواستگاری باید موهای ماهوت پاک کن رو بکاریم رو سرش که عروس (( تو )) نزنه ! اصلا حالت فریزری پیدا کرده!

(( برگشتم یه نگاه بهش کردم که گفت ))

- نگاهش رو ببین ! عین مرده ته قبرستون! سرد ! کسل! بی روح! بی احساس! بلاتکلیف!بابا اخه به فکر باشین! نا سلامتی شما بزرگترای مائین!

(( پدرم برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت ))

- نکنه اون حرفا رو تو برای خودت میگفتی؟!

- نه به خدا!

مانی - چرا حیا میکنی هامون؟! بگو که زن میخوای!

- من زن میخوام؟

مانی - خب اره دیگه ! چه فرقی میکنه! چه تو زن بخوای چه من!

عموم - اخه تو پسر ادم شدی که زن میخوای؟!

مانی - مگه ندیدین صبح رفتم نون خریدم و اومدم؟!

عموم -همین؟! با همین یه نون گرفتن تمومه؟

مانی - برم نفت بگیرم!

(( من و مادرم و پدرم زدیم زیر خنده ))

عموم - ببین بچه جون این فیتیله رو از گوشت در بیار که بری اون دختره رو بگیری !

مانی - کوم دختره بابا جون؟

عموم - نمیدونم! همونکه هنرپیشه شده!

(( بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت ))

- اسمش چی بود؟

- ترمه عمو جون!

عموم - اهان ترمه ! فکر این دختره رو از سرت بیرون کن!

مانی - اخه دوستش دارم بابا جون! یه شب نمیبینمش حال خودمو نمیفهمم!

عموم - مگه تو چند بار دیدیش؟

مانی - یه بار!

عموم - خب ادم با یه بار دیدن عاشق میشه؟!

مانی - اخه خودشو از جلو یه بار دیدم ولی فیلمشو پنج بار دیدم! پنج تا یک ساعت و نیم میشه چند بار؟!

عموم - باز چرت و پرت بگو!

مانی - اخه بابا جون مگه ترمه چه عیبشه؟ هم خوشگله ! هم خوش تیپه ! هم خوش هیکله! هم خانومه! هم تحصیلکرده ست! هم هنرمنده! هم فامیلمونه! اخرشم اگه نخواستیمش ! یه توپش رو میبریم دم بازار ردش میکنیم بره!

عموم - اون فامیل ما نیس!

مانی - خوب عصبانی نشین ! فامیلیش رو خط میزنیم!

عموم - اون به درد تو نمیخوره!

مانی - ولی من اونو دوست دارم و به غیر از اون هیچکی رو نمیخوام! اصلا عاشقش شدم! جونم به جونش بسته ست ! اصلا هر نفسی که میدم پایین ! میاد بالا میگه ترمه ! اصلا سری از هم سوائیم ! خلاصه یا اون یا هیچکی ! اگه ترمه رو برام نگیری ازین شهر میرم! میرم یه جای دور که دست هیچکس بهم نرسه ! میرم و تا اخر عمر با یادش زندگی میکنم! حالا چی میگین شما؟!

عموم - اون به درد تو نمیخوره!

مانی - پس خوب منو نگاه کنین که اخرین باره منو میبینین! این صبحونم رو بخورم رفته م! اصلا زندگی بدون ترمه برام معنی نداره! اصلا صبحونه هم نمیخورم! همینطوری گرسنه میرم!

عموم - من خودم یه دختر خوب و خانوم و خوشگل برات در نظر گرفتم! حالا صبحونت رو بخور تا بهت بگم!

(( مانی یه لبخند زد و گفت ))

- منو کفن کردی راست میگی باباجون؟!

عموم - اره!

مانی - چشم - الان تند صبحونه م رو میخورم!

(( مادر و پدرم زدن زیر خنده! برگشتم یه نگاه بهش کردم که داد زد و گفت ـ))

- زری خانوم ! صبحونه رو بیار دیگه!

(( از زیر میز محکم با پام زدم به ساق پاش که داد زد و گفت ))

- اخ چرا میزنی؟!

- تو مگه دیشب به من نگفتی با عمو صحبت کنم؟!

مانی - چرا!

- مگه تو نگفتی فقط ترمه رو میخوای؟!

مانی - چرا!

-مگه الان دو ساعت نمی گفتی بدونه ترمه نمیتونی زندگی کنی و این حرفا؟

مانی-خب چرا!

-پس چی شد؟؟

مانی-خوب بریم این دختره رو هم که بابا برام پیدا کرده ببینیم بعد!شاید از ترمه بهتر باشه!منکه نباید ضرر کنم!میدونی این بابای مهربون و خوبم چقدر تاحالا بالا من خارج کرده؟!مگه خدارو خوش میاد که از منفعت ضرر کنه؟!

((یه نگاه بش کردمو همونجوری که از سر میز بلند می شدم گفتم))

-تو آدم نمی شی!

((موچه دستامو گرفت و دوباره نشوندم سرمیز و گفت))

-حالا چرا تو ناراحت میشی؟!

-دیشب یادت رفت چیا به ترمه گفتی؟!

مانی-چیا گفتم؟!

-میخوام بیام خواستگاریت و از اون حرفا؟!

مانی-اینارو گفتم؟!

-بله!

مانی-جلو تو گفتم؟یعنی مطمئنی؟

-بله!

((برگشت طرف عموم و گفت))

-ببخشین باباجون!نمیتونم دختره دگه ای رو قبول کنم!این هامون از دستم ناراحت میشه!

-ا.....!بمان چه مربوطه دیگه؟!

مانی-به نظر تو همین ترمه خوبه دیگه؟

-من چه میدونم!

مانی-حالا خوبم نبود چند وقت بعد ولش میکنم میرم سراغه یکی دیگه!چه عیبی داره؟

((تا اینو گفت و عموم دست کرد از رو میز ی قاشق چایی خوری ورداشت و پرت کرد طرفش که سرش رو دزدید وهمونجور که میخندید دست منو گرفت و کشید و فرار کردیم طرف حیاط خونه اونا!

عموم شروع کرد به داد و بیداد کردن!هی عموم داد میزد و هی مانی میخندید!دوتایی رفتیم خونه مانی اینا.وقتی خندش تموم شد گفت))

-خب حالا چیکار کنم؟

-من باتو حرف نمیزنم!

مانی-چرا؟

-آخه تو کی درست میشی؟!همه چیرو به شوخی میگیره!

مانی- باشوخی کارابهتر پیش میره!حالا چیکارکنیم؟

-یعنی چی؟

مانی-یعنی برنامه امروزت چیه؟

-می خوام یه سر به عمه بزنم و جریان رو براش بگم!

مانی-خب من هم یه سر به دختر عمه میزنم و جریان رو براش میگم.تو برو سراغ عمه،من هم میرم سراغ دختر عمه!اصلا کاشکی یه مادر و دختر رو پیدا میکردیم و تو مادره رو میگرفتی و من دختره رو!اینطوری قال قضیه کنده میشد!

((یه نگاه بهش کردم و راه افتاده طرفه خونه خودمون که داد زد و گفت))

-به عمه سلام برسون و بش بگو که خیالش از هر بابت راحت باشه!جونه من و جونه دختر عمه!

((دوباره یه نگاه بهش کردم و جوابش رو ندادم که گفت))

-نون فریزری ا تازه بود؟!واقعا خدا این نونوایی رو از این محل نگیره!چه برخوردی!چه احساسی!چه احساسه مسولیتی!چه اردی!

((بازم جوابش رو ندادم و رفتم تو حیاط خودمون و همراه با غرغره عموم ، صبحونم رو خوردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و راه افتادم طرفه خونه عمه لیا.

جمعه بود و خیابون ها خلوت.نیم ساعت نشوده بود که رسیدم دم خونه شون و زنگ زدم.یه خورده بعد ایفون رو رکسانا جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو حیاط که دیدم رکسانا از پله ها امد واز همون جا سلام کرد.کمی رفتم جلو تر.جواب سلامش رو دادم که گفت))

-تنهایین؟

-بله!

رکسانا-مانی خان نیومندن؟

-نخیر!

رکسانا-حالتون خوبه؟

-ممنون!

رکسانا-بفرمایین خواهش میکنم!

-شما بفرمایید من هم در خدمت تون هستم.

((راه افتاد طرف ساختمون و همون جور که می رفت گفت))

-بچه ها رفتن کوه به من هم اصرار کردن که باهاشون برم اما بدلم افتاده بود که ممکنه شما تشریف بیارین!این بود که باهاشون نرفتم و.....

((نذاشتم جملش تمام بشه و گفتم))

-عمه منزل هستن؟

((برگشت یه نگاه به من کرد و گفت))

-هستن،بفرمایین.

((راه افتاد و از پله ها رفت بالا.همونجور که میرفت جلو نگاهش کردم.یه شلواره جین پوشیده بود با یه دونه از این بلوزا که تازه مد شده بود.موهای طلایی پرنگ دشت که خیلی ساده پشت سرش با یه گل سر بسته بود و احتمالا خودش رنگشون کرده بود!قدش بلند بود و خیلی خوش اندام.دم دره راهرو که رسید،صبر کرد تا بهش رسیدم و گفت))

-بفرمایین خواهش میکنم!

((با دست اشاره کردم که یعنی اون جلو بره.دره رهرو رو وا کرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم و رسیدیم به دره ورودی سالن انجا واستاد و دوباره تعا رف کرد ک این دفعه گفتم))

-شما بفرمایین!الان چند دقیقه س که وقت مون با تعا رف تلف شده!بفرمایین خواهش میکنم!

((همون جوریه لحظه مات شود به من!صورت خیلی قشنگ و بانمکی داشت اما چیزی که تو صورتش بیشتر توجهه آدم رو جلب میکرد چشماش بود!

چشمای درشت و اصلی رنگ که با رنگه طلایی موهاش خیلی هماهنگی داشت!خلاصه برگشت و دره ورودی سالن رو واکرد و رفت تو و من هم دنبالش راه افتادم و تا رفتم تو سالن دیدم که عمه لیا اومده همون جلوی در!بهش سلام کردم.یه لحظه این احساس بهم دست داد که انگار منتظره که مثلا برم جلو و بغلش کنم اما خودم ی همچین حسی نداشتم!یعنی هنوز برام مثل یه غریبه بود! بلافاصله خودش فهمید و جوابم رو داد و گفت))

-خوبی عمه جان؟؟

-ممنون

عمه-بیا!بیا تو اتاق پذیرایی!

((صبر کردم تا خودش جلوتر رفت و دره اتاق پذیرایی رو واکرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم که رویه ی مبل نشست و گفت))

-بشین عمه جون!رکسانا جون!یه زحمتی میکشی چند تا چایی به ما بدی؟

رکسانا-چشم عمه خانوم!

((اینو گفت و رفت طرفه آشپزخونه.منم روی یه مبل کامی اونطرف تر نشستم که عمه گفت))

-چی شد عزیزم؟رفتین؟

-رفتیم

عمه م -دیدینش؟

((سرم رو تکون دادم که گفت))

-حالش چطور بود؟؟؟چطوری دیدینش؟یعنی چه جور دختری محک ش زدین؟

-با یک باردیدن که نمیشه کسی رو محک زد!

عمه م-راست میگی عمه اما همینجوری م می شه یخورده آدما رو شناخت!

-در هرصورت دیدیمش

عمه م -باهاش حرف زدین؟

-یه مقدار اما فلان حاضر نیست برگرده اینجا!

((یه لحظه ساکت شد وبعدش گفت))

-میدونم

((از جیبم سیگارم رو در اوردم و بهش تعارف

کردم.یه دونه ورداشت و براش روشن کردم و سیگاره خودمم روشن کردم.داشت فکر میکرد.هیچی نگفتم.چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی امد تو و امد جلو من و تعارف کرد.فکر کردم چایی اورده.تا خواستم بردارم دیدم قهوه س!زود دستم رو کشیدم و گفتم))

-من قهوه نمیخورم!

رکسانا -چرا؟

-دوست ندارم!

رکسانا-خیلی عالیه که!

((یه نگاه بش کردم که زود گفت))

-ببخشین!الان براتون چایی میارم!

-نه!خیلی ممنون!من اصلا چیزی نمیخورم!زحمت نکشین!

((عمه م خندید و گفت))

-رکسانا جون یه چایی براش بیار!

((رکسانا زود رفت که چایی بیاره و یه خورده مکث کردم و بعدش گفتم))

-ببینین خانوم،من باید همه چیز رو بدونم!باید بدونم که اختلافه شما با پدرم و عموم سره چی بود!باید بدونم که......

عمه م-هنوز به من میگی خانوم؟

((یه لحظه سکوت کردم و بعدش گفتم))

-هنوز زبونم نمی چرخه که عمه صداتون کنم!باید خودتون درک کنید که چی می گم!

عمه م-میفهمم!حق دری!

((یه خورده سکوت برقرار شود و هیچ کدوم هیچی نگفتیم..سیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت))

-عمه،دیشب چی شود بالاخره؟

((جریان رو براش گفتم.شروع کردن با رکسانا به خندیدن.وقتی خنده هاشون تمام شد عمه م گفت))

-عین باباشه!اون چند سالی که باهم زندگی میکردیم یه گربه یا یه سگ یا یه پرنده از ترسه باباش جرات نداشت بیات طرفه خونه ما!خیلی شیطون بود!

((بعد یه نگاه به من کرد و گفت))

-توام همینطور!درست مثله باباتی!ساکت و اخمو ولی مهربون و محکم!

((سرم رو برگردوندم طرفه بخاری که قاب عکس ا روش بودن و بعدش برگشتم طرفه عمه م و گفتم))

-قراره ترمه خانوم از اونجایی که هستن اسباب کشی کنن.

عمه م -چرا؟

-مانی میخاد!یکی از آپارتمان های بابا اینا خالیه نزدیکه خونه خودمونه! مانی بهش گفت که بیات اونجا زندگی کنه

((یه لحظه ساکت شدم بعدش گفتم))

-یه چیزه دیگه م هست!

عمه-چی عمه؟

-مانی دیشب ازم خواست که درمرد ازدواجش با ترمه خانوم با عموم صحبت کنم!

((عمه م یه لبخند زد و گفت))

-خب صحبت کردی؟

-عموم موافق نیست ولی مانی لجبازه!میدونم حرف خودش رو به هرصورت پیش می بره!

((چایی م رو برداشتم و کمی ازش خوردم و یه سیگاره دیگه روشن کردم و گفتم))

-نمی خواین برام از گذشته ها بگین؟

عمه م-چرا ولی اول باید خودت بخوایی که بدونی!

-می خوام بدونم!

عمه م-اشکاله ما اینه که همش میخواهیم بریم تو گذشته ها!آینده یه ما ها رفته تو گذشته هامون وقت شه که گذشته هارو دیگه ول کنیم گذشته دیگه مرده!

بهتره که این مرده رو خاک کنیم و سرمون رو برگردونیم طرفه آینده!اما تاحالا نشده!یکی ش خوده من!

-بالاخره اگرم قرار باشه این مرده هارو خاک کنیم نباید یه خاطره یه ازشون داشته باشیم؟!

عمه م -چرا!اما فقط درحد یه خاطره!نباید هم این خاطره یه سی بندازه رو آینده و حال مون!هرچند که برای من انداخته!

((سرم رو تکون دادم که اون هم یه سیگار از روی میز برداشت و روشن کردش و شروع کرد به کشیدن.دو سه دقیقه ای هیچی نگفت بعدش یه نگاه به من کرد و گفت))

-تو اصلا چیزی در باره یه پدر بزرگت میدونی؟

-نه!

عمه م- میدونی که پدرت و موت از زنه دومش بود؟

-نه!

عمه م-پدر بزرگت دو تا زنگ گرفت!اولی ش مادره من بود و دومش مادره پدرت و عموت!

((یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت))

-نمی دونم از کجا برات شروع کنم و بگم!یه دنیا حرف تلنبار شده تو دل مه!اگه سر واز کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت!

-من گوش میدم!

عمه م-فقط گوش دادن کافی نیست!باید درک کنی!باید بفهمی!بعضی از پدر مادرا یعنی اکثرشون به حرفه بچه ها شون گوش میدان اما نمیتونن بفهمن شون و

یا درکشون کنان!این میشه که بینشون فاصله می افته!فاصله بینه دوتا نسل!حالام بینه من و تو برعکس!این دفعه توباید به حرفام گوش بدی و درک کنی!باشه؟

-سعی میکنم!

((سرش رو تکون داد و گفت))

-تو از تاریخ چی میدونی ؟ازدوره قاجار!از زمان احمد شاه و اون وقتا؟

-یه مقدار اعلاء دارم!

عمه م-این چیزا که برات تعریف میکنم چیزایی یه که از مادرم شنیدم!خودم که نبودم!زیاد خبر ندارم!همین قدر که شنیدم و میدونم برات تعریف میکنم!

((یه نفسی تازه کرد و گفت))

-پدربزرگ و مادر بزرگ مادرم ایرانی بودن اما ایرانیانی که خیلی سال پیش افتادن دست روسیه!همون موقع که جنگ بود و ما شکست خوردیم!اونام کم کم

روس شدن!یعنی روسیه اون روسیه سرخ نبود!همون روسیه تزاری!پدر بزرگ و مادر بزرگم هردو از خانواده های اشرافی بودن! خونه هایی مسله قصر و کالسکه

هایی شیش اسبه و نوکر و کلفت و خدمتکار و جشن هایی آنچنانی و موزیک و رقص باله و تآتر تو خونه و این جور چیزا!اینارو تو کتاب خوندی یا مثلا تو بعضی از این

فیلمای قدیمی دیدی یا نه؟

-یه چیزایی ازشون دیدم!

عمه م-پدر پدر بزرگم از اون آدمایی بوده که دلش میخواسته جز روسیه باشه و خودش رو همیشه یه روس میدونسته اما بر عکس پدر بزرگم همیشه دلش

میخواسته ایرانی باشه!حالا این دوتا حرفه همدیگه رو میفهمیدن یا نه بماند!حتما اونا هم حرفه همدیگه رو نمی فهمیدان!بگذریم!

مادر بزرگم م خانوادش همینجوری بودن!مدرن و شیک یا بقول بعضی ها بورژوا!

گویا وقتی مادر بزرگم چهار یا پنج سالش بوده معلم زبانه فرانسه و انگلیسی و موسیقی داشته و خدمتکار مخصوص و معلم باله و این چیزا!

پدربزرگمم همینطور!توسن سیزده چهارده سالگی یه شمشیر زن خوب بوده و بلد بوده با این هفت تیر های سر پر تیر اندازی کنه و مثلا برای حفظ شرافت با

بدست آوردن دختر مرده علاق ش با رقیبش دوئل کنه و هر هفته با اسب بره برای شکار و سر وقت معلم زبان و معلم رقص و اینجور چیزا!اینم فهمیدی؟

((سرم رو تکون دادم که گفت))

-حالا از این چیزا که گفتم چی دست گیرت شود؟

-خوانواده پدر بزرگ و مادر بزرگتون جز اشراف اون زمان بودن و صاحب قصر و کاخ و پول زیاد و در اون زمان خیلی مدرن!

عمه م-آفرین!

-اما یه مساله برام روشن نیست!

عمه م-چه مساله ی؟

-ایران در زمان قاجاریه این طوری نبوده!یعنی دختر ها باید تو خونه می موندن و پسرام مثلا یه مکتب خونه میرفتن و بعدشم می رفتن حجره پدرشون و میشدن یه کاسب بازاری!مگه اینکه...

عمه م-مگه اینکه چی؟

-پدر بزرگ و مادر بزرگتون تو چه شهری بودن؟

((یه لبخند زد و گفت))

-گرجستان شوروی !یعنی گرجستان ایران!البته اگر میتونستیم بعد از اینکه مدت اون قرار داد ها تموم شود پسش بگیریم!

-چرا گرجستان؟

((یه نگاه به من کرد و گفت))

-مگه برات فرقی میکنه؟

-خوب نه والی معمولا کسی که تو گرجستان زندگی میکنه باید مسیحی باشه!

((یه لحظه مکس کردم بعدش با شک و دودلی گفتم))

-شما مسیحی هستین؟

((یه لبخند زد و گفت))

-نمیدونم!یعنی حالا دیگه نمیدونم!

((یه سیگار دیگه ورداش و روشن کرد و گفت))

-تا اینجا که گفتم فهمیدی یا نه؟

((سرم رو تکون دادم که گفت))

-وقتی مادر بزرگم حدودا هیجده سالش بود یه شب تویکی از این جشن ها ازش میخوان که برای مهمون ها پیانو بزنه.مادربزرگامم میره میشینه پشته پیانو و شروع

میکنه به زدن.گویا هنوز اون وقتا رسم نبوده که مثلا یه دوشیزه از خوانواده یه اشراف آواز بخونه اما یه مرتبه نمیدونم چی میشه که مادربزرگمم همین تور که داشته یه قطعه رو اجرا میکرده شروع میکنه به خوندن!

تا صداش که احتمالا خیلی قشنگ بوده بلند میشه همه ساکت میشن و جوونا جمع میشن دورش!همه تعجب کرده بودن!این شاید اولین باری بوده که دختره یک خوانواده اشرافی در یه جشنه اشرافی آواز میخونده!

پچ پچ می افته بینه دخترها و زن ها!همه جا خاله زنک بازی بوده دیگه!

خلاصه این داره گوشه اون پچ پچ میکنه اون داره گوشه اون پچ پچ و اون یکی در گوش اون یکی پچ پچ میکنه که سالن رو صدا ور میداره اما

مادربزرگم به هیچی اعتنا نمیکنه و آوازش رو تموم میکنه!

آوازش که تموم میشه از جاش بلند میشه و بر میگرده طرف مهمونا و همین جور منتظر میمونه که ببینه عکس العلمشون چیه.اما صدا از

صدا درنمیاد! از تشویق که خبری نبوده هیچ، همه زن ها هم داشتن بش چپ چپ نگاه میکردن! خوب در واقع مادر بزرگم ی سنت شکنی

کرده بوده که تا اون روز سابقه نداشته!

پدرش که یه همچین وضعی رو میبینه با اینکه از دست دخترش که مادربزرگ من باشه عصبانی بوده اما برای حمایتش میره جلو و بغلش

میکنه و ورش میداره و آروم میره طرف در سالن.مادر مادربزرگم هم میره طرف شون و اول دخترش رو بغل میکنه و ماچ میکنه و سه تایی

میران طرف در!تو همین موقع اولین پسر جوون شروع میکنه به دست زدن!بعدش دومی و بعدش سومی و یمرتبه تموم پسرای جوون

که تواون مهمونی شرکت داشتن شروع میکنن براش کف زدن!

کف زدن پسرای جوون همانا و همراه شدن صدای دست دخترای جوون همانا!خلاصه هرچی دختر و پسر جوون انجا بوده برای حمایت و

تشویق این کار جسورانه ی مادربزرگم شروع میکنن به کف زدن که یمرتبه تمام مردهایی که اونجا بودن باهاشون همصدا میشن و اونام

برای مادربزرگم دست میزنن!بلافاصله میزبان هم میره طرفشون و نمیزاره که از سالن برن بیرون!

شور و ولوله می افته تو مهمونی!اونقدره براش دست میزنن که مادربزرگم مجبور میشه دوباره برگرده پشت پیانو و یه آهنگ دیگه بزنه و

بخونه!مادربزرگمم درحالی که گریه میکرده شروع میکنه به آهنگ زدن و خندان که این مرتبه با تشویق تمام مهمون ها روبرو میشه!

همیشه برای اینکه ی سنت پوسیده عوض بشه یه جسارت لازمه و یک حمایت!

همونجا براش دهتا خواستگار پیدا میشه که از فرداش راه می افتن طرف خونه اینا برای خواستگاری!

یه مرتبه مادربزرگم میشه نقطه توجهه همه خانواده های سرشناس!صبح این میومد و شب اونیکی!

اما مادربزرگم به هیچکدوم جواب درست نمی ده!خانواده هاهم برای اینکه توجه شون رو جلب کنن

یه شب این یکی دعوت شون میکرد و براشون یک مهمونی راه انداخته و یه شب اونیکی!

میونه تمام این خانواده ها و خواستگارها دو تاشون از نظر اشرافی و نسبت با مثلا درباراون

موقع یا مثلا تزار از همه بالاتر بودن به طوری که باقی کم کم خودشون رو میکشن کنار و

می مونن این دوتا جوون که هر دو هم خوش قد و قامت بودن و هم خوش قیافه و هم شجاع

و تحصیل کرده!خلاصه هردو از هر جهت کامل بودن و مادربزرگم نمیدونست که کدوم شون

رو انتخاب کنه!ایناهم هردو یک دل نه صد دل عاشق مادربزرگم میشن!هردو خیلی آقا و نجیب

میومدن خونه مادر بزرگم و باهم دیگه مینشستن حرف میزدن و همش سعی میکردن دل مادربزرگم

رو ببرن که گویا مادربزرگم عاشق هردوشون بوده و نمیتونسته که از بینشون یکی رو انتخاب کنه!

توی همین موقع یک مرتبه هردوشون برای یک ماه غیب شون میزنه! هیچکس هم ازشون خبر نداشته!

یعنی نه به مادربزرگم چیزی گفته بودن و نه به کس دیگه تا اینکه بعد از یک ماه سروکله شون پیدامیشه!

یکی با دست زخمی و اون یکی با پای زخمی!نگو این دوتا برای ازدواج با مادربزرگم با همدیگه قرار میذارن

که برن به جنگ!حالا کدوم جنگ خدا میدونه!شاید یکی از همون جنگ هایی که اون وقتا تو هر طرف روسیه بود!

شاید مثلا توی یکی از شهر ها دهقان ها و کشاورز ها سر به شورش ورداشته بودن!خوب میدونی که وضع روسیه

خیلی خراب بود!اکثرا مردمش گشنه بودن و یک عده توشون پولدار!مثل الان ما!خلاصه این دوتا باهم میرن به جنگ

و قرار میزان هرکدوم که سالم برگشت با مادربزرگم عروسی میکنه که اتفاقا هردو سالم بر میگردان!فقط یه خورده زخمی شده بودن!

این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که اره برای خاطر فلانی دو تا از نجیب زاده ها برای رقابت رفتن جنگ و هردو زخمی برگشتن!

این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که آره ، برای فلانی دو تا از ن جیب زاده ها برای رقابت رفتن به جنگ و هر دو زخمی برگشتن.

با پیچیدن این خبر ، بازار خواستگاری مادر بزرگم گرمتر میشه و از دورو نزدیک خبر می سه که خوواده های اشراف دیگه ام خیال اومدن به خواستگاری مادر بزرگم رو دارن!

خب وقتی یه همچین چیزی به گوش همه میرسه ، ترس می افته تو دل این دوتا جوون ! چون ممکن بوده خواستگار بعدی از هر نظر نسبت

به این دوتا بهتر وبالا تر باشه!این میشه که این دوتا قرار میذارن با هم دوئل کنن!

یه روز صبح زود راه میفتن طرفه بیرون شهر و همراه چندتا شاهد از جوونای اشراف و دوستان شون ،با دوتا هفت تیر مثل این فیلمای خارجی با

همدیگه دوئل میکنن!

تا خونواده هاشون با خبر بشن و بیان که جلوئشونو بگیرن یکیشون زخمی میشه اونم یه زخم خیلی ناجور .

اون جوونیم که زخمیش کرده بود شرافتمندانه میاد بغلش میکنه و همراه بقیه میذارش تو کاکسکه و میرسونش به حکیبم و دوا!!

مادر بزرگم که خبر دار میشه با عجله همراه با پدرو مادرش میرن بالای سر اون جوون اما وقتی میرسن که کار از کار گذشته بوده و اخرای عمرش بوده. اون جوونم که گویا اسمش سریوژا بوده نمیدونم سریوشکا بوده دست مادربزرگمو میگیره تو دستش و ازش خواهش مکنه که به عنوان احترام به خودش سر این عهد بمونه و با رقیبش عروسی کنه و تو لحظه ی اخر عمرش مثله یه نجیب زاده دست رقیبشو میگیره و میذاره تو دست ماعدرزبگم. رقیبشم که اسمش نیکولای بوده بالای سرش اشک میریزه تا اون میمیره!

بعدشم به احترام مرگ رقیبش شرافتمند قرار میشه که تا سک سال ازدواج نکنن!

این خبرم تو شهر میپیچه و میرسه به شهر های دیگه و میشه مثل افسانه!!

و چون اینا یه همچین احترا می برای رقیبشون قائل میشن و رقیبشونم تو لحظه ی اخره عمرش ازشون خواهش کرده بوده که بخاطر حفظ شرافت اوننم که شد حتما با هم معروسی کنن ،مردمم برای این عشق احترام قائل میشن !

بعد از یه سال روزی که قرار بوده برن با هم کلیسا و ازدواج کنن قبلش میرن سر قبر ریقیبش و گل و این چیزا میبرن و دوباره کمثلا ازش اجازه میگیرن و بعدش میرن کلیسا . گویا نصف جمعیت شهر جمع شده بودن دم اون کلیسا که ببینن این دختر چه شکلی یا چه جوری بوده که بخاطر عشقش یه نفر کشته میشه!

اومدن اون جمعیت و جمع شد ن تو خیابون باعث میشه که این

ازدواج پر ابوهتتر برگزار بشه!یعنی خونواده ها و اقوام عروس و دوماد تو کلیسا تو کلیسا بون ومردم بیرون کلیسا!

وقتی مراسم تموم میشه این دوتا زنو شوهر میشن در کلیسا باز میشهمادر پدر و اقوام رقیبش با لباس سیاه عزاداری اروم میان تو کلیسا ! خب میدونی یه همچین رسمس نیست که تو عروسی کسی با لباس سیاه وارد بشه!

خلاصه اونا که زیادم بودن با لبتاس سیاه میان جولو تا میرسن به عروس و دماد!تو کلیسا صدا از صدا در نمیومد و همه منتظر بودن ببینن جریان چیه!

مادر سر یوشگا (رقیبش)میره جلو و از تو کیفش یا از تو جیبش یه بسته در میاره

و میده به عروسو دوماد و میگه این کادو از طرف پسرمه برای شما ! عروس و دوماد با تشکر و خجالت بسته رو وا میکنن و میبینن که توش یه انگشتره!

دوباهره ازش تشکر میکنن که مادر یوشکا میگه یه کادو هم از طرف من و پدرش و تموم تموم اقوام براتون دارم!اینو که میگه همه خوشحال میشن که همه چی داره به خیرو خوشی پیش میره وم مادر و پدر یوشکا قضیه رو فراموش کردن و از خون پسزشون گذاشتن هر چند دو تا رقیب خودشون به اختیار خودشون و خیلی مردونه با هم دوئل کردن اما بالاخره یه خون اون وسط ریخته شده بوده!

پسر گلم که شما باشین ،عروس و داماد خوشحال میشن که یه مرتبه حالت صورت مادره عوض میشه!تو همین موقع همه ی کسانی که لباس سیاه تنشون بوده زانو میزنن برای مثلا دعا!بعدش مادره با صدای بلند فریاد میزنه و میگه "من مادر سر یوشکا از طرف خودمم واقوامم در این مکام مقدش تو رو نفرین میکنم!تومیدونستی با یه انتخاب ساده جلوی کشته شدن پسرم رو بگیری !اما تو شومی!تونحسی!ما نفرین میکنیم تو و بازماندگانت در زندگی هیچوقت ارامش نداشته باشین و از خداوند میخواهمیم که سایه ی شومه تورو از این شهر دور کنه"!

اینو که میگه یهو ول وله ای میافته تو فانیل عروس و دوماد و دست جوونا میره سمت شمشیراشون م میاد که دوباره خونریزی ره بیفته که پدر عروس و پدر دوماد میرن جلو که همه رو ساکت بکننو خونواده ی سر یوشکا همونجور که اروم اومده بودن تو ارومم میرن بیرون!کشیشم برای اینکه این قضیه رو تموم کنه شروع میکنه به دعا خوندنو از این جو چیزاو مراسن تموم میشه و عروس و داماد همراه با خونواده هاشون از کلیسا میان بیرون!

خبراین نفرین قبل از اونا به بیرون رسیده بوده و مردم عادی از این جریان باخبر شده بودن ! وقتی عروسو داما میان بیرون مردم دو دسته شده بودن!

یه عده داعشون میکردنو یه عده نفرین!

خلاصه یه وضع خیلی بدی اونجا درست شده بوده و داماد عروس رو گریه کنون سوار کالسکه میکنه و راه میفغتن و بقیه ی اقوامم دنبالشون! وقتی م میرسن به خونه ی داماد که مثلا اونجا قرار بوده جشن عروسی باشه نه عروسو داماد حصلشو داشن نه اقوام!این بود که جشن عروسی بهم میخوره و همه میرن خونه هاشون و عروس و دماواد میرن تو اتاقشون که عروس از ناراحتی غش میکنه!

این میشه جریان عروسی پدربزرگ و مادر بزرگم!حالا اینارو تا اینجا داشته باش تا بقیشو برات تعریف کنم(پ ن : حالا اینا چه ربطی به بحث ما داشت!!!)

یه سیگار از تو پاکت دراوردم و روشن کردم رفتم توفکر!تو همین موقع دیدم رکسانا با یه سینی جلوم وایساده!سینی رو گرفت جلوم.توش چندتا فنجونه قهوه بود سرمو بلند کردمو گفتم:

-ممنون میل ندارم

-چرا؟خستگیتونو در میکنه!

-خیلی ممنون!دوس ندارم!

رکسانا-این قهوه با بقیه قهوه ها فرق میکنه! یه بار امتحان کنید!

-ببینین رکسانا خانم من اصلا ادمه مدرن و امروزیه ای نیستم!از قهوه خوردن و نسکافه خوردن و موزیک تکنو و رنگ کردن مو به سبک خارجیام خوشم نمیاد!(( پ ن : عروس رفته گل بچینه)) دوست دارم همینجوری ایرانی بمونم!

شمام بهتره همینجور یباشین!

چایی از قهوه خیلی بهتره!

"بعد اشاره بع موهاش کرده و گفت"

-طلایی و بلوند کردن موهام به نظر من در سن شما کمی زوده!

"یه مرتبه یه نگاه به عمه م کرد و بعدش گفت "

-هامون خان من موهامو رنگ نکردم!

"عمه م خندیدو گفت "

-رنگ طبیعی یه موش همینه عمه جون!

"یه مرتبه جا خوردم!آخه رنگ موهاش خیلی قشنگ بود! فکر میکردم که حتما رنگ شون کرده!خودمو یه خورده جمع و جور کردم و گفتم "

-خب اون هیچی!این قهوه خوردن و این چیزا دیگه چیه پس؟!

رکسانا-من همیشه قهوه میخورم!

-همین دیگه!تقلید!این تقلید کوکورکورانه فزهنگ مارو نابود کرد!

رکسانا-ولی این فرهنگ خودمونه هامون خان!

-یعنی چی؟

رکسانا-آخه من...

"یه لحظه ساکت شد و بعد تند گفت"

-من مسیحی هستم!

"بعدش همینجوری تو چشمای من نگاه کرد!منم تو چشماش نگاه کردم!تو چشمای عسلی رنگش که چند چند پرده از موهاش پررنگ تر بود!یه مرتبه برگشت بره که گفتم"

-حالا بد نیس که منم یه بار قهوه بخورم.

"خندید دو باره بهم تعارف کرد یه فنجون برداشتمو گذاشتم جلوم.دوباره خندیدو رفت طرفه عمه م به اونم تعارف کرد و برگشت نشست رو مبل بغلی من"

شروع کردم به خوردن قهوه که گفت:

-چطوره هامون خان؟

-بد نیس!یعنی خوشمزه اس!البته چاییم خوشمزه س!قهوه ام خوشمزه س!

"هردو زدن زیر خنده که عمه م گفت"

-رکسانا قهوه رو عالی درست میکنه!

"یه خورده از قهوه خوردمو گفتم"

-خیلی خوشمزه !

عمه-خودشم خیلی قشنگه!

"زیر چشمی یه نگاه به رکسانا کردم که سرش رو انداخته بود پایین و موهاش ریخته بود تو صورتش!

عمم راس میگفت رکسانا دختر خیلی قشنگی بود!"

عمه-درضمن خیلیم درس خونه!با رتبه ی عالی تو دانشگاه سراسری قبول شده!((پ ن : البته فک کنم کنکور سراسری))

-آفرین ×! آفرین!

"سرش رو بلند کرد که تشکرد کنه . همونجوری زیر چشمی نگاهش میکردم!دختر خیلی قشنگی بود!ابروهای کشیده و بلند!دهن و بینی کوچیک! پوست برنزه ی خوشرنگ!

عمه-مادرش ایرانی بوده ،پدرش فرانسوی!

"برگشتم با تعجب نگاش کردم که گفت"

-دیدین چقد ایرانی موندم؟!

"جوابی نداشتم بدم برای همین گفتم"

-از مانی خبری نشد!

عمه-موبایل داره؟

اره . میشه یه تلفن برنم؟

"رکسانا بلند شدو گفت الان براتون میارکم"

-نه ممنون خودم میام.

"بلند شدم رفتمدنبالش.تلفن تو حال بود شماره ی مانی رو گرفتم.خط مشغول بود.خواستم دوباره بگیرم که احسلاس کردم از پشت یه دست خورد به شونم!برگشتم که دیدم یه موی بلند تو دست رکساناس!زود گفت"

-یه مو رو شونه هاتون بود!

"بعد با یه لبخند منو نگاه کرد"

-حتما موی مادرمه!این بلوز رو همین امروز پوشیدم!

"دوباره خندید!نمیدونم چرا منم یه مرتبعه خندیدم اما زود جلو خودمو گرفتمو برگشتم طرف تلفن و شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد"

-الئو مانی

مانی-هان

-معلوم هس کجایی؟

-همین دورو ورام!

-دوروورا کجاس؟

مانی-بگو خونه ی دوستم کجاست

-لوس نشو کجایی؟

مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم!یعنی زنگشون!

-=زهره مار پشته دری؟

مانی-اره بابا . زنگشون کجاست؟> اهان پیدا کردم.

-راست میگی؟

انی-بزن درو اومدم.

-الان وا میکنم.

مانی-راستی هامون جون سلام یادم رفت اولش بگم.

-سلامو زهره مار بیا تو.

-"تلفن رو قطغ کردمو به رکسانا گفتم"

-رکسانا خانم درو واکنین مانی پشت دره.

"تو همین موقع مانی زنگ زدو رکسانا درو وا کرد.زود زود دره راهرو رو وا کردمو رفتم تو ترانس ایستادم تا مانی اومد گفت"

-وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چقد بهت میاد!زرد قناری من!

-زهره مکار تو قرار بودی بری سری به ترمه بزنی!یه سر زدن اینقد طول میکشه؟!

مانی-خب یه سر زدن از طرفه من یعنی چی؟!یه سلام و علیک و چارتا قربون صدقه از طرف من و چهارتا نازو نوز از طرف اونو دوتاچاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر منیکردم از طرف منو دو تا سوال که دیش چهخ فکرایی میکردی از طرف اونو..

-زهره مار"پ ن :این ماره چقد زهر داره" !منو اینجا تنها گذاشتی هیچ م فکر نیستی!

مانیچی شده عزیزم ناراحتت کردن؟1

"بعد یه مرتبه بلند داد زدو گفت"

-کی این عسل منو انگشت زده میکشمش!

"بد اروم در گوشم یه چیز بد گفت"

-مرده شورتو ببررن مانی واقعا بیتربیتی!

مانی- ا خب چیکار کنم!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتونستی خودتو نیگه داری!نکه نمیتونم شبو روز دنبال تو باشم!خودتم یه کم نجابت کن!

"خندم گرفتو گفتم"

-بیا بریم تو اینقد چرتو پرت نگو ! برو تو!

مانی-بسمالله الرحمن الرحیم .رفتم خواستگاری!

"دوتایی رفتیم تو مانی با رکسانا سلام کردو رفتیم تو مهمون خونه تا مانی عمه رو دید گفت"

-عمه جونم سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم!

عمه-سلام عمه!شنیدم یه خبرایی هس!

"رفت جلو و صورت عمه رو ماچ کردو رفت نشست رو یه مبل گفت"

-عمه جون فامیلی جای خودش!راست بگو ببینم این ترمه اصله؟اگه اصله ،یه قواره ما از شبخاییم چند می افته؟

"عمه م زد زیر خنده و گفت"

-تو اول جنسو خوب ببین بعد!

مانی-دیدمزدگی مدگیم نداره!بی چونه اخرش ذچند؟

"عمه هم که همش میخندید گقت"

-چون تویی خودت وکیل!

مانی-عمه جون این یه توپ رو نگه داشته بودی بنداری به براد ر زادت؟

عمه-خیالت راحت!انداختنی نیس

"تو همین موقغ رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد"

مانی-این چیه؟

رکسانا-قهوه

مانی-تا معامله تموم نشه نمیخورم!نمک گیر میشیم کلا سرمون میره!

"عمه و رکسانا زدن زیر خنده مانی همنجور قهوه رو برمیداشت گفت"

-این بچه رو چیکارش کردین من نبودم؟!بغض کرد هطفل معصوم!هاپو غصه دار!

عمه-نگو بچم اقاس!

مانی-اینو چند ورمیداری؟چلواری اصله!

"چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت"

-خب عمه جون چی میگین خواستگاری تمومه؟

عمه-کذدوم خواستگاری؟!

مانی-به !پس من نیم ساعت دارم چی میگم؟مثلا دارم ترمه رو خواستگاری میکنم دیگه.

عمه - این چه مدل خواستگاریه پدر سوخته؟

مانی -دبه در اوردی؟اصلا نخواستیم اون دختر زشت بد ترکیبه کم مکیت رو!پاشو هامون جون بریم یه مغازه ی دیگه!حالا نهار چی دارین؟

عمه-نهار؟

مانی-ینی نمیخواین دامادتونو واسه نهار نگه داری؟فک نمیکنین پس فردا واسه دخترتون سر شگستگیه؟فک نمیکنین پار روز دیگه بهش سر کوفت میزنم؟

عمه-جدی میگی عمه ؟ یعنی نهار اینجا میمونی؟

"برگشتم طرف مانی و یه اشاره بهش کردمو گفتم"

-نه خیلی ممنون!باید بریم خونه دیگه زحمت نمیدیم!

مانی-تو مبخوای بری برو من ناسلامتی داماد این خونواده ایم تازه اینطور که بوش میاد باید داماد سر خونه بشم!

-مانی خجالت بکش.

مانی-دیکگه برای چی خجالت بکشم؟واسه لقنه غذا؟

عمه-چه زحمتی عزیزم به خدا خوشحال میشم وقتی شما ها اینجایین انگار تو این خونه بهاره!

"بعد برگشت طرف رکسانا وگفت"

-رکسانا جون پاشو عزیزم یه فکری واسه نهار بکن!

-نه زحمت نکشین منکه باید برم!

مانی-راست میگه رکسانا خانم هامون جز خونه ی خودش هیچ جای دیگه نمیتونه غدا بخوره!پاشو هامون جون زودتر برو تا ماهم به کارمون برسیم!

-تو ام اید با من بییای!

مانی-به خوداوندیه خدا اگه من از اینجا تکون بخورم ! ان ان !

عمه جحون یه پیژامه ندارین تو خونه؟

-خجالت بکش مانی اصلا یه دقیقه بیا کارت دارم×!

"دستش رو گرفتمو بردمش تو هالو بهش گفتم"

-خوب نیست هنوز به هم نرسیده نهار بمونیم اینجا!

مانی-چرا خوب نیس؟

-خب خوب نیس دیگه!یعنی باید اونا ازمون دعوت کنن!یا حدقل حسابی اصرارمون کنن . اینجوری زشته!

مانی-نهار خونه ی عمه موندن که دعوت قبلی نمیخواد!

-حالا دعوت قبلی نه حداقل چارتا تعارف باید بکنن یا نه؟

مانی-من بی تعارفم اگه تو میخوای برو!

-یه دقیقه بیا اینطرفتر کارت دارم.

"دستش رو گرفتم و بردمش طرف هالو بهش گفتم"

-میخوام یه چیزی بهت بگم.

-جونم،بگو!

-میگم تو اگه تنها اینجا بمونی درست نیس!

مانی-چرا درس نیس؟

"دورورم رو نگاه کردمو گفتم"

-بیا اینطرفتر کارت دارم"

مانی-جونم،بگو.

-میگم این رکسانا خانم یه قهوه برام اورد خوردم!

مانی-یواشکی خوردی؟

-یعنی چی؟

مانی-یعنی راضی نبودن بخوریو تو خوردی؟

-اروم صحبت کن

"دوباره اروم گفت"

-یعنی چیز خورت کردن؟

-نه میگم ای رکسانا خانم رنگ موهاش طبیغی یه!

"اروم گفت"

-منو کفن کردی راس میگی؟

-اره به حون تو !تازه عمه میگفت دانشگاه سراسریم با رتبع ی عالی قبول شده!

مانی-بگو به مرگ تو!

-میگم به جون تو!

-مانی-خب دیگه چی؟

-بیا یه خورده اونطرفتر صدامونو کسی نشنوه!

"دوباره یه خورده رفتیم اونطرفتر نه هال که گفتم"

-تازه باباشم ایرانی نیس!

م-انی-ترو پنج تن راس میگی؟

-اره گویا باباش فرانسویه!!

مانی-جاسوسی میکنه با باش اینجا؟

-نه!

مانی-جز عوامل ضد انقلابه؟

-نه بابا!!

مانی--بانیروی اپوزسیون خازج از کشور ارتباط داره؟

-این حرفا یعنی چی؟

-مانی--یعنی میگم دنبالشسن؟

-نه!!!!

مانی - پس مرتیکه چرا منو اوردی دم مستراح این حرفا رو میزنی؟

-ااااا ! یواش حرف بزن!!!

"آروم گفت"

-اخه دیگه داریم میریم تو توالت!!!

-خب اینجا کسی صدامونو نمیشنوه!!!

مانی-چیزی اینجا کشف کردی؟

-نه حواست کجاس؟!

مانی- به جون تو اصلا حالیم نمیشه اینجا چه خبره!!

- میگم خوب نیس تو اینجا تنها بمونی!!

مانی- یعنی میگی برام خطری چیزی داره؟

-نه بابا!

مانی - پس چی؟

-اروم حرف بزن!

مانی - بابا دیگه صدامونو خودمونم نمیشنویم.

-میگم یعنی اگه قربار اینجا نهار بمونم بهتره هر دومون بمونیم!

مانی - یعنی میتونیم موقع خطر از هم دیگه دفاع کینم؟

-دفاع چیه؟همین که پیش هم هستیم میتونیم به هم دیگه دلداری بدیم.

مانی- دارم کم کم میترسم ا ! یعنی ممکنه شکنجه ای چیزی در کار باشه؟

- ا .. یواش

مانی- بابا دیکگه صدام داره از ته چاه میاد!

-خب!

مانی-میگم بیا از همبنجا یواشکی در ریم دیگه سراغ ترمه هم نمیزیم اصلا گور باباش کرده!

- چرا؟

مانی- خب اینطور که تو میگی انگار داره کار بیخ پیدا میکنه.

-چه کاری؟

مانی- چی؟

-میگم چه کاری؟

مانی- بلندتر بگو صدات دیگه اصلا نمیاد.

"یه خورده بلند تر گفتم"

-میگم چه کاری؟

مانی - همین که اومدیم تو این خونه دیگه.

-مگه چی شده؟

مانی- منکه نمیدونم تو میگی نهار اینجا نمونیم.

-من کی گفتم نهار نمونیم؟

مانی-تو مگه نگفتی اینجا خطرناکه؟

-نگفتم خطرناکه.گفتم تنهایی بمونی خوب نیس.

مانی - خوب من باید چیکار کنم؟حالا که صحبت کردم و گفتم نهار میمونیم!نمیشه که الان بگم نهار نمیمونیم!عجب غلطی کردما ! لال شه این زبونم. خدا ذلیل کنه این رکسانا را که اومد دنبال ما!

- ا...!به رکسانا چیکار داری؟

مانی- میگم ا رک بریم به عمه بگیم ما نمیخواهیم نهار اینجا بمونیم!

- یعنی چی ؟مگه میشه؟

مانی - یعنی چی نداره!خب من میترسم اگه یه چیزی ریختن تو غدامون چی؟

- برای چی یه چیزی بریزن تو غذامون؟

مانی- یوادش بگو.

"اروم گفتم"

-برای چی یه چیزی بریزن تو غذامون؟

مانی- مگه تو قهوه ی تو نریختن؟

-نه

مانی- پس چرا فهوت رو نخوردی؟-

- خوردم!

مانی- حالت بد شد؟

-نه خیلی خوشمزه بود!

مانی- رکسانا به زور بهت داد خوردی؟

-نه

مانی- با نازو عشوه خرت کرد خوردی؟

-نه بابا

مکانی- پس چه جوری وادارت کرد خوردی؟

- وادارم نکرد خواهش کرد منم خوردم

مانی - پس الان از چی میترسی؟

- نمیترسم!

مانی- پس چرا میگی تنهایی اینجا نمونم؟

- برای اینکه منم دلم میخواد اینجا بمونم.

مانی- دستت درد نکنه که منو تنها نمیذاری ولی بهتره هر دومون یواشکی فرار کنیم.

- برای چی؟

مانی- خب بریم که اتفاقی برامون نیفته دیگه.

-مگه چه اتفاقی قرار بیفته ؟

مانی- یواش حرف بزن.

- میکم چه اتفاقی قراره رامون بیفته؟

مانی- من نمیدونم تو به من گفتی.

- زده به کلت؟

مانی- یعنی چی؟

- من منظورم این بود که حالا که قراره ناهار بمونی دوتایی بمونیم بهتره

مانی- که مواظب همدیگه باشیم دیگه؟

- مواظب همدیگه برای چی؟

مانی- چه میدونم تو گفتی. 

-بابا تو چرا اینجوری شدی؟قبلا من یه کلمه میگفتم تو تا اخرشو میفهمیدی!

مانی- حتما تو قهوه ی منم یه چیزی ریختن که عین عقب افتاده ها شدم.

- این حرفا چیه میزنی؟

مانی- بابا اینارو تو به من گفتی.

- من کی یه همچین چیزی به تو گفتم؟

مانی- همین اولشه که منو اوردی بیرون دیگه.

- اوردمت بیرون که منم بگم دوس دارم اینجا بمونم.

مانی- برای چیه؟

- خب منم چیز شدم دیگه.

مانی- حالت بد شده؟

-ا...!چرا چرتو پرت میگی؟

مانی- خوب اخه چت شده؟

-چیزیم نشده میگم منم از رکسانا خوشم اومده دوس دارم بیشتر پیشش باشم.

" یه خوردخ نگاه کرد بعد دوباره اروم گفت"

-یعنی عاشق شدی؟

-عاشق که نه ! اما ازش خوشم اومده.

"اینو گفتم و خندیدم!مانیم خندیدو بعد جدی شدو اروم گفت"

-یعنی دو ساعته منو اوردی دم مستراح که بگیی از رکسانا خوشت اومده؟

"بعد دوباره خندید منم خندیدمو گفتم"

- اره دیگه!

"دوباره جدی شدو اروم گفت"

-پس اون حرفا که میزدی چی؟همونکه قهوه خوردیو اینجا تنها موندن خسطرناکه و از این چیزا؟

- منظورم این بود که منم با تو اینجا بمونم!

"بعد دوباره خندیدو اروم گفت"

-یعنی در واقع نتونستی حرفه دلت رو درست به زبون بیاری!

"خندیدمو گفتم"

-اره دیگه

 "دوباره اروم گفت"

-پس چرا این حرفارو اینجا بهم گفتی؟خب یه بارکی منو میبردی تو توالت و پرده از این عشق برمیداشتی دیگه!

- خب اخه دیگه بد میشد!

مانی- یعنی الان ما دوساعته دم مستراح پچ پچ میکنیم بد نشده؟!

- خب چرا بد شده!تقصیر توئه هر چی من میگم نمیفهمی دیگه.

"یه نگاه به من کردو دوباره گفت"

- الهی تیکه تیکه بشی با اون عشقای ناموسیت!ابرومونو جلوی اینا بردی!حالا برگردیم اونجا چی بگیم؟بگیم دوساعت دم توالت چی در گو.ش هم پچ پچ میکردیم؟

- راست میگی اصلا هواسم نبود!

مانی- تو حواست به چی هست .خب نمیتونستی همون اوله بگی از این دختره خوشت اومده؟

- چه میدونم خجالت کشیدم!

مانی- از کی؟از منه نره خر که شبو روز باهاتم خجالت کشیدی؟

- راست میگی خیلی بد شدا

مانی- حالا دیگه حتما باید از اینجا فرار کنیم ! یعنی از خجالتمون فرار کنیم

- خب بیا تا حواسشون نیس در بریم.

مانی- در بریم ک هپس فردا بگن این دو تا با همدیگه رفتن ذم توالتو باهمدیگه یه خرده لاس زدنو بعدشم از خجالتشون فرار کردن؟

- خب چس چیکار کنیم؟

مانی- بیا بریم یه خاکی تو سرمون میکنیم.

"دست منو گرفت و با خودش کشید و برد طرف مهمون خونه و رفتیم تو که دیدم عمه و رکسانا با تعجب دارن مارو نگاه میکنن تا رفتیم تو عمه گفت"

-چی شده عمه جون طوری شده؟

مانی- نه عمه جون داشتیم دم مستراح با هم مشورت میکردیم که نهار چه گهی بخوریم!! یعنی چی بخوریم.

"رکسانا و عمه زدن زیر خنده منم شروع کردم به خندیدن که عمه گفت"

-هامون از چی ناراحتی؟

مانی- نه اصلا اتفاقا هاپو خیلیم خوش حاله.

"برگشتم بهش چپ چپ نگاه کرد مکه رکسانا اومد جلوو گفت"

-شمام میمونین؟

- راستش دلم میخواد بمونم اما خونه کار دارم.

مانی- ا..!باز یادت رفت من دیگه دمه مستزاح بیا نیستما

رکسانا- ترو خدا بمونین.

" این جمله ذرو همچین از ته دل و معصومانه گفت که مات شدم بهش!شاید حدود پونزده ثانیه همین جوری بهش نگاه میکردم که یه شاقمه اومد تو پهلومو هواسم جمع شد!برگشتم طرف مانی که زود گفت"

- داری نفس تازه میکنی؟

- چی؟!

مانی- میگم داری خستگی در میکنی؟زود جواب بده دیگه میمونی یا نه؟

-تو که میدونی من امرئز تو خونه کارز دارم؟

مانی- بعله من کملا میدونم طفله معصوم این رکسانا خانم نمیدونه

"بهش یه چشم غوره رفتم که گفت"

- میگم چطوره تمومه کارای غقب افتاده رو موکول کنیم به فردا؟

"برگشتم دوباره رکسانا رو نگکاه کردم اونم داشت منو نگاه میکرد یادم رفت جریان رص2حبت سر چی بود که مانی گفت"

-زنگ بزنم خونه و بگم برنامه ی امروزت رو بندازن برای فردا؟

"همونجوری که به رکسانا نگاه میکردم گفتم"

- چه برنامه ای رو؟

مانی- بازدید از صنایع پتروشیمی و واگذاری ان به شرکتهای بیگانه!

 -چی؟!

مانی- اقا "لره" مگه شما امروز تو خونه کلی گرفتاری نداشتی؟

"تازه حواسم جمع شدو زود گفتم"

- چرا چرا چقد کار مردم تو دستم مونده!

مانی- میگم خدارو خوش نمیاد کاره عقب افتاده ی مرد و ول کنی ووایتی زل به زنی به زکسانا خانم!!

"یه دفعه عمه و رکسانا زدن زیر خنده . خیلی خجالت کشیدم برگشتم یه جیزی بهش بگم که خودش زود گفت"

- البته کاره مردمو فردا هم میشه انجام داد رکسانا خانموم این پسره هامون اینجا موندگاره شما فکر نهار باشین!

رکسانا - نهارون حاضره فقط یه خرید کوچولو دارم که باید بکنم.

مانی - خب بگین چی میخواین ما میریم میخریم.

رکسانا- نه نه باید حتما خودم برم.

مانی- ناهار حالا چی هست؟

رکسانا- دلمه دوس دارین؟

مانی- چرا دوس نداریم

"برگشت طرف منو گفت"

- شمام دوس دارین؟

خود دلمه س؟

مانی - نخیر از اقوام دلمه س!

" عمه و رکسانا زدن زیر خنده که گفتم"

- منظورم چیز دیگه ای بود.

مانی- خوده دلمس یعنی چی؟ دلمه دلمس دیگه!!

- منظورم این بود که چه دله ای. اصلا به تو چه که من چی میگم؟

مانی- خیلی خب هاپو خون خودشو کثیف نکنه.اصلا امروز خوده دلمه کار داشته نتونسته بیاد وکیلش رو فرستاده.

" رکسانا که میخندید راه افتاد طرف هالو گفت"

-0 منلاان برمیگردم . مایع اش رو گرفتم حاضره.نیم ساعته اماده میشه

عمه- رکسانا حون پس این نسخه ی منم ی

سر را ه از دوا خونه بگیر.

رکسانا- چشم عمه خانم.

"اینو گفتو در حالی که رو پوشش تو دستش بود برگشت طرف مهمونخونه و به من گفت"

- زود برمیگردم.

"دوباره همچین نگاه م کرد که نتونستم جوابشو بدم خودضش خندیدو رفت"

عمه- بیایین اینجا بشینین تا یه سیگار بکشیم برگشسته.

مانی- عمه جون بذارین ما هم یه کمکی بکنیم.

عمه - همه چیش رو حاضر کرده

مانی- خب ماهم میزو میچینیم شمام برین استراحت منین!بیا هامون ! بیا هنر میز ارایی رو نشونشون بدیم که نگن این اقایون فقط بلدن بخورنو بخوابن.

"دست منو گرفت و کشید طرف اشپزخونه و اروم گفت"

-بیا یه خورده بهش کمک کنیم.

- چه کمکی؟

مانی- بیا ببینم چیکار میتونیم بکنیم.

"رفتیم تو اشپزخونه که مانی یه نگاه به اجاق گاز کردو گفت"

- هیچیش که حاضر نیس.

-از کجا میدونی؟

مانی- خب قاعدتا یه قابلمه ای چیزی رو گاز باشه دیگه.

-شاید تو یخچاله.

"رفت تو یخچالو یه نگاه توش کرد یه کاسه اوردئ بیرون گفت"

- ایناهاش مایع دلمه س.

-میشناسیش؟

مانی- اره بابا

-خب حالا چیکار باید بکنیم؟

 

مانی- الان بهت می گم

"دوباره رفت سر یخچال وچند تا دونه بادمجان وگوجه فرنگی وفلفل

دلمه ای رو دراورد وگذاشت رومیز بغل مایه دلمه وگفت "

-اینا روهنوزخرد نکرده !

-ازکجا می دونی باید خرد بشن ؟

مانی - خب معلومه دیگه ! 

-اخه از کجا معلومه؟

مانی - دلمه س بابا! اپلو که نیس!چار تا چیزو با هم دیگ هقاطی میکنن میشه دلمه.همین!فقط چیزی که هس باید نمکو فلفل به قاعده ابشه.اشپزی که دستش خوبه یعنی اندازه نمک و فلفل تو دستشه!یه چاقو از اونجا بده ببینم.

-خراب میکنی غذاروها.

"همونجوری که داشت داستشو میشست گفت"

-تو فک میکنی این خانما چیکار میکنن؟فک میکنی اونقد که میگن اشپزی براشسون سخته؟نه خره اینطوری میگن که کارو بزرگ جلوه بدن.اقایونین که حوصله ی پختو پز ندارن همینجوری قضیه رو قبول میکنن.اصلا تا حالا حواست بوده تو اشپزخونه ها رو نکاه کنی؟نه تا حالا نگاه کردی؟یکی از لوازم ضروریه اشپزخونه ها اینه اس اگه گفتی چرا؟

"دستشو شستو یه چاقو برداشتو رفت یه طرف صندلی نشستو گفت"

-برای اینکه خانم خونه بادمجونو گوجه و گوشت و لپه و عدس رو میریزه تو قابلمه میذاره سر بار.بعدش دیگه میره جلوی ایینه تا ظهر.سر ظهر که میشه غذا هه خودش امادس.بعدشم میذارره تو سینیو میکشه میاره حلوی اقای خونه با هزار منت.اقا هم که خبر نداره بیچاره.یه نگاه تو غذا میکنه و میبینه اه..! بادمنجون هس عدس هس لپه هم هس خب با خودش چی فک میکنه؟میگه هر کدوم از اینا.

اگه یه ربع م وقت گرفته باشه میشه سه ساعت! بدبخت نمی دونه که این خانها 

اینا رو باهم می ریزن روکم می کنن که"کون جوش بزنه!

-چی بزنه؟!

مانی -"کون جوش"!

-برو گم شو !

مانی- به جون تو راست می گم! خودم هم از عزیزاینو شنیدم هم اززری

خانم! حالا بگو چرا زیرش رو زیادنمی کنن ؟!چون نیم ساعته حاضرمی شه ومعلوم می شه غذاپختن کاری نداره!اصلااین یه رازه بین خانما که هیچکدومم لوش نمیدن.البته به اقایون لو نمیدن.اصلا تو بیا بشینو خودت نیگاه کن×!

"یه بادمجون چاق رو برداشت و شروع کرد به خرد کردن تو مایه ی دلمه!"

- مانی خرابش میکنیا

مانی - اخه چیزی نیس که خراب بشه.خودتم بخوای خراب بشه نمیشه.مثل یه خیابونه که هر کاریش بکنی میرسه به یه جا!

-اخه از کجا میدونی که اینارو باید خرد کرد تو مایع؟

مانی- خب خودت نیگاه کن دیگه این بادمجونا رو ببین.تخمش رو در اوردن .این فلفلارو ببین.تخماش در اومده.کوجه فرنگیارو ببین ایناهم تخماشونو در اوردن. اصلا کار اشپزی ضد هرچجی تخمه.یعنی توش هرجا تخم دیدی باید دربیاری بریزی دور که غذا رو خراب نکنه.

همه ی اینارو خرد میکنیم اما نه درشت درشت(پ ن : بچه ها اینجارو زده به دستور اشپزی با اجازه ی نویسنده حذف)

ببن همه رو دارم ریز ریز خرد میکنم.غذا نباید زیر دندون معلوم بشه.یاد بگیر.

-اخه اینقد ریزم که نمیشه کرد.

 مانی- اون م سلیقه ایه!اما اضلش باید ریز ریز بشه.

-بعدش چیکار باید کرد...

....

مانی- تموم اون کارا که کردیم یه طرف این نمک و فلفلم یه طرف!

- حالا اون تفت که گفتی چیه؟

مانی-اهان . اون ماله وقتیه که یا خانم خونه دیر از خواب بلند شده یات به هر دلیلی باید زود تر غذا رو اماده کنه.البته نباید ادم اونقدر بدبین باشه که همیشه بگه خانم خونه دیر از خواب بلند شده.اون نمک رو بده انگار نمکش کمه.

-شورش نکنی.

مانی - نه بابا اندازه ی دستمه.

-خب؟!

مانی- حالا قابلمه هاشون کجاست؟

-حتما تو کابینته.

مانی - بگرد پیدا کن بده من!

-اندازه ی قابلمه مهم نیس؟

مانی-سلیقه ای دیگه. یعنی میدونی قتبلمه ی بزرگ جلوش بیشتر و بیشر تو چشم میاد.اوبوهتشم بیشترهیعنی اقای خونه که میاد تو اشپزخونه یه قبلمه ی بزرگ رو گاز میبینه فرق میکنه تا یه قابلمه ی کوچیک ببینه رو گاز.بخدا اینارو که من دارم بهت میگم هیشکی دیگه بهت نمیگه ها.

-دستت درد نکنته.

مانی-قربانت پیدا کردی؟

"از تو یه کابینت یه قابلمه ی بزرگ دراوردم دادم بهش که گفت"

-اقای خونه اینو رو گاز ببینه دیگه صداش در نمیاد.بده ببینم!

"همه ی مایع دلمه رو ریخت توشو رفت طرف گازو گفت"

-حالا پختن . یادت نره وقتی با گاز کار میکنی،اول اول کبریت رو روشن کن بعد شیه گازو وا کن!یعنی حالا خودمونیم آشپزی به این شلی ها هم نیس آ!یه ریزه کاریاییم داره.یکیش همین گاز.اگه اول شیره گازو وا کنی بعد دنبال کبریت بگردی فرداش محضری واسه طلاق!

"گاز رو روشن کردو قابلمه رو روش گذاشتو گفت"

-گازشون کوچیکه.یعنی برای این قابلمه کوچیکه.

-یعنی نمیشه کاری کرد؟

مانی-چرا بابا .اونم راه داره باید بذاریمش رو دوتا شعله.

-تو اینارو از کجا یاد گرفتی؟

مانی-کاری نداره که هر دفعه که مثلا میری تو اشپز خونه یه نکاه بکن!

ده بیس دفه که نگاه کردی یاد میگیری.فقط باید گوشاتم تیز کنی که حرفایی که بین خانم خونه یا مثلا دخترش خواهرش و مادرش رده بدل میشه بسپاری به ذهنت!

-روغن اینا نمیخواد؟

مانی-نه روغن ماله قابلمه های معمولیه که غذا توش میچسبه.ظرف اگه تفلون باشه نمیخواد تازه ابم نمیخواد!

-این قابلمه هه تفلونه؟

مانی-اره دیگه.بیا نیگاش کن بشناسش . توش که اینجوری باشه بهش میگن تفلون.

-حالا چی؟

مانی-دیگه حجالا ولش میکنی خودش درست میشه.دیگه با خیال راحت برو جلوی ایینه.به خودت برس.ارایش کن.یه دستی تو موهات ببر.این داره کارش رو میکنه.نیم ساعت دیگه حاضره.ببین تو یخچال چیزی جا نمونده بریزیم توش؟

-مگه باید چیز دیگه ایم میریختیم؟

مانی- سلیقه ای دیگه.بعضیا مثلا سبزی میریزن.بعضیا گردوام میریزن.سلیقه ای دیگه.

-اون وقت جریان غذا ها دیگه چی میشه؟

"همینجوری کهداشت دستشو میشست گفت"

-مثلا چی؟

 -با قا لی پلو!

مانی-حالا نمیخوات توام غذا های سخت سخت رو یا دبگیری!همین اسونا رو بلد باشی کافیه.

-بالاخره ادم که ازدواج کرد باقالیپلوام میخوره دیگه.

مانی- خب البته.اوننا جزو غذا های ایرانی.دوتا سیگار روشن کن تا بهت بگم.

"دوتا سیگار روشن کردم یکی ش رو دادم بهش دوتایی پشت میز اشپزخونه نشستیم که گفت"

-.....((پ ن : ملت شرمنده دستور اشبزی خستم کرد))

000

- چه جوری؟

مانی-هیچی!تا رسید خونه و نشست سر میز تند و با حالت توپ و تشر بهش میگی"بهرام ما از دست تو نباید تو این خمونه یه کوفته بخوریم؟"اونم خودشو جمعو جور میکنه بهش میگه"من کی گفتم کوفته نمیخورم؟"خانم خونه ام زود میگه"اول نامزدیمون دیگه !خودت کفتی کوفته دوس نداری!"اقای خونه ام که حواسش هست تو دوران نامزدی چه چاخانایی به خانمش گفته ،صداش دیگه در نمیاد زود میگه " ازه اره !البته.هم طبع من عوض شده هم دست پخت تو اونقد خوبه که کوفته هات مثه استیک در میاد"

-بابا دیگه اینطوریام نیس!

مانی-چرا به جون تو بذار زن بگیری اونوقت خودت میفهمی!همش مسئله ی تلقینه.با تلقین میشه همه چیزو تو ذهن طرف مقابل جا داد.

-حالا اشپزی رو بگو.

مانی- دیگه چیرو میخوای بدونی؟

-خورشت و این چزا دیگه!(( پ ن : خدایا این تو بیابون بزرگ شده!!!!))

مانی-اونا که از همه راحت تره!ببین تو تمومه خورشتا گوشت هس!حالا اگه مثلا از سبزی خوردن،جعفری اضافه اومد،میریزیش توشو میشه قرمه سبزی.چهاتا آلو تو خونه داری میریزی توش میشه آلو اسفناج

همه ش مشتق شده از همدیگه!

-خوش به حالت!من اصلا این چیزا رو نمیتونم یاد بگیرم.

مانی-یاد میگیری!تو این همه فرمولو هزار تا چیز سختو یاد گرفتی و دانشگاه رو تموم کردی!اینا که دیگه چیزی نیس!فقط همون چیزی که بهت گفتم.نمک و فلفل یادت نره!

-نه اینو دیگه دادم تو ذهنم.

مانی- یه چیزه دیگم هس!

-چی؟

مانی- ابتکار ! یعنی هر غذایی درست کردی میتونی یه چیزایی اضافه هم بریزی توش!چارتا دونه گوجه فرنگی!یه نصفه هویج!جونم برات بگه یه یه تیکه کالباس!دوتا دونه سوسیس!

اینارو بهش میگن ابتکار!هر کدوم رو که ریختی تو غذا یه اسم جدید براش میذاری!رولت سوسیس!کیوسکی کالباس ،پاته ی میئوه،سوفله ی هویج!

-تو اینارو از کجا بلدی؟

مانی- کاره نداره بابا فقط اسماش دهن پر کنه!خودش همون غذای خودمونه!حالا کم کم همشو بهت یاد میدم!فعلا باشو تو یخچال چیزه اضافه ای هس بریزیم توش!

"بلند شد مرفتم طرف یخچال و دیدم تو یه بشقاب چنتا تیکه بادمجونو گوجه و فلفله!درشون اوردم و نشون مانی دادم و گفتم "

-اینا چیه؟

"اومد جلو یه نیگاه بهشون کردو گفت"

- هان اینا چیزی نیس بریزشون دور!!!

-انگار یه چیزی هست ا !مقل اینکه سر این بادمجونا و فلفلا و گوجه فرنگیاس!

مانی- ببین!یه چیرزی مثله بادمجونو گوجه و فلفل رو که سر دارن باید بکنی بندازیشون دور!اینا تو غذا پخت نمیشه غذا رو ه خراب میکنه!بریزشون دور!

- مانی اشتبا ه نمیکنی؟

مانی- نه به جون تو !بریزشون دور!

- ولی اینارو خیلی قشنگ بریدن آ . ادم وقتی میخواد چوبه بادمجونو بگیبره که اینقد دقت نمیکنه.بعدشم که نمیذارش تو یخچال!

"یه نگاه دیگه کردو گفت"

-هر چند مطمئنم اما یه سوال که ضرری نداره.بذار برای خاطر جمعیم که شده از عمه بپرسم.ولی میدونم که باید بریزیشون دور.

"اینو گفتو رفت سراغ عمه دو دقیقه بعد برگشتو کفت"

-ببین هامون جون تموم اونایی که بهت گفتم همه همونه!اما تنها اشتباه ما که اصلا م مهم نیس این بود که به جای اینکه اینارو خرد کنیمو بریزیم تو مایه دلمه،باید دلمه رو میریختیم تو اینا!!!

اهمیتیم نداره ها!!ریشه یکیه!هیچ فرقی در اصل نمیکنه.یعنی اخرش باید تموم اینارو بخوریم.حالا این تو وان باشه یا اون تو این یکی!

-پس اینا چیه؟

مانی- وقتی مایه رو میریختیم تو بادمجونو و فلفل اینا رو هم باید میذاشتیم سرشون دیگه!

"همین جوری که بشقاب دست بود نیگاش کردم که گفت"

متوجه نشدی؟

-نه!!!!

مانی- منظورم اینه که بیچاره شدیم هامون الان آبرومون جلو اینا میره! (( پ ن :ترو خدا میبینین چه بلایی سر ما در اوردن))

-چرا؟×!

مانی-خره این دلمه ،این دلمه نیس که!این دلمه ی بادمجونو فلفلو گوجه اس!!!!

" یه نیگاه بهش کردمو گفتم"

-اون وقت که من از رکسانا میپرسم تو هی مسخره میکنی!!!

-مانی-من چه میدونستم ! فک میکردم دلمه برگه . فک میکردم رکسانا رفته برگ مو بگیره.حالام طوری نشده!خودتو هیچ وقت نبازوهمیشه دسته پیشو بگیر!×!!

- چجوری دیگه؟

مانی - تا من برم بیام تو همه ی اینارو بریز تو کیسه زباله بذارشون دمه در!به رکسانام بگو منو مانی همه ی این دلمه هارو ریختیم تو بادمجونا و گوجه ها و فلفلا!امام تا کارمون تموم شد سینی برگشتو همه چی ریخت رو زمین!ماهم ریختیمیشون دور . من رفتم!

-کجا؟!

مانی-چلو کباب بگیرم بیارم.راحترین اشپزی همینه!چلو کباب ،پیتزا،ساندویج!سرشونو گرم کن من اومدم!

-ببین اون دوتا دوستای رکسانا هم هستنا!

مانی-باشه باشه. تو اثار جرم رو از بین ببر!!!!!

"اینو گفتو دیدیو طرف در راهرو منم از تو کشو یه کیسه ی زباله در اوردم که بریزمشون دور که دیدم همه شون به ته قابلمه چسبیده!!!!هر کاری کردم ته قابلمه پاک نشد!مجبور شدم قابلمه رو هم بردارم بذارم دم در!حالا چه جوری بردم که عمه نفهمه خدامیدونه.کارم که تتمو شد ده دقیقه بعدش رکسانا و مریم و سارا هم برگشتن خونه!

بعد از سلام و احوال پرسی و این چیزا رکسانا رفت طرف یخچال که مایه دلمه رو در بیاره منم به هنوای اینکه میخوام کمی هوا بخورم رفتم تو حیاط!حالا هی به ساعت نیگاه نیکردمو تو دلم به مانی فحش میدادم که زنگ درو زدن!از تو خونه درو وا کردنو مانی با هف هش ده تا پرس اومد تو که تا منو دید گفت"

-تو حیاط چیکار میکنی تبعیدت کردن؟!

-گم شوبا این درس اشپزیت! تموم مایه ها ی دلمه چسبیده بود ته قابله !

مانی-خب چیکارشون کردی؟!

- چیکارشون کردم با قابلمه گذاشتمشون دم در!!!!

مانی-قابلمه ی به اون باشکوهی رو گذاشتی دمه در؟

-اخه هر کاری کردم ته ش کنده نشد!

مانی-حالا کجا گذاشتی؟

-اون کوشه که معلوم نباشه!

"مانی زود رفت قابلمه رو گذاشت یه گوشه از حیاط و رفتیم تو خونه و تا رسید یه سلام و احوال پرسی با مریم و سارا کرد که عمه با تعجب پرسید"

- اینا چیه عمه؟!

مانی- عمه اونقد دلمون سوخت!

عمه - دله دشمنت بسوزه مگه چی شده؟!

مانی-تموم مایه دلمه رو ریختم تو بادمجونا و گوجه ها و فلفلا!اومدم بذارمشون تو یخچال که پام گرفت به این صندلی وا مونده همه پخش زمین شدن.کمجبوری رفتم غذا از بیرون گرفتم!

عمه - فدای سرتون . خب چزرا رفتی غذا از بیرون گرفتی؟ همینجا یه چیزی درس میکردم. به خودم ذمیگفتی یه کاریش میکردم.

مانی- حالا ولش کنین من به بادنجونم حساسیت دارم . بیاین که الان چلو کباب یخ میکنه.

" رکسانا زود چلو کبابو از مانی گرفتو رفت تو اشپزخونه منو مانیم با عمه رفتیم تو مهمون خونه ده دقیقه بعد رکسانا اومد و صدامون کرد.

ماهم بلند شدیم رفتیم تو یه اتاق دیگه که میز نهر خموری داشت.

سه تایی خیلی قشنگ میزو چیده بودن نشستیم یر میز که مریم گفت"

- تو اشپزخونه بوی سوختنی میومد!!!!

-مانی- اره بیرونم میومد انگار دارن قیر اب میکنن!!!!!!!!!

عمه - دلمه ها کجا ریختن زمین باید خوب پاکش کنیم که مورچه جمع نشه!

مانی- خودمون حسابی پاکشون کردیم!

عمه- با چی؟

مانی- با دستومون دیگه بعدشم دستمال کاغذی خیس کردیم حسابی پاکشون کردیم.

عمه- خدا منو مرگ بده حالا یه روز اومدین اینجاو این همه کار کردین!!!!!!!!!!

مانی- فدای سرتون کار ماله مرده دیگه. بخورین یخ میکنه!!

"دوباره شروع کردیم به خوردن اما من دیدم که رکسانا هیچی نمیگه و ناراحته!یه آن فکری رفت تو ذهنم اما هیچی نگفت تا غذا تموم بشه و من و مانی و عمه رفتیم تو مهمونخونه و رکسانا اینا هم شروع به جمع کردن میز کردن .

ده دقیسه بعد مریم برامون چایی اورد بعدش رکسانا و سارا هم اومدن تو مهمون خونه و نشستن.مانی شروع کرد به حرف زدنو سر به سر همه گذاشتن و عمه م غشه و ریسه رفته بوداما اونای دیگه فقط لبخند میزدن.فهمیدم حدسم درسته برای همین خواستم یه جوری رکسانا رو ببر بیبرون و جریانو براش تعریف کنم.برای هین بهش گفتم"

- ببخشین رکسانا خانم دسشویی کجاس؟

 " تا رکسانا اومد حرف بزنه که مانی گفت"

همون جایی که امروز صبح دمش وایستاده بودیم که تصمیم بگیریم ناهار چیب بخوریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

" همه شروع کردن به خندیدن . یه چپ چپ به مانی کردمو به رکسانا گفتم "

- میشه نشونم بذین؟

" تا رکسانا خواست بلند شه که مانی بلند شد همونجوری که میومد طرف من گفت"

- باز داشت به ما یه کم خوش میگذشت که تو توالتت گرفت!بیا تا نشونت بد ببینم از این نو ع توالت خوشت میاد.

" یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردمو از مهمونخونه رفتم بیرون و اون مهمین جوری که حرف میزد اومد دنباللم"

مانی-توالت کاملا چینیه به کف سرامیک. امیدوارم که مورد قبولون واقع بشود!!!

تا اومد بیرون بازوشو گرفتم و بهش گفتم"

- همش شوخی کن آ!

مانی- یعنی چی؟!

- رکسانا اینا!

مانی- چی بهشون برخورده؟!

- چلو کباب گرفتیم!

مانی- یعنی میخوان پولش رو بهمون بدن؟!

- تو چرا امروز اینطوری شدی؟!

مانی- به جون تو نمیدونم چی میگی!

- بابا رکسانا چون مسلمون نیس فک کرده نمیخواستیم از غذای اون بخوریم!!!!

مانی-چطور تو با اون همه خریتت اینو فهمیدیو من نفهمیدم؟ 

- زهر مار من الان میرم همه ی جریان رو براشون تعریف میکنم!

" دوتایی رفتیم تو مهمونخونه تا نشستیم من گفتم "

- راستش امروز یه اتفاقی افتاد که باید بهتون بگیم!

عمه- چی شده عزیزم؟!

- مانی بگو!

"مانی سه تا سیگار دراورد روشن کرد و داد به من و عمه و بعدش گفت"

-چیزه مهمی نیت بابا اما گفتیم نکنه سوتفاهم بشه!اینه که میخوایم اعتراف کنیم.

عمه- چیرو اعترا ف کنین؟!

مانی- جنایتی روکه یه ساعت پیش تو اشپزخونه مرتکب شدیم!

"همه ساکت شدن و به مانی نگاه کردن که گفت"

- من و همدستم هامون ،قاطی کردم و همشونو ریز ریز کردیم و بعدشم سوزوندیمشون!!!! یهنی اول ریز ریزشون کردیم بعد قاطی کردیم.

"همه نگاه به مانی میکردن که خندیدو گفت"

 

- بابا وقتی مار.وز رکسانا خانم رفت واسه خرید منو هامونم خواستیم کمکی کرده باشیم،رفتیم سر یخچال.مایه ی دلمه رو دیدیم.فک کردیم که کارای رکسانا خانم همینجوری مونده.ماهم زود بادمجونو فلفلو گوجه فرنگی هارو خرد خرد کردیمو ریختیم تو مایه دلمه و با هم قاطی کردیم.بعدشم نمکو فلفلو به قاعده زدیمو ریختیم تو قابلمه. و گذاشتیم سر بار!کارمون که تموم شد شادو خندون رفتیم سراغ عمه که از عملمون استفسار کردیم و فهمیدیم که گند زدیم!در همین هنگام چون مایه ی دلمه سوخت وته قابلمه گرفت،بردیم گذاشتیمش دمه درو منم رفتم غذا از بیرون گرفتم!این بود جریان اعتراف ما الان هم قابلمه ی سوخته تون گوشه ی حیاطه!برین ورش دارین!

آخیش بار گناهامون سبک شدا!

"اینو که گفت یهئیی همه زدن زیر خنده ! اینقد خندیدن که اشک از چشماشون در اومد

یه خرده بعد برگشتم طرف رکسانا و اروم بهش گفتم"

-یه فکر بدی در مورده ما کردین ! مگه نه؟

" آروم سرش رو تکون دادو خندید" 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی