رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

اکثر مطالب رو از آرشیو های فن پیج نویسندگانی مثل شین براری، احمد آرام ، ققنوس خاکستری و احمد محمود بازنشر میکنم. زحمت اصلی را بنده متحمل شدم که از آرشیو شلوغش تعدادی از آنها رو سرقت ادبی کردم و اینجا منتشر کردم. خخخ شوخی بودشااا

آخرین نظرات
  • 24 September 23، 19:13 - محدثه پیراسته فر
    عالی
  دخطر سانتال ۱   بقلم  شهروزبراری صیقلانی

  ..  

شهروز براری صیقلانی

 

 

کمی خستگی در کرد.نفس عمیقی کشید و منتظر شد.روی سطح سرد پشت بوم تو هوای پاییزی دراز کشیدن این سختی ها رو هم داشت.بالاخره انتظارش سر اومد.نیمچه لبخندی رو لباش نشست.یه چشمش رو بست و اون یکی رو هم پشت دوربین تفنگش. به هدفش خیره شد.آروم گفت- از اون ماشین شیکت بیا پایین دیگه.

هدف انگار منتظر حرفش بود چون از ماشین خارج شد.دستش رو روی ماشه تفنگ شکاریش گذاشت و ثانیه ای بعد صدای خفه ای شنیده شد و مرد روی زمین افتاد.کسی توی کوچه نبود.وسایلش رو جمع کرد و سریع از ساختمون خارج شد.مرد به آسونی مرده بود. تا یه مسافتی رو دوید.وقتی مطمئن شد کاملا از محل حادثه دور شده و به یه جای شلوغ رسیده نفس عمیقی کشید.دستی برای ماشین های عبوری تکون داد.سوار ماشینی شد که مردی راننده بود و یه زن هم عقب نشسته بود.

- کجا؟

- امین الضرب.

راننده دیگه چیزی نگفت.چند دقیقه بعد صدایش سکوت رو شکست- همینجا...

راننده نگه داشت- می شه هزار پانصدتومن.

پول رو داد و وارد کوچه ی محل سکونتش شد.جلوی در خونه ش ایستاد.کلید رو از جیبش در آورد و در رو باز کرد.در رو پشت سرش بست و سویشرت گشاد کلاه دارش رو از تنش درآورد و به جالباسی آویزون کرد.کیف بزرگش که هر کی نمی دونست فکر می کرد توش گیتاره رو کنار در گذاشت.خودش رو پرت کرد روی مبل و کنترل تلوزیون رو برداشت.شروع کرد به عوض کردن کانال ها.جند دقیقه بعد غرغر کردنش شروع شد.

- خاک بر سرتون با این برنامه های آب دوغ خیاری...

آخرین شبکه ای که دید داشت فیلم ولنتاین آبی رو نشون می داد.توجه ش جلب شد و تا اخرش رو دید.آخرش با بی تفاوتی گفت.

- یه فیلم مثل بقیه فیلم ها...

از جاش پرید و رفت تو اشپزخونه.در یخچال رو باز کرد و دو تا تخم مرغ برداشت و نیمرو کرد.شامش که تموم شد ظرف رو شست و رفت سمت حموم.موهاش رو که با کش بسته بود باز کرد و طبق عادتش چند بار سرشو تکون داد.از حموم که دراومد خیس خیس بود.عادت نداشت خودشو با حوله خشک کنه.موبایلشو رو برداشت و شماره گرفت.

صدای خشنی جواب داد - بله؟

- با اربابت کار دارم نره خر.

- کی هستی؟

- اربابت می دونه.

- می گم کی هستی؟

- می گم اربابت می دونه...بده گوشی رو بهش.

مرد غرغر کرد و چند لحظه بعد صدای مردی توی گوشش پیچید- بله؟

- بلا!!!

- توئی؟

- نخیر دختر دایی پسر عمومه.

- چه خبر؟

- دوستت با مغز خورد زمین.

- صدمه چقدر بود؟

- صد در صد.

- پول بیمارستان رو کجا باید بدم.

- جلوی پارک محتشم یه زورخونه ست بنام پوریای ولی 

- خودت می گیری؟

- آره.

- کی بیاره؟

- خودت.

- باشه.فردا می بینمت.راس ساعت 9 صبح.

تماس رو قطع کرد.باید رمزی حرف می زد.احتیاط شرط عقله.رفت تو رخت خواب.به دقیقه نکشیده خوابش برد.

- یگانه...یگانه...یاشارو کشتن...یاشارو کشتن...یگانه.

 

 

خوابش برد و دیگه کابوس ندید.البته کابوس دیدن که کار هر شبش بود.صبح ساعت 7 از جاش بلند شد و همه کاراشو که انجام داد.یه کلاه گیس مشکی گذاشت رو سرش و نصفشو ریخت تو صورتش.عینکی هم زد به چشمش و یه اسلحه هم گذاشت تو کیفش محض احتیاط. یه ربع به قرار مونده بود که رسید به پارک.تیپش ضایع نبود فقط موهای تو صورتش تو چشم می زد.یه مانتوی مشکی با شلوار جین. روی صندلی نشست و شروع کرد به بازی با زپ کیفش.چند دقیقه نگذشته بود که صدای پای یکی اومد و بعد بوی عطرش.از این عطرش نفرت داشت و برای همینم تو ذهنش مونده بود.دید نیومد کنارش بشینه آروم گفت – نمیای؟برم؟

خندید- کجا بری؟ کار داریم حالا حالاها.

از بین موها دید اومد کنارش نشست- خوب چه خبر؟

- خبر و مرض...می دی یا برم؟

- ای بابا چقدر اصرار داری؟ باشه. توی اون کیف سامسونتیه که بغلت گذاشتم.

نگاهی به کیف کرد.آهی از سر ناامیدی کشید- تو فهمی یه زن با یه کیف سامسونت یه مقدار ضایعست؟

- دیگه ببخشید.مطمئنی مرده؟

- مگه اینکه گلوله از سرش کمونه کرده باشه.

- مثل همیشه عالی.

- بعله می دونم.به امید هرگز ندیدنت.

- مگه نمی خوای دیگه با ما کار کنی؟

- نه دیگه کافیه. دو سه تا پروژه باهاتون بودم.یه کم تنوع لازم دارم رشت کوچیکه منم بزررگ .میرم تهران.

 از جاش بلند شد و کیف رو برداشت و به سرعت راه افتاد

 

 پنج ساعت و یک دقیقه بعد تهران از ماشین پیاده شد 

به خونه ش برگشت.کلاه

رو برداشت.عینکو پرت کرد روی جاکفشی.اسلحه طلایی رنگشو توی یه کیف دیگه گذاشت و کیف رو برداشت.شال مشکیشو عوض کرد و یه شال سفید انداخت رو سرش.موبایلشو برداشت و دوباره رفت بیرون.کنار خیابون وایستاد و به ماشینی که جلوش توقف کرد گفت- تجریش؟

پسری که پشت فرمون نشسته بود زل زد بهش- آره می رم.

مسافری تو پیکان سفیدرنگ نبود.در رو تقریبا کوبید.10 دقیقه بعد با وجود ترافیک تجریش بودند.اصلا حوصله پیاده روی نداشت.

- چقدر می شه؟

- شما بده هزار.

تعجب کرد- مگه سر گردنه ست؟

- می دونی چقدر ترمز کردم؟ لنتم داغون شد...

- باشه بابا.

یه هزار تومنی از توی کیف پول مشکیش کشید بیرون و انداخت روی صندلی کمک راننده.توی ایستگاه اتوبوس تقریبا ده دقیقه ای معطل شد تا بالاخره اتوبوسی که داشت از فرط وجود آدم توش می ترکید اومد.یه تعداد خارج شدند و یگانه سوار شد.کنار پنجره ایستاده بود که متوجه شد کیفش تکون خورد.برگشت و دختری رو دید که حدس زد یه ذره از خودش کوچکتره.اهمیتی نداد ولی بالاخره مچش رو گرفت.دختر هم فهمید خودشو لو داده.یگانه مچش رو گرفت و آروم طوری که فقط دختر بشنوه گفت

- به نفع خودته که دست توی این کیف نکنی...عاقبت خوبی نداره.

- ببخشید.

- سعی کن که دیگه تکرار نشه.

نفسس صداداری کشید و به پنجره تکیه داد.سنگینی نگاهی رو حس کرد و چشماش رو باز کرد.یه پسر رو دید که تو فاصله یه متریش ایستاده بود.چشم غره ای رفت اما پسر از رو نرفت.همیشه از این حالت بدش میومد.اشاره ای به پسر کرد.پسر جلو اومد.

- شماره بدم؟

- یه جای دیگه رو نگاه نکنی چشماتو درمیارم...شک نکن.

- چقدر خشن!

- خیلی خشن.سعی کن زیاد خودتو درگیر اینو اون نکنی.

- تو خیلی خوشگلی.

یگانه با حرص بهش نگاه کرد- فارسی می فهمی؟

- چرا عصبی می شی؟واقعیت رو گفتم.

- ببین بعضی از این واقعیت ها ممکنه سرتو به باد بده.

- تو ظریف تر از اونی هستی که بخوای به کسی صدمه بزنی.

یگانه پوزخندی زد و وقتی دید یه صندلی خالی شده خودش را از پسرک دور کرد و روی ان نشست.

 

- چرا رفتی؟

یگانه طاقت نیاورد- ببین تو خیلی پررویی...واست گرون تموم میشه ها.

تو دلش از پسرک می خواست بحث رو تموم کنه تا یه وقت اونجا حموم خون راه نیفته.خوشبختانه به ایستگاه موردنظرش رسیده بود. نفس راحتی کشید و پول رو پرداخت کرد و پیاده شد.کمی راه رفت تا بالاخره رسید.پشت یه درخت وایستاد و به در خونه ای خیره شد.در خونه ای که همیشه فکر می کرد حالش از اونجا به هم می خوره.احساس الانش هم همین بود.در خونه پدریش باز شد و یه مرد بیرون اومد.یه مردی که دخترش ناپدید شده بود.یگانه نفس بلندی کشید و بیشتر پشت درخت قایم شد.بعد یه پسر اومد بیرون.یاسین بود.زیر بغل پدرشو گرفت و با هم سوار ماشین شدند.از همون جا نامادریش رو تشخیص داد که نصفه نیمه از در خونه خودشو بیرون آورده بود..مثل بچه ای شده بود که پدرش بیرونش می کنه و بچه چشمش به خونه س تا کی پدرش در رو باز کنه تا به یا جای اشنا برگرده اما...نه آشنا...اون خونه هیچوقت واسه یگانه آشنا نبود..ماشین یاسین از جلوش رد شد.وقتی که ماشین تو پیچ کوچه ناپدید شد از پشت درخت کنار رفت و راه افتاد.یه ساعت بعد به خونه رسید.تلفنش زنگ خورد.

- بله؟

- سلام جوجه.

- فرمایش؟

- بعدی رو بگیر.

- یه ذره بهم فرجه بده.

- نه...همین فردا.

- از آخرین بار فقط یه هفته گذشته.

- مهم نیست.نیم ساعت دیگه اطلاعات برات میاد.

- باشه.

گوشی رو قطع کرد.رفت تو آشپزخونه دلبازش و یه قهوه درست کرد.قهوه رو که خورد زنگ در زده شد.از چشمی مخاطبش رو شناخت و بعد در رو باز کرد.مرد کوچک اندام بسته ای رو تو دستای یگانه چپوند و تو یه ثاثنیه سوار موتورش شد و رفت.انگار عجله داشت.یگانه نشست و بسته رو باز کرد.عکس یه مرد توش بود.همه محتویات رو روی میز ریخت.

زیرلب گفت- خوب...جناب سرهنگ منصور تهرانی.53 ساله.معاون اداره مبارزه با مواد مخدر...به به چه سمتی.حتما با اینا کل کل کرده که باید بمیره.خوب...مثل اینکه فقط مرگ می خوان و بس.یه دختر جوون داره به اسم زهرا.زنش ده سال پیش به مرگ طبیعی مرده.خب خیلی ضایعه اگه برم و اسلحه مو بگیرم سمتش...یه لحظه نگذشته یه لشکر نامرئی سوراخ سوراخم می کنن.بهترین راهو انتخاب می کنم.

پوزخندی زد و به اتاقش رفت و چند دقیقه بعد با وسایلی برگشت و تمومش رو با احتیاط روی زمین چید.4 ساعت بعد به بمب ساعتی دست سازش با افتخار خیره شده بود و به خودش آفرین می گفت.

- فردا منصور خان وقتی بره سوار ماشینش بشه استارت نزده می ره رو هوا.

لبخندی روی لب هاش نشست.هیچ احساسی نداشت.دوباره تلوزیون رو روشن کرد.اخبار رو دید و فیلمی خارجی نگاه کرد و بعد به رخت خواب رفت.چشماش رو بست.

- یگانه...یگانه.

- یاشار؟

- آره...چرا اینجایی؟

- باید کجا باشم؟

- نزدیک من نباش.

- چرا؟

- تو گناه کاری...حق اینجا بودن رو نداری...از اینجا دور شو.

یاشار فریاد کشید و یگانه به آتش کشیده شد.دوباره از خواب پرید.دستی به صورتش کشید و دوباره به خواب رفت.از خواب که بیدار شد صبحانه مفصلی خورد.تمام برنامه از قبل چیده شده بود و فقط یگانه رو کم داشت.بمبمش رو اروم توی کیفش گذاشت.سویشرت گشادش رو پوشید و شلوار جینش رو پاش کرد و کلاه سویشرت رو هم انداخت روی سرش.موهای بلندش رو زیر سویشرت پخش کرده بود تا کسی متوجه دختر بودنش نشه.از خونه اومد بیرون و وقتی از تاکسی پیاده شد که نزدیک خونه هدفش بود.ماشین شناسایی شده بود.یه آر دی.ماشین رو پیدا کرد.به تمام کوچه نگاه کرد.تمام خونه ها.کسی نبود.تازه اول صبح بود.بمبش رو جاسازی کرد. از اونجا دور شد و 20 متر آنطرف تر وایستاد.عادت داشت قربانیش رو موقع مرگ ببینه.

- اینم از سرهنگ خودمون.چه وقت شناسه.

لبخندی زد.بمب راس ساعت 7 صبح منفجر می شد.انگار که آهنگی رو زمزمه می کنه گفت- سه و سه و سه.دو و دو و دو.یک و یک و یک.و بنگ.صدای کر کننده ای همه جا رو فرا گرفت و دو ثانیه بعد صدای جیغ...حتما صدای زهرا بود.خواست رد بشه که زهرا دیدش.

- آقا...آقا ...زنگ بزنین پلیس...آقا.

درنگ درست نبود.زهرا دیده بودش.دوید سمت دختر.هنوز کسی نیومده بود.شاید ده ثانیه از انفجار گذشته بود.اسلحه طلایی اش رو درآورد و سمت زهرا گرفت.ثانیه ای بعد زهرا روی زمین افتاده بود.به سرعت از اونجا دور شد و به خونه ش برگشت.دو ساعت بعد خبر از تلوزیون پخش شد.

- همه دارن لعن و نفرینم می کنن الان.

خبرنگار با مردی شروع به صحبت کرد.چشمای مرد سرخ بود.

- جناب سرگرد رضایی...مدرکی بدست آوردین در مورد کسی که بمب رو گذاشته.

- بله...به همین زودی دستگیرش می کنیم.

یگانه داد زد- هیچ غلطی نمی تونین بکنین.

- یکی از همسایه های سرهنگ یه نفر رو دیده که به دختر سرهنگ بعد از حادثه شلیک کرده.

یگانه با بهت گفت - چی؟

 

 

- اطلاعات ببشتر رو درصورت موافقت مافوقم بعدا دراختیارتون می زارم.

- سرگرد...یه سوال دیگه...هیچ گروهی تا به حال مسئولینت سوء قصد رو به عهده گرفته؟

- خیر.

قبل از اینکه خبرنگار سمج دوباره سوال کنه سرگرد رضایی از محدوده دید دوربین خارج شد.یگانه تلویزیون رو خاموش کرد و کنترلش رو پرت کرد- گندت بزنن.

گوشیش زنگ خورد- بله؟

- گند زدی که.

- من...

- من نداره.احتمال این که بگیرنت 60 درصده.

- اونا فقط یه آدمو دیدن.نمی دونن من کیم.

- من دیگه تو رو نمی شناسم...و مطمئن باش تو واسه گروه یه خطری.

- گمشو.

- مرگت رسیده یگانه.

- مردک روانی...اونا از من هیچی ندارن.

- من که چیز دیگه ای دیدم.

- پس برو چشماتو معالجه کن.و اگر هر کدوم از اون نره خرهات رو نزدیکم ببینم بعد از کشتن اونا یه گلوله می کارم تو کله پوک تو.اینو تو مغزت فرو کن.

و گوشی رو روی مبل انداخت.

- این دیگه چه مصیبتیه؟

برای اولین بار ترسیده ود.مغزش کار نمی کرد.در کسری ثانیه تصمیم گرفت از تهران خارج شه که بعد از یه ذره فکر این راه رو احمقانه دید.پاهاش رو روی زمین کوبید و گفت – لعنت به این شانس.

کمی فکر کرد- اصلا از کجا معلوم؟شاید این سرگرده لاف زده.شاید اون مردک صورتمو ندیده.وای خدایا این آشغالو چکارش کنم.

تلفنش زنگ خورد- باز توئی که؟

- یگانه یه مامورت دیگه.باید هفته دیگه انجامش بدی.

- ببین اگه می خوای منو به پلیسا تحویل بدی بگو تکلیفم رو بدونم.

- چی داری می گی؟ می گم ماموریته.

- تو فکر کردی با بچه طرفی؟

- ببین...باید انجامش بدی.اوکی؟

- کی هست حالا؟

- این سرگرده رو دیدی؟

- همین رضایی؟

- آره همون...

- باید بکشمش؟

- نه...یعنی به مرور زمان.باید به زندگیش وارد بشی.اطلاعاتش رو بکشی بیرون و همه خانواده ش رو بکشی.

- چجوری آخه.

- اونش به خودت مربوطه.فقط ما برات یه هویت جدید درست می کنیم.خودت می دونی چطور باید بهش نفوذ کنی.

نفسی کشید- اطلاعاتشو کی برام می فرستین؟

- هم اطلاعات سرگرد و هم هویت جدیدت رو فردا برات می فرستیم.منتظر باش

 

 

*****

- جناب سرگرد افشین رضایی.34 ساله.متولد تهران.فرزند خلبان شهریار رضایی که سال 1360 زمانی که افشین فقط 4 سالش بوده توی جنگ شهید می شه.مادرش مائده رضایی که با شهریار دختر عمو و پسر عمو بودن و سال 1350 ازدواج می کنن.دو سال بعد پسر دار می شن و اسمشو می زارن آرتین.دخترشون افرا یه سال بعد به دنیا میاد و سه سال بعد افشین.افرا توی بمبارون تهران کشته می شه.چه پرونده جالبیه.آرتین رضایی هم پلیسه.درجه ش مثل برادر کوچکترشه.خوب...با این حساب من باید افشین،آرتین،مائده رو بکشم؟

کیوان- آرتین زن داره...اونم همینطور به علاوه بچه شش ماهه شون.

- چی؟

- مشکلیه؟

مکثی کردم- نه.

- نبایدم باشه.

- اسم من چیه؟

- تو مرسده تهرانی هستی.27 سالته متولد تهران.لیسانس مترجمی زبان داری.واحد رو به رویی سرگرد رو برات خریدیم.پدر و مادر نداری. منظورم اینه که هیچ کس رو نداری.ازدواج نکردی.پدر و مادرت شش سال پیش توی تصادف کشته شدن.خواهر و برادر نداشتی. سوال خاصی نداری؟

- نه.

- خونه ای که خریدیم مبله خریدیم.فقط وسایل ضروریتو ببر.شامل هر نوع اسلحه ای هم که داری می شه.اینجا هیچ نوع اسلحه ای جا نمی زاری.

- اون اطلاعاتی که از سرگردمون باید در بیارم در مورد چیه؟

- در مورد ما...و باندمون.سرگردمون خیلی پیش رفته.سریع باید جمعش کنی...وگرنه پای خودتم گیره.

- باشه...

- دیگه هم از اون کلت طلایی خوش دستت استفاده نکن.

- چرا؟

- اونا الان گلوله هاشو دارن.نمی خوام گیر بیفتی.

- دیگه چی نمی خوای؟

- نبود تو رو.وقتی این ماموریت تموم شد مال خودمی.

خندید – حالا.

*****

در خونه جدید زده شد.در رو باز کرد.مائده بود- سلام.

- سلام دخترم...همسایه کناریتون هستم.

- خوشبختم.من مرسده هستم.

- مائده هستم.مائده رضایی.

- بفرمایین تو خانم رضایی.

- نه عزیزم مزاحم نمی شم.

- چه مزاحمتی...بفرمایین تو.

خونه مبله خریده بود اما یگانه با سلیقه خودش دکوراسیون رو تغییر داد.مائده ده دقیقه ای نشست و بعد رفت.یه ظرف شکلات آورده بود.ظرفش یه بار مصرف ولی خوشگل بود.برش داشت و انداختش توی سطل آشغال.جعبه کلتش رو باز کرد.همیشه خیلی شیک تمیز نگهش می داشت.عاشق اسلحه ش بود.خیلی خوشگل و خوشدست.باعث می شد وقتی یه کسی رو می کشه احساس بدی بهش دست نده.دستش گرفت و کمی حرکتش داد و حرکات حرفه ای باهاش انجام داد.بعد از یه ربع خسته شد و کلت رو سر جاش گذاشت.خندید.

- کنار خونه ای که دو تا سرگرد توش زندگی می کنن اسلحه بازی خیلی جالبه.

سرگرد رو از پنجره دید که وارد محوطه آپارتمان شد.پالتوی قهوه ای اش رو پوشید و شال کرمی هم روی سرش انداخت و بیرون رفت.پاشنه کفشش بلند بود.سرگرد از پله ها بالا میومد.پاشنه ش رو به اون یکی گیر داد و تعادلش به هم خورد.افشین یگانه رو دید که پرت شد طرفش.بنا به غریزه گرفتش که شدت ضربه هلش داد و محکم به دیوار خورد.حواس یگانه جمع شد.

- وای...ببخشید.

افشین نگاهی به کفش یگانه انداخت- فکر کنم پاشنه ش شکست.

- اوپس.

- شما تازه اومدین؟

- بله.

- همسایه رو به روییتون هستم.

صدای بم مردی بلند شد- افشین...افشین کجا موندی؟

مردی چهار شانه تر از افشین از پله ها بالا اومد.یه لحظه نگاهش رو افشین و یگانه قفل کرد.یگانه به خودشون نگاه کرد.کمتر از ده سانت فاصله داشتن.

مرد که به یقین آرتین بود گفت- بد وقع مزاحم شدم؟

افشین نگاهی به برادر بزرگترش کرد- آرتین جان...ایشون بالای پله ها تعادلشون رو از دست دادن...

آرتین با بی صبری وسط حرف افشین پرید- خوب...الان چرا اینجایی؟

نگاه گنگ افشین باعث شد یگانه آروم بخنده.آرتین گفت- بابا مگه نرفتی لباس فرمتو عوض کنی با لباس شخصی بریم؟

- آها...

آرتین جوری که هر دو شنیدند گفت- مرض و آها.

افشین رفت و یگانه هم که دید کفشش داغون شده برگشت خونه.نگاه سختشو به دیوار دوخت- اولین قدم انجام شد.

 

 

در زدم.صدایی شنیدم- بفرمایید تو.

داخل شدم و احترام گذاشتم- سلام قربان.

سرهنگ رفیع گفت-سلام...آزاد سرگرد.خبری از ضارب نشد؟

- خیر قربان.

- هبچ مدرکی؟

- شاهد از ضارب یه فیلم پانزده ثانیه ای گرفته.من یه فرضیه دارم.

- چی؟

- حدس می زنم ضارب یه زنه.

- چطور؟

- اون فیلم زیاد کیفیت بالایی نداره منتها از طرز راه رفتن و استیلش کاملا می شه به این مسئله پی برد.

- صورتش معلومه؟

- خیر...اما یه کلت دستشه.یه کلت طلایی.و من کاملا این کلت رو می شناسم.

- توضیح بیشتر بده.

- این کلت باعث مرگ خیلی ها شده.چون گلوله هاش خاص هستن.قبل از قتل دختر سرهنگ قتلی انجام شد.یکی از کله گنده های مواد با شش گلوله توی بدنش پیدا شد.همه گلوله ها از همون اسلحه ای شلیک شدن که دختر سرهنگ رو کشت.

- اصلا چرا دختر سرهنگ..؟

- احتمالا قاتل رو دیده بوده.

- پس ما یه قاتل سریالی داریم؟

- خوب نمی شه اینجور نتیجه گرفت.

- علتش؟

- یه قاتل سریالی معمولا طعمه هاش به هم شباهت دارن.حالا یا شباهت ظاهری...یا تو یه مورد به هم شبیه ن.مثلا تویه کار.اما کسایی که با این کلت طلایی کشته شدن هیچ شباهتی با هم ندارن.وکیل. وزیر. سرهنگ. قاتل . جنایتکار...من همه رو بررسی کردم نقطه مشترکی با هم نداشتن.

- پس...

- یه چیز می مونه .این زن برای یه گروه کار می کنه که اون گروه دستور می ده هر کی براش دردسر درست می کنه رو بکشه.

- پیچیده شد...معلوم نیست نفر بعدی کی باشه.

- تحقیق کردم.اون وکیل و تمام کسایی که نام بردم به غیر از اون قاتلی که کشته شد و کله گنده مواد تو یه مورد مشترک بودن.

- چه موردی؟

- همون موردی که سرهنگ دنبالش بود.

- یعنی؟

- بله...محکوم کردن مسعود مظفر و به دار آویختنش.

- تو هم داری همین کار رو می کنی که.

- پس دنبال منم میان.

- به آرتین گفتی؟

- بله و الان اون نگران شیوا و مهتابه.می شه گفت تقریبا گیج شده.

آرتین- خودت گیجی.

نگاهی به آرتین انداختم که وارد شد و به سرهنگ احترام گذاشت.

- سرهنگ این داره شایعه سازی می کنه.خودش قاطی کرده.

سرهنگ- هم تو هم مادرت هم افشین هم زن و بچه ت دخیل شدین.باید نگران باشین.

آرتین جدی شد- باید چکار کنیم؟

- نمی دونم فعلا...اما مواظب خودتون باشین.

 

 

****

- آرتین باید چکار کنیم؟

- داداش کوچیکه ترسیدی؟

- نه نترسیدم...

آرتین چشماشو تنگ کرد.ناچار گفتم- آره ترسیدم...ولی بیشتر به خاطر مامان و شیوا و مهتاب.

- منم تربچه ام دیگه نه.

- تو می تونی از خودت دفاع بکنی.

- خب اینم حرفیه.

- باید از اینجا دورشون کنیم.

- آقای زرنگ ببخشید کجا؟

- نمی دونم...

- پس نظر نده الکی.

- راستی این دختره رو دیدی؟

- کدوم؟

- همین همسایه رو یه رویی؟

- خب؟

- قشنگه.

آرتین زد زیر خنده- واقعا؟

- چرا می خندی؟

- هیچی همینطوری.آخه..یاد دیروز افتادم که باهات ده سانتم فاصله نداشت.

- بابا صد دفعه ..از بالای پله ها پرت شد...گرفتمش.

- منم باور کردم.

- آرتین می شه نیمه منحرف مغزتو برای ده ثانیه از کار بندازی؟

- نه...

- می دونم ازت بعیده این کارا.

- بریم خونه؟

- گشنمه شدید.

وارد خونه شدیم.آرتین صدا زد- مامان...شیوا...کجایین؟این دختر بابا رو بیار شیوایی...خانمی...

شیوا دوید سمتمون- چیه صداتو انداختی رو سرت.مهمون داریم.سلام افشین.

آرتین - به اف اف سلام می کنی به شوهرت نمی کنی.مهمونمون کیه؟

شیوا - سلام آقای من.همین همسایه جدیده.مامان دعوتش کرد واسه شام.

- چه سریع دوست شدن.

آرتین- خوبه حالا همسنش نیست.

- من می رم لباسمو عوض کنم.میام.

رفتم سمت اتاقم.بلیزمو درآوردم که در باز شد و یه دختر وارد شد.چشمش به من افتاد و یه لحظه موند.بعد از اتاق دوید بیرون.منم همینجوری وایستاده بودم و در اتاقمو نگاه می کردم.همسایه جدیدمون بود.یه نگاه به خودم کردم.نیم تنه لخت بودم.دوباره در باز شد و آرتین اومد تو.

- به به...خدا بده برکت.عضله تو برم داداش.

- این دختره رو دیدی؟ 

- مرسده؟

- اسمش مرسده ست؟

- آره.چی شد؟

- اومد تو اتاق.

- ای وای...تو همین جا همینطوری بودی؟

- آره.

- دیدم مامان بهش گفت چادر می خواد بیاد تو اتاق تو.فکر کردم رفتی دست شویی بهش چیزی نگفتم.رسوا شدی داداش.

مامان همیشه نمازشو تو اتاق من می خوند.می گفت اینجا بهتره.نمی دونم چرا.شاید به خاطر پنجره های قدی بود که حس می کرد به خدا نزدیک تر می شه.برای همین چادرش همیشه تو اتاق من بود.

- چرا چرند می گی؟دختر که نیستم رسوا بشم.

- ممکنه باشی...رفتی معاینه کنی؟

- دیوونه ای واقعا.

- تو دیوونه ای که لخت جلوی من وایستادی داری کل کل می کنی.

یه بلیز آستین کوتاه به طرفم پرت کرد- بیا بپوش آبرومونو بردی.

 

 

وارد پذیرایی که شدیم مرسده و مامان و شیوا داشتن میز رو می چیدن.آرتین گفت.

- شیوایی این نی نی بابا کجاست؟

شیوا - نی نی تون خواب تشریف دارن.

- داداشی مهتاب به خودت رفته خواب آلوئه.

آرتین - نخیرم به عموش برده.

- نه خیرم...

مامان – باز دوباره شما دوتا افتادین به جون هم؟

آرتین- می خوام پشت پسر کوچولوتونو به خاک بمالم مامانی.

بعد شروع کردیم به کشتی گرفتن.یه چند دقیقه ای که گذشت دیدم داره واقعا پشتمو به خاک می ماله.بلند شدم و دستاشو گرفتم و یه زیرپایی بهش زدم.با هم افتادیم زمین.صدای مامان دراومد.

- پسرا این همسایه پایینی هام آدمن.

آرتین - زیاد درگیرشون نشو مامان.

- بسه دیگه بیاین شام.

با خنده و شوخی رفتیم سر میز شام.شاممونو خوردیم که گفتم- خوب...من و آرتین ظرفا رو می شوریم.

آرتین- چی؟ من ظرف بشورم؟ عمرا.

شیوا – نه خیر آقا آرتین باید بشوری..

داشتیم بحث می کردیم.یه دفعه دیدم نصف ظرفا جمع شده.مرسده داشت بقیه ظرفا رو می برد آشپزخونه.

- مرسده خانوم شما مهمونین...نباید..

- نه آقا افشین...مشکلی نیست.

مامان هم اومد تو آشپزخونه.دنبالش آرتین و شیوا هم اومدن.آرتین صداشو کلفت کرد.

- نه دیگه به غیرتمون برخورد...افشین برادر...اون کلتتو بیار بریم به جنگ ظرفا...

*****

- من دیگه برم مائده خانم.

- بودی گلم.

- نه دیگه بهتره برم...دیر وقته.

- هر جور راحتی دخترم.

یگانه از خونه ی رضایی ها بیرون اومد و وارد خونه خودش شد.

- لعنتی اگه تو اون اتاق نبود می تونستم اطلاعاتشو دربیارما...ای لعنت به ذاتت.

تلفنش زنگ خورد- چیه کیوان؟

- چه خبر از خونه اونا.

- از کجا فهمیدی؟

- تو خونه ت دوربین داریم.

- تو خجالت نمی کشی؟

- نه.

- می دونم با وجودت ناسازگاره.

- دلم می خواد زودتر شر اینا رو بکنم.

- اعصابم خورده.

- چی شده؟

- امشب امکانش بود که اطلاعاتو گیر بیارم. منتها پسره تو اتاقش بود نشد.یعنی من فکر کردم نیست.

- یگانه مواظب باشیا...گیر بیفتی...

- بله به تو ربطی نداره.فهمیدم...دیگه هم الکی بهم زنگ نزن.

 

 داشت کلتشو تمیز می کرد که کسی زنگ در رو زد.کلت رو جمع کرد و گذاشتش یه جای محفوظ و در رو باز کرد.مائده بود. - سلام مانده خانم. - سلام دخترم...خوبی؟ - ممنونم. - یه خواهشی داشتم عزیزم. - بفرمایید. - راستش...من داشتم لپ تاپ افشینو تمیز می کردم فکر کنم خرابش کردم. یگانه سرشو برد جلو- چجوری تمیزش کردین؟ - با پاک کننده. - اوپس. - خراب میشه؟ یگانه ابروهایش رو بالا برد- باید ببینم.شاید رو کیبردش آب ریخته. - میای یه نگاهی بکنی...آخه افشین رو کامپیوترش خیلی حساسه. - باشه حتما.فقط من یه چیزی بپوشم. به تاپش اشاره کرد- الان میام. چند دقیقه بعد یگانه در لپ تاپ افشین رو باز کرد و روشنش کرد.ویندوز بالا اومد. مائده- من برم برات جایی بیارم. - زحمت می شه. - نه بابا چه زحمتی. وقتی مائده رفت یگانه وارد اکانت افشین شد.خوشبختانه رمز نداشت.کمی در فایل هاش گشت زد.چند تا فایل پی دی اف پیدا کرد که توی یه پوشه به نام مهم ذخیره شده بودن.فلشش رو که به جاکلیدیش وصل بود به کامپیوتر زد و فایل ها رو کپی کرد.لپ تاپ رو درست سر جاش گذاشت و به پذیرایی رفت. - مائده خانم سالم سالمه. - خب خدا رو شکر.بیا بشین یه چایی بخور. - راستش یه مقدار درس دارم. - مگه درست تموم نشده. یگانه کمی هل شد- خب برای فوق می خونم. - آها...خوب پس.. - مزاحمتون نمی شم.خدانگهدار. فلش رو به لپ تاپش زد.فایل ها رمز داشتن. تلفنش زنگ زد- بگو؟ - چی پیدا کردی؟ - تو کامپیوتر افشین چندتا پی دی اف پیدا کردم منتها رمز داره. - سعی کن پیداشون کنی. - امر دیگه؟دارم همینکارو می کنم. یه ذره شیرینی درست کرد و برد دم خونه رضایی ها.افشین در رو باز کرد.یه حوله رو سرش بود و داشت موهاشو خشک می کرد. - سلام. - سلام مرسده خانم.خوب هستین؟ - ممنونم...براتون شیرینی درست کردم. - برای من؟ یگانه خندید- برای همه خانواده تون. - آها...ببخشید مرسی.زحمت کشیدین. یگانه پلکی زد و چشم های سبزش رو به چشم های مشکی افشین دوخت.افشین برای چند ثانیه بی اختیار به یگانه نگاه کرد.بعد از چند ثانیه متوجه شد و نگاهشو به زمین دوخت. یگانه- با اجازه من برم. وقتی در رو می بست افشین همونجا ایستاده بود. ***** - افشین...افشین چی شده؟ نگاهی به آرتین انداختم که داشت از پله ها بالا میومد. - هیچی. - این چیه دستت. - مرسده درست کرده. - از این کارام بلده؟ آفرین.خب الان چرا خشکت زده؟ - هان...نه هیچی بریم تو. در رو بستم و ظرف رو روی میز گذاشتم.آرتین در حالیکه داشت یکی یکی شیرینی ها رو می خورد پرسید - مامان کو؟ - با شیوا و مهتاب رفتن بیرون. - بدون من؟ - جنابتون سر کار بودی. - حالا کجا رفتن؟ - انگار واسه مهتاب می خواستن لباس بگیرن. - این بچه منو ورشکست کرد انقدر که لباس براش خریدیم.کی رفتن؟ نگاهی به ساعت انداختم- ساعت 6 بعد از ظهره... - نگفتم ساعت چنده می گم کی رفتن؟ خیلی آروم گفتم- ده صبح. آرتین تقریبا داد زد- کی؟ده صبح؟ بعد سریع شماره گرفت.چند بار شماره گرفت.روی مبل خودشو پرت کرد- نه مامان جواب می ده نه شیوا. - می رم ببینم شاید پیش مرسده ان. - بریم...با هم بریم. در زدم.آرتین کنارم بی قرار بود.مرسده در رو باز کرد- بله؟ - مرسده خانم مامان و شیوا پیش شما نیومدن؟ لباشو جمع کرد- نه. - اصلا ندیدینشون؟ - نه از صبح که داشتن می رفتن بیرون و باهاشون سلام و علیک کردم دیگه ندیدمشون.اتفاقی افتاده؟ - نه...نه. آرتین- مرسده خانم زنگم بهتون نزدن؟ - نه...دارین نگرانم می کنین. آرتین همونطور که دستمو می کشید گفت- اتفاقی نیفتاده. ***** تلفنش رو برداشت و شماره گرفت- الو کیوان. - چیه چی کار داری؟ - اونا پیش توان؟ - کیا؟ - مائده و شیوا و مهتاب. - آره همینجان. - برای چی نقشه رو تغییر دادین بدون اینکه بهم بگین؟ - کارتو راحت کردیم...اینطوری از کشتن سه نفر فارغ شدی.فقط می مونه اون دوتا نره غول. - اگه بفهمن گروگان گیری کردین که اصلا دستم بهشون نمی رسه. - دستور از رئیس بود.من کاره ای نبودم. - خیلی احمقی... و گوشی رو پرت کرد. باید دست به کار می شد.باید رمز فایل ها رو بدست می آورد.صدای ترمز یه ماشین اومد.پرده رو زد کنار.افشین و آرتین از ماشین پیاده شدند.یگانه کلتش رو از جعبه ش درآورد و پشت درایستاد.افشین و آرتین در خونه شونو باز کردند و خواستن برن تو که یگانه در رو سریع باز کرد.دو برادر با هم برگشتند و با دیدن یگانه سلام کردند. یگانه لبخندی زد- سلام...خویبن؟ به ارومی کلتش رو به سمت افشین گرفت- من خیلی خوبم. افشین زل زد به کلت- کلت طلایی؟ همون... - همون که خیلی دنبال صاحبش می گشتی. آرتین- تو؟ - آره من...اسلحه هاتونو دربیارین و بدین به من. آریتن نگاهی به برادرش کرد.یگانه با فراست قصدشون رو فهمید- حرکت بیجا بکنین مختون سوراخ شده.مطمئن باشین سرعتم از شما دو تا بیشتره. دو برادر اسلحه شونو به یگانه دادن. - حالا برین تو...یالا. - مرسده خانم... - آقا افشین برو تو...در ضمن من مرسده نیستم اسمم یگانه ست. ***** کپ کرده بودم.من یه فکر دیگه در مورد مرسده...یعنی یگانه می کردم.می خواستم به مامان بگم بره خواستگاریش...خنده داره. با دست بندامون دستامونو به صندلی بست. - خب...تمام اطلاعاتت رو می خوام. خندیدم- کدومشون؟ - هرچی در مورد قتل سرهنگ و هر اتفاقی که به اون مربوطه داری. - اگه ندم.؟ - خانواده تو بهت نمیدم. از این همه پستی تعجب کردم.آرتین تقریبا داد کشید- ولشون نکنی خودم می کشمت آشغال هرزه. یگانه با کلتش محکم زد تو صورت آرتین.خون از دماغ آرتین زد بیرون. - به دفعه دیگه مضخرف بگی حسابت با کرام الکاتبینه. - آریتن یه لحظه...تو چی می خوای؟ یگانه سرشو مالش داد- خودت چی فکر می کنی؟ - من فکر می کنم تو اطلاعاتو از من می گیری...بعد همه مونو می کشی...ماموریتت اینه. - آفرین..خوب حدس زدی.دقیقا همینه. - پس من بهت اطلاعات رو نمی دم. کلتش رو گرفت طرفم.سوزش بدی تو پام پیچید.از درد تند تند نفس می کشیدم. - خیلی آشغالی. - یه چیز جدیدتر بگو عزیزم. بعد اومد طرفم و دستش رو روی گونه م گذاشت.سرمو تکون دادم. - می دونستی حیلی خوش قیافه ای؟ - در عوض تو عین دیوی. - هر طور میلته. گلوله بعدی تو دستم جا گرفت. آرتین داد زد- ولش کن لجاره. - مگه من به تو نمی گم درست حرف بزن. - خفه شو... یگانه با بی رحمی بهم نگاه کرد- اگر اطلاعاتو ندی داداشتو اول عقیم می کنم بعد با زجر جلوت می کشمش.مهتاب کوچولو رو بگو. هم پدرش می میره.هم مادرش و هم مادربزرگش. تو چطور می تونی ده سال دیگه تو روش نگاه کنی و بگی مادر و پدرش به خاطر تو مردن؟ نفس عمیقی کشیدم- باشه...تو بردی.فقط کاریشون نداشته باش.قول بده. - قول می دم. - تو کامپیوترمه.تو چند تا فایل پی دی اف. - رمزشونو بگو. - تو از کجا می دونی رمز دارن. - چون قبلا گشتم.بگو دیگه... اسلحه لعنتی شو سمت آرتین گرفت.داد زدم- باشه..باشه. آرتین - افشین اونا محرمانه ان. - آرتین چیزی نگو...تورو قرآن چیزی نگو. - رمزشون artafs213145 هست. سریع یادداشت کرد و بعد با لبخند گفت- ممنون. کلت طلایی رو گرفت سمتم. **** یگانه دوید بیرون.کمی دور و برش رو نگاه کرد. 206 مشکی رنگی رو دید که جلوش ترمز کرد.یگانه در جلو رو باز کرد و خودش رو پرت کرد توش. - برو... کیوان گاز داد.در بین راه کیوان پرسید- چی شد؟ - چی می خواستی بشه؟ - چکارشون کردی؟ - گلوله بارونشون کردم.بازم سوالی داری؟ - نه. - مهتاب و شیوا و مائده رو چکار کردی؟ - زنا مردن...بچه هه رو نکشتیم. - چرا؟ - سعید گفت می خواد نگهش داره. - بابا این خله. - فکر نکنم مشکلی داشته باشه.همه کس و کار اون بچه مردن.نگهش داره مگه چیه؟ - اون مورد رو ول کن...تموم شد.کی می رسیم؟ - اطلاعات رو گیر آوردی؟ - پ ن پ.بدون گرفتن اطلاعات یارو رو کشتم. - بده... - چیو؟ - اطلاعاتو دیگه. یگانه فلشی رو به کیوان داد. کیوان- رسیدیم. یگانه به خونه نگاه کرد.کیوان- خونه جدیدته.تمام وسایلت از جمله کلکسیون اسلحه خوشگلت هم تو خونه س. یگانه لبخندی خشک زد- مرسی. - برو تو ببین از خونه خوشت میاد.من همینجا منتظرم. کیوان کلیدها رو به یگانه داد و یگانه از ماشین پیاده شد.یگانه به سمت خونه ویلایی رفت.کلید رو توی قفل گذاشت و در را باز کرد. احساس کرد نیرویی اون رو به عقب هل داد و دیگه چیزی نفهمید. **** - دکتر نصیر...دکتر بیمارتون به هوش اومد. سعی می کردم چشمامو باز کنم اما خیلی سخت بود.صدای مردی گوشم رو پرکرد. - دخترم...دخترم سعی کن چشماتو باز کنی. بالاخره با زور بازشون کردم- آخ... - جاییت درد کنه؟ - همه جام... - اسمت چیه؟ - نمی دونم - مادر و پدر داری؟ - نمی دونم سعی کردم بلند بشم- چی شده؟ - دراز بکش دختر.خونه ت منفجر شده.جلوی خونه ت بودی.پرت شدی.سرت خورده به جدول.دو ماه بی هوش بودی. - من...پول بیمارستان رو میدم. - کی پول خواست...اونایی که آوردنت پولو دادن. - کیا؟ - نیم ساعت دیگه پیداشون می شه. - اسمشون چیه؟ - فکر کنم آرتین و افشین. - کی هستن؟ - بذار خودشون بیان... دوباره دراز کشیدم.چم شده بود.هیچی یادم نبود.حتی اسمم.سرم درد می کرد.خواستم بخوابم که در باز شد و دو تا مرد اومدن داخل. نمی شناختشون حتی اگر آشنا بودن.کمی جا به جا شدم.خیلی محکم و با جذبه نگاهم می کردن. - شما...شما کی هستین؟ یکی شون که دستشو باندپیچی کرده بود و کمی هم می لنگید پوزخند زد- نمی شناسیمون؟ - نه...نه. - بنده سرگرد افشین رضایی هستم ایشونم برادرم سرگرد آرتین رضایی. - چه نسبتی با من دارین؟ افشین - متوجه می شی... آرتین- دکترت گفته حافظه تو از دست دادی.غیر از اون مشکل دیگه ای نداری.مرخصی. - می گم شماها کی هستین؟ آرتین غرید- با ما میای بعد متوجه می شی. افشین آروم گفت- آرتین آروم... - اگه نگین با من چه نسبتی دارین از اینجا تکون نمی خورم.جیغ و داد می کنم که بریزن سرتون. افشین تند تند گفت- باشه...باشه.من شوهرتم. آرتین نیم نگاه متعجبی به برادرش انداخت. زیرلب گفتم- شوهر؟ افشین- چیه؟ معنی شوهرم یادت رفته؟ همونطور که میومد جلو گفت- بدو..لباسات توی کشوی بغل تخته.عوضشون کن بریم. - کجا؟ - خونت دیگه بدو... لباسامو برداشتم.آریتن رفت بیرون ولی افشین نشست روی تخت. - چرا اینجایی؟ - مگه چیه؟ - می خوام لباس عوض کنم. - خب بکن. - می شه بری بیرون. - نه. - من خجالت می کشم. - مشکلی نیست...می تونی با همین لباس بیمارستان بیای. بالاخره لباسامو عوض کردم اما دیدم که نگاهم نمی کرد.به روی خودم نیاوردم.داشتیم از بیمارستان میومدیم بیرون. - دست و پات چی شده؟ - یه آدم نامرد بهم شلیک کرد. خیلی بد نگاهم می کرد.آرتین رو پشت فرمون یه ماشین دیدم و رفتم صندلی عقب سوار شدم. - اسم من چیه؟ آرتین از آینه نگاهم کرد اما افشین هیچ عکس العملی نشون نداد.تکرار کردم - پرسیدم اسمم چیه؟ - مرسده...مرسده تهرانی. - آهان... - چند سالمه؟ - 27 سال. - بچه داریم؟ - نه. - تو مطمئنی شوهر منی؟ افشین یهو برگشت طرفم- چطور؟ - اصلا عین شوهرا باهام رفتار نمی کنی... پوزخندی زد- اونا مال شبه عزیزم. سرخ شدم. افشین- البته یه چیزی بهت بگم.ما هنوز ازدواج نکردیم.نامزدیم. - من مادر و پدر هم دارم؟ - نه. - کی مردن؟ - 6 سال پیش.خواهر برادرم نداری.انقدر سوال نپرس حال ندارم جوابتو بدم. - تو مادر و پدر داری؟ نگاه خشمگین آرتین داشت وجودم رو از بین می برد. آرتین- نه...نداریم. - شما ازدواج کردی؟ - بله...همسرم فوت شده.بچه هم ندارم. دیگه چیزی نگفتم.اینا چشون بود.می خواستن منو خفه کنن انگار.رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.افشین دستمو گرفت و وارد آپارتمان شدیم و از پله ها بالا رفتیم.آرتین کلید رو از جیبش درآورد و در رو باز کرد.کفشم رو در آوردم و رفتم داخل. برگشتم و به افشین نگاه کردم- اتاقتمون کجاست؟ لب هاش رو به هم فشرد.اتاقی رو نشون داد.رفتم توی اون اتاق.توی یه کشو لباس پیدا کردم.یه لباس آستین سه ربع پوشیدم و شلوار جینمو درنیاوردم.شالمو پرت کردم یه گوشه که عکس یه زن رو دیدم با یه بچه بغلش.کنارش افشین و آرتین و یه زن مسن بودن. عکس رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی.داشتن با هم حرف می زدن.خودمو کشیدم کنار تا منو نبینن. - جدا می خوای باهاش ازدواج کنی؟ - آره. - اجازه پدرش.. - دختر نیست. - از کجا می دونی؟ - توی بیمارستان به یه دکتر گفتم چک کنه. آرتین دستشو توی موهاش فرو کرد- اعصابمو به هم می ریزه. - فعلا کاریش نمی شه کرد. - نمی خوای بهش بگی؟ بلند گفتم – چیو به من بگه؟ افشین بهم نگاه کرد- گوش وایستاده بودی؟ - آره.بهم بگو...بگو من کیم.بگو چرا وقتی پدرم مرده برای ازدواج اجازه شو می خوای؟ چرا داداشت ازت می پرسه جدا می خوای باهام ازدواج کنی؟ مگه این قضیه جدی و شوخی داره؟ و بگو...اینا کین؟ آرتین سریع اومد کنارم و عکس رو ازم گرفت. - اینو می بینی...مامانمه.مرده.دو ماهه.اون زنه رو می بینی؟ اون زنمه.شیوا که اونم دوماه پیش مرد...اینم بچه مه..دو ماهه غیبش زده. الان هشت ماهشه.بازم بگم؟ - چرا دعوا می کنی؟ مگه تقصیر منه؟ یه ثانیه فکر کردم می خواد بگه آره...اما چیزی نگفت و از خونه بیرون رفت. افشین بهم نزدیک شد- دیگه در این موارد حرف نزن... همینجور که اون بهم نزدیک می شد عقب عقب می رفتم که خوردم به دیوار.افشین با دستش گردنمو گرفت و یه لحظه فهمیدم که لباش رو لبام بود.چه اشکالی داشت.ما با هم نامزد بودیم.همراهیش کردم. سرشو برد عقب- به حرفم گوش کن. سرمو تکون دادم- باشه... افشین و آرتین رفته بودن سرکار.نمی دونستم چرا در رو قفل کرده بودن اما به حرف افشین گوش دادم و اعتراضی نکردم.تصمیم گرفتم دستی به سر و گوش خونه بکشم.خیلی کثیف بود.رفته بودم سراغ کمد که واقعا مصداقی از کمد آقای ووپی بود.همه چیو ریختم بیرون.نیم ساعتی گذشته بود که یه جعبه نقره ای پیدا کردم.روش Y.R حک شده بود.درش رو باز کردم.یه کلت طلایی رو دیدم.با دو تا خشاب پر کنارش.یه چیزی دیدم.توی فکرم...پلک زدم تا از ذهنم بره.سرم رو تکون دادم.یه صدای واضح تو ذهنم پیچید. - یگانه...یگانه...یاشارو کشتن...یاشارو کشتن...یگانه. سرمو گرفتم تو دستام.نفس نفس می زدم. - یاشار...یگانه..اینا کین دیگه؟ کمد رو مرتب کردم و جعبه رو گذاشتم سر جاش.صدای در اومد.از اتاق اومدم بیرون. افشین- اون تو چکار می کردی؟ - داشتم تمیزکاری می کردم. کتش رو درآورد و آویزون کرد. - یگانه کیه؟ سریع به طرفم برگشت- کی؟ - یگانه...یگانه کیه؟ - از کجا می شناسیش؟ - نمی شناسمش. - از کجا اسمشو می دونی؟ - یه...صدایی تو سرم پیچیده بود آخه...می گفت...یگانه یاشارو کشتن. سرشو تکون داد- نمی دونم...نمی شناسم. سری تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه تا شام درست کنم. پتو رو کشیدم روم تا بخوابم.صدای آرتین میومد. - دادگاه فعلا تشکیل نمی شه. - طبیعیه ...این دختره چیزی یادش نمیاد. - تو واقعا می خوای عقدش کنی؟ - آره...وگرنه بهمون اعتماد نمی کنه. - فقط اگه یادش میومد...فقط اگه می دونست چکارا کرده...خودم می کشتمش. - آرتین... - چی؟ زنم مرده.مادرم مرده و بچه م غیبش زده. - اون مامان منم بود.شیوا جای خواهرم بود...منم مهتابو دوست دارم...فکر نکن خودت فقط نگرانی. - سختمه اینجا زندگی کردن... - صبر کن.بذار یادش بیاد...شاید بدونه مسعود کجاست...شاید بدونه مهتابو کی برده. - دلم می خواد خفه ش کنم. - تو صبر داشته باش.به خاطر من...لااقل بتونیم مسعود رو محکوم کنیم. خیلی دلم می خواست برم جلو و ازشون بپرسم در مورد چی دارن حرف می زنن.من باید چی یادم بیاد و چرا آرتین آرزوی کشتن منو داره....اون کلت طلایی مال کیه...یه برق جلوی چشمام دیدم.یه مرد رو دیدم که روی زمین افتاد.پتو رو بیشتر کشیدم روم.این کابوس ها برای چی بود.چشمامو بستم. - یگانه....تو پاک نیستی.باید بسوزی.بایدبسوزی تا پاک بشی.همه چی تقصیر تو بود. از خواب پریدم.پتو رو پرت کردم یه گوشه و از اتاق اومدم بیرون.وارد پذیرایی شدم.همه جا خاموش بود.چراغ رو روشن کردم و رفتم تو اَشپزخونه تا یه کم آب بخورم. - چرا نخوابیدی؟ با وحشت برگشتم.افشین روی صندلی نشسته بود و به من زل زده بود. - خوابم نبرد. - خوابیده بودی...خودم دیدم.از خواب پریدی؟ - کابوس دیدم. - چی دیدی؟ - یه نفر بهم می گفت- که همه چی تقصیر من بوده. پوزخندی زد و چیزی نگفت. توپم پر بود- تو یه چیزی در مورد من می دونی و داری پنهونش می کنی و من اصلا از این قضیه خوشم نمیاد. - به موقعش. - موقعش کیه؟ - هر وقت جز الان ...ساعت 3 تصفه شبه...من می رم بخوابم.تو هم همینکار رو بکن. هنوز لنگ می زد و یه پاشو روی زمین می کشید.رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم روی تخت. - مرسده حاضری؟ از تو آشپزخونه اومدم بیرون- برای چی؟ - بریم محضر. - الان؟ - پس کی؟ - باشه...صبر کن آماده شم. لباسام رو پوشیدم و ده دقیقه بعد تو راه محضر بودیم.آرتین رانندگی می کرد.درد پای افشین اجازه رانندگی رو بهش نمی داد. افشین- به حاجی زنگ زدی؟ آرتین - آره... - کاشکی یکی دیگه رو پیدا می کردیم که شاهد بشه. - کی مثلا؟ما کیو می شناسیم؟ سرهنگ مثلا؟ اگه می دونست که دو تاییمونو تیربارون می کرد... دیگه به این حرفاشون عادت کرده بودم...اگه ازشون می پرسیدم می زدن تو ذوقم و دیگه ادامه نمی دادن.برای همین سعی می کردم بیشتر گوش بدم و از حرفاشون سر در بیارم. - شناسنامه شو آوردی؟ - آره. - راستی سرهنگ گفت فردا بریم اداره کار واجب داره باهامون. - اوکی. چند دقیقه ای گذشت و رسیدیم.بعد از چند تا زوج نوبت ما شده بود.زوج هایی که همه خندون بودن و دست تو دست هم داشتن.نه مثل من و افشین.من از افشین چیزی نمی دونستم.یا شاید یادم نبود.برادر شوهرمم که به خونم تشنه بود.چی از این بهتر...مردی اومد و باهامون احوالپرسی کرد.احتمالا همون حاجی بود.حاج آقایی که اونجا بود و خطبه می خوند نگاهی به من کرد و پرسید. - اجازه پدرتون رو دارین؟ افشین فورا یه برگه روی میز گذاشت.عاقد نگاهی به برگه کرد و اخماش تو هم رفت. - باشه...شناسنامه هاتونو بدین. افشین شناسنامه ها رو داد.عاقد شروع کرد یه چیزایی رو به عربی خوندن.سرم درد می کرد.صدای عاقد تو گوشم پیچید. - سرکار خانم یگانه رنجبران فرزند رسول... - بله؟ عاقد تعجب کرد- بله خانم؟ - شما منو چی صدا کردین؟ افشین رو دیدم که نفسشو فوت کرد. عاقد- یگانه رنجبران. - ولی اسم من... با نگاه خشمگین آرتین آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم. عاقد- اسم شما؟ به تته پته افتادم- ه..هم...همینه...اسمم یگانه رنجبرانه. عاقد با شک بقیه خطبه رو خوند و با مهریه 14 سکه به عقد افشین دراومدم. **** خودمو پرت کردم تو ماشین- قضیه چیه؟ آرتین با خونسردی گفت- کدوم قضیه؟ - چرا بهم دروغ گفتین؟ چرا گفتین اسم من مرسده س در حالی که اسمم یگانه س. افشین جا به جا شد- الان مشکل فقط اسمته؟ تقریبا داد زدم- مشکل دروغ گویی شما دوتاست. آرتین عصبانی بهم نگاه کرد- زنک یه دفعه دیگه صداتو بردی بالا نبردیا...من صدام از تو بلندتره. افشین به برادرش توپید- آرتین...شما راه بیفت. ادامه داد- اولین باری که دیدمت خودتو به نام مرسده تهرانی بهم معرفی کردی.تمومه؟ - تو که می دونستی اسم من یگانه ست. - آره می دونستم خب که چی؟ - چرا به من نگفتی؟ - این مسله بزرگی نیست... - معلوم نیست چند تا دروغ دیگه بهم گفته باشی؟ - الان وقت جواب دادن به سوالای تو نیست.... - پس کی وقتشه؟اونی که شبا تو کابوسام میاد منو صدا می کنه و می گه یاشارو کشتن.یاشار کیه؟ - بذار برسیم خونه. - نه الان می خوام بدونم. افشین به آرتین اشاره کرد تا نگه داره بعد اومد صندلی عقب نشستوآرتین دوباره راه افتاد. - یاشار برادرت بود. بهت زده به نگاه کردم- برادرم؟پس...مرده؟ - آره...یاشار همکار من بود.من خانواده ش رو نمی شناختم.فقط می دونستم یه خواهر داره به اسم یگانه.روزی که یاشار کشته شد یگانه هم گم شد...کسی اثری ازش پیدا نکرد. - من...تو می دونی من کجا بودم؟ به جلو نگاه کرد- نه... - تو می دونی. داد زد- نه...باید خودت یادت بیاد. - شاید تا قیامتم یادم نیومد. - اهمیت نداره. - اذیت نکن منو. دستمو گرفت- بهم اعتماد کن. دستمو با خشونت کشیدم- هیچ وقت....من...به..یه...آدم دروغگوی پست...اعتماد...نمی کنم. چشماشو بست و یه لحظه بعد سیلی بود که تو صورتم نشست. با نفرت گفتم- ازت متنفرم.حدس می زنم که تو رو دوست نداشتم.تو داری بازم بهم دروغ می گی و ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم نه؟ صدای بی رحمشو شنیدم- نه. - پس همینجا پیاده می شم. دستمو که رفت سمت در گرفت.هرکاری کردم نتونستم دستامو آزاد کنم.داد کشیدم- ولم کن. - کاری نکن بهت دست بند بزنم یگانه. با بی حالی تو چشماش نگاه کردم- حالم ازت به هم می خوره... با بی تفاوتی بهم نگاه کرد- هر طور میلته. سرمو تکیه دادم به در و تو دلم به زمین و زمان فحش دادم. صدای جیغم تموم خونه رو گرفت.افشین خودشو در عررض چند ثانیه پرت کرد تو اتاق. - چی شده؟ با وحشت بهش خیره شدم. - پرسیدم چی شده؟ - هیچی. - چی؟ - هیچی...می گم چیزی نشده. - پس چرا جیغ زدی؟ - همین جوری. - یگانه! - بله؟ - راستشو بگو؟ - کابوس دیدم... - همین؟ وقتی جواب مثبتمو شنید پوفی کرد و بیرون رفت.صدای آرتین رو می شنیدم که ازش می پرسید چی شده.اما فکرم رفت سمت همه چیزایی که توی خواب دیدم.همه چیزایی که یادم اومد.یادم اومد من کی بودم.یادم اومد من یه قاتلم. زیرلب گفتم- من یه قاتلم. دوباره به همون بی احساسی چندماه قبل شدم.شدم همون یگانه اما یه لحظه فکر افشین تمرکزم رو به هم زد.یادم اومد که کلتم رو گرفتم سمتش.اما شلیک نکردم.چشمای پر از دردش اجازه نداد که ماشه رو بکشم.کلت رو آوردم پایین و از خونه زدم بیرون.یادم اومد که با کیوان رفتم سمت خونه جدیدم.یادم اومد که همه چی منفجر شد و بعد...همه چی از یادم رفت.یادم اومد که مائده و شیوا مردن.مهتاب گم شده.به آرتین حق دادم از من عصبانی باشه.افشین رو درک نمی کردم.اصلا...باید منتظر می موندم....تا صبح فردا افشین و آرتین برن.تا انتقاممو بگیرم.انتقام برادر پرپرشده م.یاشارم که... خودم کشتمش.همون موقع هم چشمای یاشار داد می زد که منو مقصر می دونه.یاشار می تونست زندگی خوبی رو داشته باشه. زندگی من نابود شد و زندگی یاشار هم...وقتی کیوان بهم دستور داد تیر رو توی سر برادرم خالی کنم یه لحظه دستم لرزید اما از بس کشته بودم...زن ها رو بچه ها رو مردا رو...عادی شده بود.وقتی کلت طلاییمو گذاشتم روی سرش گفت ازت نمی گذرم یگانه.گفت تو پاک نیستی.گفت یه روز خواهی سوخت.توجه نکردم و ماشه رو فشار دادم.باید می کشتمشون.تمام کسائی رو که من رو بدبخت کردن...انتقام من باید شروع می شد.باید سخت شروع می شد.دلم می سوخت برای کسائی که از این به بعد با اون کلت طلایی قشنگ کشته می شدن همونایی که منو از نزدیک می شناختن و با تحسین به اسلحه م نگاهش می کردن.با کیوان خریدمش...از یه قاچاقچی اسلحه.کلی بابت پول دادم اما پشیمون نشدم.صلابت بهم می داد و هرکسی منو می دید از ترس خشکش می زد.همیشه با اسلحه همین بودم.دوست من اسلحه م بود نه آدما.نه حتی کیوان...کیوان اولین شکار من خواهد بود.من برگشته بودم. **** - یگانه ما امشب یه کم دیر برمی گردیم مشکلی نداری؟ - نه چه مشکلی...شام می خورین یعنی؟ - آره می خوریم. - به سلامت. وقتی بیرون رفتن یه فکرم رسید که باید یه کم مهارتمو تقویت کنم.خیلی وقت بود دست به اسلحه نبرده بودم.رفتم تو بالکن.درختی رو که تقریبا تو فاصله شش یا هفت متری م بود در نظر گرفتم.یه برگو انتخاب کردم و بعد از اینکه صدا خفه کن رو روی کلت گذاشتم نشونه رفتم.تیر سوم خورد به برگی که نشونش کرده بودم. لبخندی زدم- پس همچینم یادم نرفته. بازم تمرین کردم.دو سه ساعت بعد کلت رو گذاشتم سر جاش و غذامو درست کردم.رفتم سر لپ تاپ افشین.هنوزم رمز نداشت.باید بهش تذکر می دادم.البته بعد از اینکه اطلاعاتمو کشیدم بیرون.باید می دونستم کیوان کجاست...موبایلشو خودم خریده بودم و می دونستم چطور از اینترنت پیداش کنم.شماره شو وارد کردم و دعا کردم که عوضش نکرده باشه.بعد از چند دقیقه کار و یه ذره ورود غیر مجاز به بعضی سایت ها پیداش کردم.پس خونه شو عوض نکرده بود....لبخند شیطانی زدم. - کیوان...منتظرم بمون. لپ تاپو جمع کردم و سی دی های افشینو پیدا کردم و یکی شو تو پلیر گذاشتم. گذشتم از جلوی چشمام دارن رد میشن آهسته تو رویام تو رو میبینم یه رویای پر از غصه با چشمای پر از اشکم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهای تو افتادم تو آسون رد شدی رفتی تو کوران غمو سختی منم رفتمو پی کارم تو هم دنبال خوشبختی گذشتم ا جلوی چشمام دارن رد میشن آهسته تو رویام تو رو میبینم یه رویای پر از غصه با چشمای پر از اشکم بهت راهو نشون دادم خودم گفتم برو اما به پاهای تو افتادم تو آسون رد شدی رفتی تو کوران غمو سختی منم رفتم پی کارم تو هم دنبال خوشبختی کی توی قلبت جای من اومد اسمو از تو خاطر تو برد کی بوده اینقدر اینقدره راحت باعثش بود که خاطراتمو برد چی شده حالا که از این دنیا زندگی رو بدون من میخوای چجوری میشه چجوری میتونی میتونی با خودت کنار بیای یه جوری ریشه هام خشکید که انگار کار پاییزه خزونه رفتنت انگار داره برگاشو میریزه یه جوری گریه میکردم که بارون بینشون گم بود کاش این رویا از آغازش فقط خوابو توهم بود کی توی قلبت جای من اومد اسمو از تو خاطر تو برد کی بوده اینقدر اینقدره راحت باعثش بود که خاطراتمو برد چی شده حالا که از این دنیا زندگی رو بدون من میخوای چجوری میشه چجوری میتونی میتونی با خودت کنار بیای - آخی چرا تو انقدر دپرسی افشینی... یه ذره فکر کردم.ونکنه افشین عاشقم شده باشه جدا.عاشق چی من شده؟یه آدم قاتل که عاشق شدن نداره. زدم آهنگ بعدی و دعا کردم دپسرده بازی نباشه. تو خیالمی هنوزم وقتی نزدیکم به دوری وقتی حس می کنم از من هر لحظه تو در عبوری تو خیالمی هنوزم وقتی که چشم انتظارم من هنوزم جز خیالت از خودم چیزی ندارم واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو میگیره دیگه این رویای با هم بودن داره از یاد این خونه میره واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه دیره دیگه دیره داره فکرت دنیامو می گیره تو خیالمی هنوزم وقتی بارون با عطر تو می باره وقتی که دستای من هر لحظه تو بارون دستاتو کم میاره تو خیالمی وقتی هر کسی با عشقش از کنارم رد می شه تو خیالمی هر جا باشم هر جا باشی هر لحظه تا همیشه هر لحظه تا همیشه واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه این رویای با هم بودن داره از یاد این خونه می ره واسه برگشتن از فکرت دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه دیره دیگه دیره داره فکرت دنیامو می گیره دیگه دیره دیگه دیره دیگه دیره دیگه دیره دیگه دیره زدم زیر خنده- نه بابا این جدا عاشق شده... دراز کشیدم و بهش فکر کردم.بد نبود.چشمای درشت مشکی رنگ.تقریبا دو متری قدش بود.احتمالا ارثی بود چون آرتین هم همینجوری بود.هیکلی و دقیقا همونجور که من وقتی نوجوون بودم عاشقش بودم.اجزای صورتش کاملا سخت و محکم به نظر می اومدن.احتمالا تو ماموریتا حسابی مجرما رو می ترسوند....داشت خوابم می برد که از جا پریدم.نباید خوابم می برد.حال و حوصله کابوس نداشتم. صدای در اومد.بلند گفتم- افشین اومدی؟ صدای آرتین اومد- نه...آرتینم. از آشپزخونه اومدم بیرون و یه دفعه خشکم زد.لباس آرتین غرق خون بود. - چی شده؟افشین کجاست؟ - تیر خورد...بیمارستانه...اومدم لباسم رو عوض کنم و برم اونجا. - افشین خوبه؟ - به پهلوش خورده بود.تا موقعی که من بیمارستان بودم خوب بود. رفت سمت اتاقش- کجا؟ - دارم می رم لباسمو عوض کنم کاری داری؟ - یعنی...می گم منم میام. - نه... - چرا؟ - چون افشین تا قبل از این که از هوش بره دقیقا گفت تو نباید از این خونه بیای بیرون. - دارم با تو میام. - چه ربطی داره.همینجا می مونی.من شب نمیام. می دونستم کل کل کردن باهاش بی فایده ست.همیشه مرغش یه پا داشت.آرتین که رفت رفتم سراغ کلت.دستی روش کشیدم.کاپشن چرمی رو که افشین برام خریده بود تنم کردم و با یه تیپ پسرونه زدم بیرون.ساعت هفت شب بود.کلت رو تو جیبم فشار می دادم. تاکسی سوار شدم و نزدیک خونه ویلایی کیوان پیاده شدم.رفتم پشت در.صدای تلویزیون میومد.کلت رو دراوردم و سمت در گرفتم و با دست دیگه م در زدم.در باز شد و کیوان رو دیدم که با تعجب به من زل زد. - سلام عزیزم. - تو...تو. - از خوشحالی زبونت بند اومده؟ بذار بیام تو با هم حرف می زنیم. در رو با پام کوبیدم.هنوز بهم زل زده بود- کیوان اون نگاهتو بکش اون ور. - تو چطوری زنده ای؟ - شاید روحمه اومده ازت انتقام بگیره...از کجا مطمئنی؟ - ببین یگانه. - ببین نداریم. - یگانه دست من نبود. پوزخند زدم- بعدا به اونی که دستش بود می رسم. داد زدم- برو بشین روی اون صندلی. - یگانه بیخیال. - بیخیال چی؟ منو می خواستین بکشین...من ولتون نمی کنم. - یگانه تو زنده نمی مونی. - چیزی که می دونم رو به من نگو.بله من زنده نمی مونم و اینم به خوبی می دونم.که چی؟ - برای چی الکی می خوای منو بکشی؟ با دست چپم گونه م رو لمس کردم- نظر خودت چیه؟بذار من بهت بگم.کمترینش اینه که منو می خواستی بکشی. بیشترینش اینه که تو اونقدر منو از انسانیت دور کردی که برادر خودمو کشتم. چشمامو به آرومی بستم و باز کردم و ادامه دادم- دلیل دیگه ای لازمه؟ دست کیوان رو دیدم که با یه اسلحه به سمتم نشونه رفت.بازوم سوخت و منم شلیک کردم.کیوان پرت شد زمین.رفتم نزدیک.گلوی خونینش رو دیدم- من از همون اول از تو بهتر بودم.با من نباید در میوفتادی. من صداخفه کن داشتم منتها کیوان نداشت.از اون خونه زدم بیرون.دستم خونریزی داشت.یه ماشین گرفتم و رفتم خونه.کسی هنوز خونه نبود.دویدم تو حموم.جعبه کم های اولیه داشتم.یه سختی تونستم گلوله رو دربیارم و زخم رو بخیه زدم.خیلی خون ازم نرفته بود.همه جا رو تمیز کردم و گلوله رو انداختم دور.یه چیزی خوردم.لباس آستین بلند پوشیدم تا کسی متوجه نشه.خودمو پرت کردم تو رخت خواب. **** دو سه روز گذشت و افشین مرخص شد ولی چند روزی باید خونه استراحت می کرد.چایی رو ریختم توی استکان و بردم توی اتاق خواب.افشین دراز کشیده بود و داشت تلویزیون می دید.منو دید و لبخند زد. - زحمت نکش... سرمو کج کردم- وظیفه مه. سینی چایی رو روی میز کنارش گذاشتم و خودم هم رفتم اونور تخت و خودمو پرت کردم رو تخت.افشین خندید- چی کار می کنی؟ - خیلی تخت باحالیه...چون می ده واسه بالا و پایین پریدن. افشین سری به نشونه تاسف تکون داد- هنوز بچه ای نه؟ - تا تعریفت از بچه چی باشه. - رفتارهایی که با سن آدم نخونه...کوچکتر از سن رفتار کردن. - اینجوری که درست نیست...نمی شه که همیشه زانوی غم بغل بگیریم.یا اصلا غمم نه...همیشه منطقی فکر کنیم...دنیای بچه ها رو برای این دوست دارم که همیشه کاری رو می کنن که خودشون خوششون بیاد.کمتر بچه ای هست که برای خوش آمد اینو اون بخواد کاری بکنه.یا حداقل من ندیدم. - شاید تو راست بگی... چند دقیقه به سکوت گذشت.نگاهی به سینی انداختم- اون چایی رو بخور بعدش باید پانسمانتو عوض کنم. - مگه بلدی؟ - آرتین دیروز که خواب بودی یادم داد.بدو بخور دیگه. داشت چاییشو می خورد که رفتم و وسایل پانسمان رو برداشتم و بردم تو اتاق. - خوردی؟ - آره. - لباستو دربیار. یه ذره سعی کرد که دیدم صورتش تو هم رفت.پرسیدم- چی شد؟ - پهلوم کشیده می شه.نمی تونم. رفتم کنارش- دستاتو تا اونجایی که می تونی بیار بالا. بعد از چند دقیقه تلاش لباسشو درآوردم. - مجبوری انقدر لباسای تنگ بپوشی؟ - من تنم نکردم فکر کنم کار آرتینه. - به اون یکی پهلوت دراز بکش. وسط تخت نشستم و پانسمانش رو باز کردم. - از دیدن زخم بدت نمیاد؟ - چرا بدم بیاد؟ - معمولا دخترا اینجورین. - با چند تا دختر معاشرت داشتی که به این نتیجه رسیدی؟ - یه ستوانی داریم تو اداره...یه دفعه که من توی یه عملیات با یه چاقو دستم زخمی شده بود غش کرد. - خوب بعضیا بدشون میاد. - بگو اکثرا. - نخیرم...خانما ظریف هستن...از کثیف کاری خون بدشون میاد. - پس تو چرا...؟ تو دلم گفتم- چون باعث این جور زخما خودمم. جوابشو ندادم.پانسمان رو گذاشتم رو زخمش.تنش داغ داغ بود. - چرا انقدر داغی تو؟ - جدی؟ نفهمیده بودم. - می تونی بلند بشی...تموم شد. افشین دستمو کشید کشید و افتادم روش. افشین - آخ... سعی کردم بلند بشم – خوب این چه کاری بود آخه؟ - مرض دارم... نفس عمیقی کشید.انگار دردش زیاد بود. - افشین جان دستمو ول م کن بلند بشم؟ الان بخیه ت باز می شه. دستمو محکم تر گرفت- نه. اشاره به سرم کرد- بیارش پایین. - در مورد کیسه شلغم که حرف نمی زنی می گی بیارش پایین.کله ست. - شاید توش شلغم باشه؟ از کجا می دونی؟ سرمو ببردم پایین تر- نذار روتو کم کنم. - ببینم چجوری می خوای اینکار رو بکنی؟ دست آزادم رو بردم زیر گردنش و خودمو چسبوندم بهش...حس می کردم چراغ و میز و تخت و تابلو و همه چی چشم درآوردن دارن ما رو نگاه می کنن.همونطور که تو بغلش بودم پرسیدم- چی شد که تیر خوردی؟ - یه داستان جنایی. - آخ جون من می میرم واسه داستان جنایی. - حوصله شو داری؟ - منو تو بغلت قفل کردی و نمی تونم تکون بخورم.لااقل حوصله م سر نمی ره.داستان بگو پسری. خندید و گونه م رو بوسید- باشه...تعریف می کنم خانومی. دستشو رو فرو کرد تو موهام. - یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.دو تا آقا پلیسه بودن به اسم های افشین و آرتین.یه روز مافوقشون زنگ زد و گفت باید بریم که ماموریت برای دستگیری آقا دزده.افشین از خانوم کوچولوش خداحافظی کرد...در حالیکه می دونست احتمال زنده برگشتنش از این ماموریت کمه...خیلی کم.آقا پلیسا رفتن نزدیک یه وبلا خارج شهر.می خواستن یه آدم خیلی بد رو دستگیر کنن.آدم خیلی خیلی بدی بود. صدامو بچگونه کردم- چیگد بد بود؟ - خیلی بد...آدم می کشت...آدما رو اذیت می کرد.دشمن آدمای خوب بود. خیلی سعی کردم تو بغلش هیچ عکس العملی نشون ندم.انگار داشت منو توصیف می کرد.آدما رو اذیت می کردم.افشینم رو اذیت می کردم. - حواست هست کوچولو؟ - آره...بوگو بقیه شو بابایی. - رفتن تو ویلا.آدم بده که اسمش مسعود بود به افشین شلیک کرد.افشین حواسش نبود.مسعود از پشت بهش تیر زد. بی اختیار گفتم- نامرد ... افشین سرشو فرو کرد تو موهام- آرتین خودشو پرت کرد سمت افشین.اما نتونست جلوی تیر خوردنش رو بگیره.مسعود هم فرار کرد. - این ویلا کجا بود؟ - یه ویلا تو کرج...چطور؟ - هویجوری... - چی؟ زیرنویس برو. ابروهامو بالا پاینن کردم- نه...پس این مسعود .... مسعود چی؟ - مسعود مظفر... - آقای ما رو زخمی کرد؟ - آره. - خودم موخورمش. افشین دستش رو گذاشت رو کمرم.گرمای دستش رو از روی لباس هم تشخیص می دادم.منو بیشتر به خودش فشرد.موهام ریخت تو صورتش.صدای آهسته و خش دارش رو شنیدم. - دوستت دارم... یه قطره اشک از چشمم افتاد رو گونه ش.با تعجب بهش نگاه کردم.سالیان سال بود که گریه نکرده بودم. - چرا گریه می کنی؟ می خواستم داد بزنم و بگم من لیاقت عشق تو رو ندارم اما فقط گفتم- منم دوستت دارم. لب هام روی لب هاش سر خورد. در باز شد و آرتین رو از گوشه چشمم دیدم که گوشی تلفن دستش بود و داشت حرف می زد.یه هو ما رو دید و ابروهاش بالا رفت.سرشو محکم تکون داد و در اتاق رو محکم بست. من و افشین با صدا زدیم زیر خنده. فشین به چشمام نگاه کرد- چکارا کردی؟ - کی؟ - همین چند روز که من بیمارستان بودم. - آهان...خونه بودم دیگه. - جایی نرفتی؟ - نه....کجا رو دارم برم. - تو چرا از من نپرسیدی که چرا در مورد اسمت بهت دروغ گفتم. خودمو کشیدم اونور- خوب چون تو منو پیچوندی. - یعنی با یه پیچوندن من تو خودتو کشیدی کنار. - شاید...شایدم بهت اعتماد کردم. - خودت گفتی بهم اعتماد نمی کنی. - اگه نمی کردم الان تو بغلت نبودم. - پس بذار بهت بگم.من با اسم مرسده عاشقت شدم. - یعنی من بهت دروغ گفته بودم در مورد خودم؟ - آره. - پس چرا هنوز منو دوست داری؟ - بیشتر سعی می کنم خودمو سرکوب کنم. خندیدم- مشخصه خودتو داری سرکوب می کنی. - به هر شکل من از تو جز یه اسم و فامیل و اینکه خواهر دوستم هستی چیز دیگه ای نمی دونم. - من باید چکار کنم؟ - سعی کن یادت بیاد کی بودی.کجا بودی بعد از کشته شدن یاشار. از رو تخت بلند شدم-باشه سعی خودمو می کنم. یکی در زد.صدای آرتین بلند شد- اگه کاراتون تموم شد از اتاق من بیاین بیرون می خوام لباس عوض کنم. خندون در رو باز کردم و از جلوی نگاه سرد آرتین خودمو کنار کشیدم و رفتم تو پذیرایی.صدای آرتین رو شنیدم. آرتین - تو جدا عقلتو از دست دادی. افشین - چطور؟ - داری عاشق کی می شی؟ - برادر من صبر کن.منم یه نقشه ای دارم. - به نظر من تو داری تو نقشه اون مکار حل می شی. - اون چیزی یادش نمیاد. - اون مشکوکه. - آرتین خواهش می کنم برای یه بارم که شده به من اعتماد کن.باشه؟ - خدا کنه تو هچل نیفتی. تو دلم گفتم- خداکنه. **** موندن افشین تو خونه برام دردسر ساز شده بود.نمی تونستم برم بیرون دنبال بقیه کارهام.کار که می گم همون شکار اوناییه که منو بدبخت کردن.آرتین عوض شده بود.قبلا از من خوشش نمیومد حالا انگار می خواست سر به تنم نباشه.می خواست این حس رو به افشین هم منتقل کنه.روزام بدون هیچ اتفاق خاصی می گذشت و من از انتقامم دورتر و دورتر می شدم.می ترسیدم یه روزی برسه که همشون فرار کنن بدون اینکه زخم یه گلوله از کلت طلایی رو تنشون نشسته باشه.حس می کردم که دارم عصبی و کم طاقت می شم.نمی خواستم افشین از جریان بویی ببره.برای همین باهاش نرم رفتار می کردم اما کارها و رفتارهای آرتین واقعا رو اعصابم رژه می رفت.یه روز منو آدم حساب نمی کرد و اصلا باهام حرف نمی زد یه روز هم چنان با خشم و عصبانیت صدام می کرد که هر لحظه فکر می کردم قراره یه بلایی سرم بیاره.کلت تو جعبه نقره ای رنگش داشت خاک می خورد و منم رو فکرم خاک نشسته بود.وقتی تفنگ دستم نبود نمی تونستم فکر کنم.منی که حداقل هر هفته یکی رو از زندگی ساقط می کردم این طرز زندگی یه مقدار واسم مشکل درست کرده بود.گرچه به خودم افتخار نمی کردم که هر هفته یکی رو می کشتم اما ترک عادت موجب مرضه.سرگرم دیدن تلویزیون بودم که صدای افشین متوجه م کرد که بیدار شده.رفتم تو اتاقش. - ساعت خواب؟ - رمق بلند شدن ندارم. - جناب سرگرد سه روز دیگه خواستی بری اداره بح کله سحر چطوری می خوای بلند بشی؟ - از الان واسه همون عزا گرفتم دیگه. - از فردا شروع کن به سحر خیزی که سه روز دیگه که مرخصیت تموم شد بتونی به کارت هم برسی. - چشم حتما...کمکم می کنی بلند بشم؟ - تو پات تیر خورده یا پهلوت؟ - چطور؟ - چون واسه هرکاری از من کمک می گیری. - یه ذره تکون می خورم پهلوم تیر می کشه. پوفی کردم و بهش کمک کردم بلند بشه. - ناهار کی درست می شه؟ - تازه ساعت یازده صبحه.برو یه لقمه نون و پنیر بخور طرفای یک آماده می شه. **** ظرفای صبحونه شو داشتم می شستم. - یگانه امشب مهمون داریم. - کی؟ - خاله م. - مگه خاله داری؟ - خوب آره.تعجب نداره که. - اسمش چیه؟ - میترا.یعنی ما صداش می کنیم خاله میترا. - چجوریه؟ - چی چجوریه؟ - اخلاقش رو می گم. - عین مامانمه. از دهنم پرید- پس خوبه. ابروهای افشین پرید بالا- مگه تو مامان منو یادت میاد؟ - نه. - پس از کجا می دونی که مامان من اخلاقش خوب بود؟ - خوب حدس زدم...از اینکه تو و آرتین انقدر دوستش داشتین و چیزایی که می گین و از این حرفا. از آشپزخونه اومدم بیرون.می تونستم سنگینی نگاه افشین رو رو خودم حس کنم. تو دلم گفتم- گند زدی یگانه. **** یکی در زد و رفتم در رو باز کردم.آرتین بود و یه بسته دستش. - سلام. آرتین با سردی جوابمو داد- سلام. کنار رفتم تا بیاد تو.همونجور که داشت کفش هاش رو درمیاورد بسته رو داد بهم. - اینا رو افشین گفت برات بخرم. - چی هستن؟ - برو وازشون کن خودت می فهمی. رفتم تو اتاق خواب و در جعبه رو باز کردم.یه شلوار لی سفید توش بود و با یه تونیک آّبی آسمونی و یه شال با طرح آبی و سفید. - قشنگن؟ افشین بود.برگشتم و نگاهش کردم- آره خیلی.فقط... - فقط چی؟ - شال برای چی؟ - خالم یه پسر داره...ازت می خوام که می دونی زیاد باهاش گرم نگیری آدم مضخرفیه. - چطور؟ - کمترینش هیزیشه. - باشه... دیدم خیلی ناراحت شد خواستم راضی ش کنم.رفتم جلوش وایستادم. - می خوای پوشیه بزنم عزیزم؟ دستی تو موهام کشید و خندید- می دونی اگه دست من بود می گفتم بزن چشمات خیلی جلب توجه می کنه. سرمو برگردوندم- مگه تقصیر منه؟ - فکر کنم باید یه تسویه حساب با خدا داشته باشم. - اوا... - همه این خوشگلیا رو خدا توی این بدن جمع کرده و مواظب باش...تو راه کج نیفتی. اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.تو دلم گفتم- من خیلی وقته تو راهه کج افتادم.تو خبر نداری. رفتم تو آشپزخونه.آرتین و افشین پشت میز نشسته بودن و صحبت می کردن.من که وارد شدم حرفشونو قطع کردن.مشکوک نگاهشون کردم- می خواین من برم. افشین به صدا اومد- نه ....نه تموم شد حرفمون. یه چایی ریختم و بهشون دادم. افشین- ناهار چی داریم؟ - زرشک پلو با مرغ. - به به.من عاشق زرشک پلوام. - از رو کتاب آشپزی درستش کردم.دیدم مهمون داریم گفتم آبروداری کنم. اشاره آرتین به افشین رو دیدم و لحظه ای بعد افشین دنبال بردارش رفت. وقتی داشتم شال رو دور سرم می پیچیدم زنگ در رو زدن. افشین گفت- من در رو باز می کنم. صدای در اومد و بعد صدای احوالپرسی.شال رو محکم کردم و رفتم تو پذیرایی.با زنی که همون میترا بود احوالپرسی کردم.خیلی آدم خوش برخوردی بود.چشمام رو گردوندم تا پسرش رو ببینم که خشکم زد. پسر هم همینطور بود اما هردو خیلی زود خودمون رو جمع کردیم و سلامی زیر لب بهش کردم و رفتم تو آشپزخونه.سنگینی نگاه افشین رو حس می کردم.دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار.امکان نداشت که اون....خدایا.چطوری؟آخه...چطور ؟ - یگانه خوبی؟ سریع برگشتم.افشین بود.لبمو تر کردم- آره...الان چایی میارم. - یه مقدار عصبانی به نظر میای. - نه نه خوبم. یه کم اومد جلو- یگانه من خیلی احمق به نظر میام؟ سرمو بردم عقب- یعنی چی؟ - تو فرید رو می شناسی؟ - فرید کیه؟ - پسرخاله م. - نه از کجا باید بشناسم. - از خودت بپرس. - نمی شناسمش باور کن. - من خیلی وقته خیلی چیزا رو باور نمی کنم.و اگر یه روز بفهمم که دروغ گفتی...فقط خدا به دادت برسه. سرمو تکون دادم- نمی شناسمش.حالا برو تو پذیرایی زشته. چایی رو ریختم و رفتم پیششون.میترا خیلی خوب بود.دقیقا عین مائده.نگاه خیره فرید رو گاهی رو خودم متوجه می شدم.اگه می تونستم چشماش رو از کاسه درمیاوردم.مشخص بود منو شناخته.افشین حق داشت بگه این یارو آدم مضخرفیه....گرچه نمی دونست تا چه حد. میترا- افشین جان ناراحت شدم ازت. افشین- چرا خاله؟ - همین که نگفتی با یه دختر به این خوبی ازدواج کردی. - یهویی شد خاله.شما ببخش. چشمای میترا اشک آلود شد- اگه خواهرم اینجا بود....همه دغدغه ش این بود که تو رو سروسامون بده. آرتین تقریبا سفید شده بود.حق داشت مرگ زن و مادرش و گم شدن بچه ش تا حدودی تقصیر من بود.زیر لب معذرت می خوامی گفت و رفت تو اتاقش. میترا ادامه داد- بچه م آرتین خیلی شیوا رو دوست داشت.تو که بیمارستان بودی ندیدی چه می کرد سر خاک شیوا و مامانت.همه ش می ترسیدم سکته کنه بچه م. صدای نحس فرید رو شنیدم- مامان حالا این حرفا چیه می گی؟اومدیم مهمونی ها... چایی ها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه.سه ساعت بعد مهمونی تموم شده بود.موقع رفتن فرید یه کم کنار در طولش داد و افشین و آرتین با مائده رفتن تو پارکینگ. - پس زنده ای. - آره به کوری چشم تو. - چطوری قاپ اینو دزدیدی؟ - فکر نکنم به تو مربوط باشه. - جدی؟ کیوانم تو کشتی؟ سعی کردم خودم رو شگفت زده نشون بدم- چی؟ کیوان مرده؟ خیلی قشنگ فیلم بازی کردم.انگار باور کرد- تو نمی دونستی؟ اه چرا این اشکا نمیاد- نه...آخه....کدوم نامردی این کار رو کرده. - هنوز نمی دونیم ولی دستمون بهش برسه حسابش رو می رسیم. - پیداش کردین به من بگو.باید خودم انتقامش رو بگیرم. - از خودت می خوای انتقام بگیری؟ به انگار باور نکرد.بهتر اصلا قضیه رو نمی پیچونم- انتقام از خودم به موقعش...بعد از کشتن چند تا نره خر مثل تو. - این آرزو رو با خودت به گور می بری. - حالا... - الانم برای این خون کثیفتو نمی ریزم که این دوتا پسرخاله هام هستن... - چه تفاهمی.دقیقا به همون علته که من مغزتو نمی ریزم رو دیوار.منتظرم باش. - هستم. از پله ها دوید پایین. شالمو از سرم کشیدم- من خیلی بدشانسم. **** صبح بود که افشین و آرتین زدن از خونه بیرون.باید کار فرید رو می ساختم.فرید کسی بود که یاشار رو گیر انداخت و به اون خونه متروکه برد.فرید مستحق مرگ بود.درست مثل من.با لذتی وصف ناشدنی کلت رو دستم گرفتم و سویشرت چرمم رو تنم کردم از خونه رفتم بیرون.نیم ساعت بعد نزدیک خونه اون رذل بودم.در باز شد و میترا رو دیدم که از خونه ش بیرون اومد و فرید هم کنار در ایستاده بود و با مادرش خداحافظی می کرد.میترا که رفت و فرید در رو بست رفتم پشت در خونه و زنگ رو زدم.صدای فرید رو شنیدم. - مامان نرفته برگشتی که. وقتی در رو باز کرد تعللش رو دیدم.کلاه سویشرت رو کشیده بودم رو سرم تا کسی منو نبینه.یهو بی هوا هولش دادم تو خونه.پرت شد رو زمین.کلاه رو از سرم کشیدم.موهام ریخت تو صورتم. خندیدم- دارارااااام....من اومدم. خواست بلند بشه که کلت رو گرفتم سمتش- سر جات بمون.زحمت نکش....اومدم خودتو ببینم و برم. - چی می خوای ازم یگانه؟ - یاشار رو بهم برمی گردونی؟ - چی؟ - یاشار رو بهم برگردون زندگیتو ازت نمی گیرم. - یاشار مرده.خودت کشتیش. - نمی خوام حماقت هام رو بهم یادآوری کنی.تو یاشار رو به اون خونه لعنتی آوردی. - دستور رئیس بود. - به موقعش به رئیسم می رسم. - دستت به رئیس نمی رسه. - تو جهنم می بینیش و می فهمی دستم بهش رسیده یا نه. - با کشتن من به جایی نمی رسی یگانه. - روح یاشار آروم می شه. - من یاشار رو نکشتم. - هر کسی تو قتل یاشار دست داشته باید بمیره.حتی من. کلت طلایی رو بلند کردم و یه گلوله تو پاش زدم.فریادش بلند شد. پوزخند زدم- یادته وقتی داشتی یاشار رو کتک می زدی صداشم در نیومد؟ داد زدم- یادته آشغال؟ ادامه دادم- اون مرد بود.مردی بود که همه مون باعث مرگش شدیم.ماها باعث مرگ کسائی شدیم که در برابرشون ارزش یه پشه رو هم نداریم.و ببخش منو.... گلوله بعدی توی سرش نشست.از کنارش رد شدم و ادامه دادم - که تو رو می کشم. به خونه برگشتم.اما دیگه جای من اونجا نبود.اونا متوجه گلوله های کلت می شدن و قطعا شکشون به من می رفت.جعبه کلت رو برداشتم.یه برگه کاغذ گیر آوردم و روش برای افشین نوشتم. - افشین جان...من خیلی بهت بدی کردم.منو ببخش.من باعث مرگ مادرت و زن داداشت شدم.اما مطمئن باش انتقامشون رو می گیرم.هم از خودم هم از تمام کسائی که باعث مرگشون شدن.انتقام برادرم رو هم می گیرم.یاشار الکی کشته نشد.یاشار رو من کشتم.من به دستور رئیس همون مسعود مظفر برادرم رو کشتم.پسرخاله ت رو که پرسیدی چطور می شناسمش....اون کسی بود که یاشار رو گیر انداخت.امروز حسابش رو رسیدم.اون آدم ناپاکی بود.خیلی بد.این که اون یا مسعود یا حتی کیوان و امثال اونا کثیفن منو اذیت نمی کنه...این که آدم های پاکی مثل تو و آرتین گیر اینا می افتین اعصابمو به هم می ریزه.افشین به آرتین بگو نهایت سعیم رو می کنم که مهتاب رو برگردونم.مهتاب زنده س.سعید مظفر برادر مسعود اونو نگه داشته.می دونی اگه یه روز قاتل نبودم با سر زنت می شدم اما...ایتا تقریبا اعترافای من بود.امیدوارم به دردت بخوره.من سرهنگ تهرانی و دخترش رو به دستور اونا کشتم.این کلت طلایی فعلا دست من باشه تا بتونم همه کسائی رو که تو زندگیم دخیل بود از سر راه بردارم.به امید هرگز ندیدنت.منو ببخش و حلالم کن. و از خونه بیرون زدم.    

 

 .                 رمان از شهروزبراری صیقلانی

 

نظرات (۱)

  • رمان رایگان آموزش نویسندگی
  • دوستان سلام شهربانو واثق هستم از زیر اسمون کبود .        همگی تون ک ایرانید  خوش بحالتون. ، دارم دق میکنم واسه دربند. ، یا اب ذرشک بیست متری افسریه 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی