رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

اکثر مطالب رو از آرشیو های فن پیج نویسندگانی مثل شین براری، احمد آرام ، ققنوس خاکستری و احمد محمود بازنشر میکنم. زحمت اصلی را بنده متحمل شدم که از آرشیو شلوغش تعدادی از آنها رو سرقت ادبی کردم و اینجا منتشر کردم. خخخ شوخی بودشااا

آخرین نظرات
  • 24 September 23، 19:13 - محدثه پیراسته فر
    عالی

 رمان  عاشقانه های  جنگی   ۲ 


     بقلم شهروز براری صیقلانی ، این رمان از جمله اثاری از شین  است که او بیش از بیست سال پیش و تنها در سینزده سالگی  نوشته بوده . بازنشر از پست بانک رمان ایرانیان . نشر چشمه .    شهربانو واثق از ایتالیانو  پروجیا . 


.

 

پارت دوم بقلم شهروز براری صیقلانی

      نشر چشمه 

 بالاخره با حوصله موضوع اردو رو برای شمیم گفتم..شمیم :اردو عملیاتی دیگه چیه؟!..-نمی دونم..ولی فکر کنم یه جور مانوره..-- خب توی این مانور مگه مریض و زخمی هست که ما هم باید باهاشون بریم؟!..-چه می دونم..سرگرد دستور داد که من وچند تا از پرستارا هم باید باشیم..شمیم دیگه چیزی نگفت..ولی من هیجان داشتم..سر از پا نمی شناختم.......

فردا راس راست 6 من وشمیم که همینطور ایستاده داشت چرت می زد حاضر واماده منتظر دستور سرگرد بودیم که حرکت کنیم..همه ی افراد به همراه تجهیزات توی حیاط پادگان جمع شده بودند..چشمای شمیم داشت می رفت رو هم که با ارنجم محکم زدم تو پهلوش..بیچاره یهو چشماش اندازه ی نعلبکی باز شد..سیخ وایساد..فکرکرد سرگرد اومده..ریز ریز بهش می خندیدم..متوجه شد..نگاهی به اطرافش انداخت..چشماش هنوز خمار بود..با حرص زد به بازوم وگفت :کوفت..مرض..مگه ازار داری؟..چرا چرتمو پاره کردی؟..-د اخه الان چه وقته چرت زدنه؟..دختر داریم میریم اردو اونوقت تو داری بیخ گوش من خرناس می کشی؟..بهم چشم غره رفت وگفت :بیخود کردی..من خرناس کشیدم؟!..بی خیال شونه م رو انداختم بالا وگفتم :عینهو بوق قطار ..صداش کل پادگان رو برداشته بود..مشکوک نگاهم کرد..تو دلم داشتم ریسه می رفتم ولی ظاهرم جدی بود..بیچاره باورش شده بود..ولی اروم زد به بازوم وگفت :کم چرت بگو..من که فقط داشتم چرت می زدم..چرت زدن که خرناس کشیدن نداره..-پس چی داره؟!..چپ چپ نگاهم کرد که بلند زدم زیر خنده..چند نفر برگشتن نگاهمون کردند..همون موقع سرگرد هم اومد..نگاه جدی وخشنی بهم انداخت که لبخند رو لبام ماسید..اه..باز این اجل معلق سر وکله ش پیدا شد.. خدا امروز رو با این کوه یخی بخیر کنه..حرکت کردیم..5 تا ماشین که همگی متعلق به خود پادگان بود..من و پرستارها که یکیش شمیم بود تو یه ماشین..بقیه هم تو یه ماشین..یه اتوبوس هم که افراد ارتش توش بودند پشت سرمون می اومدند..یه ماشین بزرگ پر تجهیزات هم جلو می رفت..راه نسبتا طولانی بود..وقتی رسیدیم دور و برمون پر از کوه و دره و تپه و درخت بود..همراه بقیه از ماشین پیاده شدم..سرگرد توی ماشینی بود که تجهیزات رو حمل می کرد ..داشت وسایلش رو از پشت ماشین بر می داشت..رو به اون چند نفری که داشتند تجهیزات رو خالی می کردند گفت :مراقب باشید..اون بشکه ها توشون مواد منفجره ست..دقت کنید..با تعجب به بشکه ها نگاه کردم..مواد منفجره؟!..اینارو واسه چی اوردن؟!..مگه نیومدیم اردو؟!..نکنه می خوان اینجا رو بترکونند؟!..شمیم زیر گوشم گفت :بدبخت شدیم ..چقدر بهت گفتم سر به سره این سرگرده نذار..با تعجب نگاهش کردم..صورتش نشون می داد نگرانه..--چی داری میگی؟!..اروم زد رو دستشو گفت :خودت نگاه کن..این همه اسلحه..مهمات و مواد منفجره..می خواد همهمون رو بفرسته رو هوا..-برو بابا..دیوونه شدی؟!..لابد توی مانور ازشون استفاده می کنه..من و تو که نمی دونیم..--می خوام صد سال هم ندونم..وای خدا الان مثل اون فیلم جنگیه اینجا رو می کنند میدون جنگ..ببین کی گفتم..یه دونه از این بشکه ها منفجر بشه منم باهاش اشهدمو خوندم..اینو راست می گفت..می دونستم شمیم از صدای انفجار خیلی می ترسه..حتی توی فیلم ها هم وقتی می دید و صداشو می شنید چشماشو می بست..منم نمی دونستم امروز اینجا انفجارستون داریم..وگرنه نمی ذاشتم باهام بیاد..ولی دیگه کاری بود که شده..اگر هم چیزی می گفتیم سرگرد که زبون داشت می گفت :می خواستید نیاید..من که میگم زن ها به درد کارهای سخت و مردونه نمی خورند..

از شمیم و ماشین ها فاصله گرفتم..دستامو کمی باز کردم و چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم..اخیش..ادم حال میاد..چه هوای خوبیه..دستامو انداختم پایین..همین که چشمامو باز کردم جیغ خفیفی کشیدم..این جلوی من چکار می کنه؟..سرگرد راد همراه با اخم غلیظی زل زده بود به من..با لحن خشکی گفت :برو کنار..بهت زده گفتم :چی؟!..کجا؟!..پوزخند زد وگفت :اینجایی که شما سرکار خانم وایسادی قراره بشکه های باروت رو بذاریم..اگر جاتو دوست داری مسئله ای نیست..تو بمون بشکه رو میذاریم کنارت..رنگ از رخم پرید..این چی میگه؟!..برگشتم پشتمو نگاه کردم..چندتا بشکه روی هم چیده شده بودند..نگاهش کردم ..تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه..-خب..خب اینو زودتر می گفتید..مسخره گفت :اخه شما تو حال خودت بودی..داشتی از این هوای پاک کمال استفاده رو می بردی..حیف بود..با اخم نگاهش کردم..مرتیکه ی چلغوز..استفاده می کردم که می کردم..به تو چه؟!..مگه جزو ارثیته؟!..والا..البته همه ی اینا رو تو دلم گفتم..از همه ش فقط یه اخم غلیظ قسمتش شد..از قدیم گفتن جواب ابلهان خاموشی ست..اینو نگم چی بگم؟!..پشتمو کردم بهش و رفتم اونطرف..داشتن چادر می زدند..شمیم هم زیر یکی از درخت ها ایستاده بود و به بقیه نگاه می کرد..جایی که بشکه ها رو گذاشته بودن یه فضای کاملا خالی و به دور از درخت بود..اسلحه های بزرگ به روی پایه زیر درخت ها قرار دادند..بین درخت ها هم چادر می زدند..سیبل های تیراندازی رو به تنه ی درخت ها وصل کردند..بعضی ها رو هم روی پایه های مخصوص گذاشتند..اخ منم باید یه امتحان بکنم..عاشق تیراندازی بودم..من وشمیم کنار هم ایستاده بودیم و فقط زل زده بودیم به اونا..صدای سرگرد ما رو به خودمون اورد..--چرا اونجا ایستادید؟..هر دوتامون سیخ سرجامون وایستادیم ..نگاهش کردیم..شمیم که کلا لال شده بود ولی من زبونم درازتر از این حرفا بود گفتم :پس چکار کنیم؟!..--برید وسایل پزشکیتون رو از توی ماشین در بیارید..اون چادری که اون اخر داره زده میشه مخصوص لوازم وتجهیزاته پزشکیه..چادر کناریش هم برای خانم هاست..حق ندارید نزدیک چادر اقایون بشید..در حین عملیات این طرفا افتابی نمی شید..خطرناکه..فهمیدید؟..شمیم سریع گفت :بله..ولی من یه کم طولش دادم بعد اروم زیر لب گفتم :بله..فهمیدیم..سرشو تکون داد وگفت :خوبه..برید به کارتون برسید..بازوی شمیم رو گرفتم ویه کم هلش دادم..انگار زیر پاهاش چسب ریخته بودند..تکون نمی خورد..لحظه ی اخر یه نگاه چپی به سرگرد انداختم ..تو دلم گفتم :خانم ها حق ندارن نزدیک چادر اقایون بشن..امکان خورده شدنشون توسط خانم ها زیاده..هه..چه جوگیر شده این..حیف که سرگرده وگرنه..چادرها زده شد..تجهیزات چیده شد..مواد منفجره و مهمات خیلی از چادرها دور بودند..من و شمیم داشتیم وسایل رو می چیدیم توی چادر که یهو حس کردم زمین زیر پام لرزید..یه صدایی شبیه به انفجار بود..شمیم با ترس نگاهم کرد ومن من کنان گفت :چ..چی بود؟!..سرمو از چادر کردم بیرون..-فکر کنم انفجارستون شروع شد..همون موقع یه صدای دیگه بلندتر از قبل به گوشمون رسید..اینبار شمیم جیغ کشید..ترسیده بود..-دیوونه چته؟..دارن عملیاتشون رو انجام میدن..من میرم ببینم چه خبره..جیغ کشید :نـــه..نریا..مگه ندیدی سرگرد گفت خطرناکه؟!..-بی خیال بابا..مگه هر چی اون گفت من و تو باید گوش کنیم؟..مواظبم..مطمئن باش چیزی نمیشه..خواستم بیام بیرون که دستمو کشید..-مانیا خل شدی؟!..بی خیال شو..-تو نمیای؟!..با ترس گفت :من به گور هفت جد وابادم بخندم اگر بیام..همینجا دارم از ترس سکته ی ناقص می زنم..پاشم بیام اونجا دیگه از نزدیک ببینم به سکته هم نمی کشه..صاف راهیه اون دنیا میشم..از ترسی که توی چهره ش بود وصدای لرزون وطرز حرف زدنش خنده م گرفته بود..با حرص گفت :می خندی؟!..حقم داری..منه خرو بگو خام تو شدم بلند شدم اومدم توی این خراب شده..انگار داشت با خودش حرف می زد ادامه داد : د اخه دختر.. ابت کم بود نونت کم بود اردوی عملیاتی اومدنت دیگه چه صیغه ای بود؟!..از اون بدتر منو چه به پادگان و ارتش؟!..همه ش تقصیره تو شد دیگه..پشت چشم نازک کردم وگفتم :خودت خواستی بیای..به من چه؟..--منم گول رفاقتم با تو رو خوردم که به این روز افتادم..خندیدم که بیشتر حرصی شد..جدی گفتم :ولی من میرم..بشینم اینجا که چی بشه؟..دیدم داره دست دست می کنه گفتم :تو هم می خوای بیای؟..--پس چی؟!..نکنه فکر کردی تنهایی اینجا می شینم تا تو برگردی؟!..خیر سرم از اول باهات هم قدم شدم..چشمم کور دندم نرم باید تا اخرش رو هم برم..-ایول..همینه..بزن بریم..دستشو رو به اسمون بلند کرد و نالید :خداجون حکمتت رو شکر..اون موقع که داشتی عقل تقسیم می کردی اینو کجا فرستاده بودی؟!..خب به اندازه ی یه نخود نه یه عدس هم چیزی باقی نمونده بود بدی به این؟!..نگاهم کرد وادامه داد :د اخه پسرها با اون همه ادعا همه دارن از زیر سربازی رفتن در میرن..من و تو که دختریم به زور بلند شدیم اومدیم تو ارتش..همین طور که غرغر می کرد ومن هم به حرفاش می خندیدم دستشو کشیدم .. از تو چادر اوردمش بیرون..-بیا بریم کم غرغر کن..عین پیرزنا دم به دقیقه این فکت در حال فعالیته..--از دسته تو اینجوری شدم..وگرنه من کی اینقدر حرف می زدم؟!..همون موقع صدای انفجار بلند شد..بعد از اون هم صدای "یاحسین" و "یا ابوالفضل" از اون طرف شنیده شد..نگاهی بین من وشمیم رد وبدل شد..نگاهی که توش ترس و وحشت موج می زد..هر دو به سرعت به طرف میدون مانور دویدیم..همه جا رو دود برداشته بود..

من و شمیم به سرفه افتادیم..همونجور که دستمو جلوی دهان و بینی م گرفته بودم رفتم جلو..با اون یکی دستم دود ها رو کنار می زدم..همچنان صدای "یاحسین" و "یا زهرا" شنیده می شد..کمی که رفتیم جلو دود کم شد..نگاهم روی سرگرد که بیهوش افتاده بود رو زمین خیره موند..چند تای دیگه از افراد ارتش هم اونطرفش افتاده بودند..قلبم ریخت..به طرفش دویدم وکنارش زانو زدم..شمیم که همون اول بسم الله جیغ و دادش راه افتاد..داد زدم :سرگرد..سرگرد..مردی؟!..یقه شو گرفته بودم و تکونش می دادم..با دیدن سرگرد و بقیه که افتاده بودن رو زمین اشکم در اومده بود..دا د زدم :سرگرد..زنده ای؟!..یه چیزی بگو..انقدر هل شده بودم که حواسم نبود نبضشو بگیرم..فقط تکونش می دادم..صدای جیغ و داد شمیم رو اعصابم بود..اشک صورتمو خیس کرده بود..با دیدنشون توی اون وضعیت وحشت کرده بودم..همونطور که تکونش می دادم با گریه داد زدم : :مگه مرض داشتی رفتی با این موادهای منفجره بازی کردی؟!..فکر کردی ترقه ست؟!..حالا افتادی مردی خوب شد؟!..ســرگرد..ســرگرد..یک دفعه دیدم تو جاش نشست..شمیم که همینطور تو فاز جیغ کشیدن بود یه فرابنفشش رو کشید و پرید عقب..ولی دست من رو یقه ی سرگرد خشک شد..دهانم باز موند..چشمام از حدقه زده بود بیرون..قلبم که دیگه هیچی..مردم و زنده شدم..سرگرد زل زد تو چشمام وبا خشم سرم داد زد :چه مرگته؟!..چرا جیغ و داد می کنی؟!..یقه ش رو محکم از توی دستم کشید..سیخ سرجام نشسته بودم..این که زنــده ست !!..پس من 1 ساعته خودمو واسه چی دارم تیکه تیکه می کنم؟!..بهت زده گفتم :زنــده ای؟!..همچین با خشم نگاهم کرد که به زنده بودن خودم هم شک کردم..تازه به خودم اومدم..از جام بلند شدم..اونایی که مثل سرگرد افتاده بودن رو زمین هم از جاشون بلند شدن..نگاهی به اطرافم انداختم..با نگاه من همه زدن زیر خنده..حالا نخند کی بخند..بعضی ها دلاشون رو هم چسبیده بودند..تو دلم گفتم :کوفته کاری..مرض..رو اب هرهر کنید..واسه چی می خندین؟!..سرگرد در حالی که خاک روی لباسشو تکون می داد جدی وخشک گفت :قابل توجه شما خانم دکتر..باید بگم ما داشتیم مانور می دادیم..اینها هم جزء عملیاته مانور بود..زیر لب گفتم :خب مگه مرض دارید خودتونو می زنید به مردن؟!..بی کارین؟!..من وشمیم که تا مرز سکته رفتیم..--چیزی گفتی؟!..-نخیر..خب وقتی من و دوستم اونجوری صدای انفجار رو شنیدیم ..پشتش هم همگی گفتین "یا حسین" توقع داشتید چه برداشتی بکنیم؟!..حیف اون همه ضجه که من بالای سرشما زدم..یه قدم اومد جلو با لحن مسخره ای گفت :اره دیدم..دقیقا با من بودی دیگه..محکم گفتم :دقــیقا..ابروهاشو بیشتر جمع کرد ..شمیم :مانیا بیا یه نفر دستش کمی زخمی شده..معاینه ش کن..میخوام پانسمان کنم..سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم..بدون اینکه به سرگرد نگاه کنم دنبال شمیم رفتم..بین راه برگشتم یه نگاه کوتاه بهش انداختم..بازوشو چسبیده بود..یعنی زخمی شده؟..به درک..اگر چیزیش شده باشه مجبوره بیاد چادر..وگرنه انقدر درد بکشه تا حالش جا بیاد..منو میذاره سرکار؟!..حیف اون همه اشک..حیف اون حنجره ای که من وشمیم واسه ش پاره کردیم..ولی بدجور ضایع شدیما..حالا حالاها یه سوژه ی تپل گیر اوردن واسه اذیت کردن..

از اینکه اینطور جلوی سرگرد وبقیه ضایع شده بودم از دست خودم حسابی عصبانی بودم..دوست داشتم کلمو بکوبونم به یکی از همین درختا..بس که کم دارم..د اخه دختر خیر سرت مثلا دکتری..به جای اینکه خودتو کنترل کنی و اول نبضشو بگیری رفتی یقه ش رو چسبیدی؟!..خب معلومه به عقلت شک می کنند..در جواب خودم گفتم :خب هل شده بودم..وقتی دیدم اون همه ادم افتادن رو زمین ..همه جا دود و اتیشه..فکر کردم مردن..انگار که وسط یه میدون جنگ ایستادم و همه ی افراد هم کشته شدن..تا حالا تو یه همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم..نمی دونستم باید چکار کنم..ترسیدم..وحشت کردم..گفتم لابد واقعا مردن..مغزم قفل کرده بود..هیچ فکری جز این کار به ذهنم نرسید..با صدای شمیم به خودم اومدم..--مانیا بیا این یارو خونریزی داره..نگاهش کردم..به یکی از افراد گروه اشاره کرد..جلوی چادر ایستاده بود..رفتم جلو..همون ایستاده زخمش رو معاینه کردم..عمیق نبود..رو به شمیم گفتم :زخمش رو ضدعفونی کن..نیاز به بخیه داره..--باشه..رفتن تو چادر..ولی من بیرون ایستاده بودم..داشتم به اطرافم نگاه می کردم که از پشت سرم صدای خش خش شنیدم..برگشتم..با تعجب نگاهش کردم..سرگرد بود..یه اخم گنده نشونده بود رو پیشونیش..جلوم ایستاد..با دست راستش بازوی چپش رو چسبیده بود..یک تای ابرومو انداختم بالا وبه بازوش اشاره کردم..-چیزی شده؟!..اروم ولی خشک گفت :نمی دونم..شما دکتری..بی توجه به حرفش رفتم جلو وگفتم: دستتون رو بردارید..کمی مکث کرد..دستشو برداشت..-استینتون رو بزنید بالا..لباشو به هم فشرد..استینش رو زد بالا..اوه..زخمی شده بود..یه خراش سطحی بود..دلم که براش نسوخت هیچ..بهترین موقعیت بود ضایع شدن چند دقیقه قبلم رو تلافی کنم..جدی زل زدم توی چشماش وگفتم :فعلا باید صبر کنید..داخل چادر مجروح هست..پرستار داره زخمش رو پانسمان می کنه..فعلا نمی تونید برید داخل..اخماش باز شده بود ولی با شنیدن حرفم باز اخم کرد..حالش گرفته شد..می تونستیم بریم تو و منم کار خودمو انجام بدم..اتفاقا جا هم بود..ولی از قصد معطلش کردم تا حالش جا بیاد..اینجوری شاید دلم یه کوچولو خنک می شد..با صورت جمع شده استینش رو زد پایین..چند دقیقه گذشته بود..دیگه رنگ به صورت نداشت..دروغ چرا یه کوچولو دلم براش سوخت..همون موقع شمیم اومد بیرون..رو به من گفت :تموم شد..من برم دستامو بشورم..-باشه برو..همون مردی که مجروح شده بود از چادر اومد بیرون ..سرگرد بدون هیچ حرفی رفت تو ..مثل اینکه حالش زیاد خوب نبود..من هم رفتم تو چادر..روی صندلی نشسته بود..همونطور که وسایل رو اماده می کردم گفتم :دستتون رو از تو استین در بیارید..بعد از چند لحظه با وسایل برگشتم سمتش ..دیدم همینطوری نشسته هیچ کاری هم نکرده..جدی گفتم :مگه با شما نبودم؟..چرا استینتون رو در نیاوردید؟..--فکر نمی کنم لازم باشه..-من دکترم و میگم لازمه..زود باشید..استینشو زد بالا و گفت :کارتو بکن..عجب پررو بودا..هرچی من میگفتم انگار نه انگار..حرصم گرفته بود..اینجا دیگه نباید دستور می داد ..چون من پزشکش هستم..با صدای نسبتا بلندی گفتم :جناب سرگرد راد..لطفا هر چی که من میگم گوش کنید..الان من پزشک هستم و شما بیمار..انقدر نگاهم و بیانم جدی بود که سکوت کرد..بعد از چند لحظه با خشم نا محسوسی دستشو از توی استین بیرون اورد..جانمی جذبه..بنازم به خودم..ولی حقشه..به پنبه الکل زدم و شروع کردم به شست شوی زخمش..الان باید داد بزنه و منم بهش بخندم ولی از بس پوست کلفت بود جیکش هم در نیومد..چشماشو بسته بود و لباشو روی هم فشار می داد..تو دلم گفتم :داد نمی زنی اره؟..حالیت می کنم..بیشتر الکل زدم و اینبار فشار دادم..جایی که فقط سوزشش رو حس کنه ولی خونریزی نکنه..لباشو محکمتر فشرد..عجب سرسخته ها..الکل رو گذاشتم کنار..رفتم سروقت بتادین..ای کاش نمک داشتم..پنبه رو به بتادین اغشته کردم..مستقیم گذاشتم روی زخمش..دیگه طاقت نیاورد..همچین سرم داد زد که انبر وپنبه از دستم افتاد..--چکار می کنـــی؟..تو پزشکی یا شکنجه گر؟..با چشمای گرد شده نگاهش کردم..توی دلم گفتم :نسبت به تو هر دو..

خودمو جمع و جور کردم..سعی کردم جدی باشم..-من دارم کارمو انجام میدم..شما طاقت نداری به من چه؟..با خشم زیر لب غرید :خانم محترم اینجور که شما با الکل و پنبه و بتادین کار می کنی سنگ هم جای من نشسته بود صداش در می اومد..از این حرفش خنده م گرفت..لبخندمو که دید بیشتر حرصی شد..دستاشو مشت کرد..بی توجه بهش رفتم جلو.. انبر وپنبه رو از روی زمین برداشتم و گذاشتم رو میز..از توی جعبه کمی پنبه برداشتم و بهش بتادین زدم..چشماش گرد شده بود..--بازم می خوای ادامه بدی؟!..بی خیال شونمو انداختم بالا وگفتم :معلومه..باید پانسمانش کنم..--پس لطفا کارت رو درست انجام بده..ادمو زجرکش می کنی..لبخند زدم ولی سعی کردم نبینه..حقته..از بس قدی..بالاخره زخمش رو پانسمان کردم..لباسش رو مرتب کرد و از جاش بلند شد..زیر لب گفت :اینبار اگر در حال مرگ هم باشم نمیذارم تو یکی زخمم رو پانسمان کنی..لبخند کجی تحویلش دادم و گفتم :در اون صورت عالی میشه..چپ چپ نگاهم کرد که منم با بی تفاوتی رومو برگردوندم..از چادر رفت بیرون..روش زیاد بود..فکر کرده کیه انقدر به خودش امتیاز مثبت میده؟!..اداشو در اوردم :اینبار اگر در حال مرگ هم باشم نمیذارم تو یکی زخمم رو پانسمان کنی..زیر لب گفتم :به درک..همون در حال مرگ باشی برات بسه..*******شب شده بود..اتیش روشن کرده بودند..هر کی ظرف غذاش دستش بود و مشغول بود..من و شمیم جلوی چادر نشسته بودیم و به افراد گروه نگاه می کردیم..شمیمی:ای بابـــا..-چیه؟!..--این گوشته عین یه تیکه لاستیکه..نصف نمیشه..-همینی که هست..توی این جنگل و بیابون توقع داری چلوکباب اعلاء جلوت بذارن؟..--نخیر..ولی اینو هم نمی تونم بخورم ..مطمئنم امشب دل درد می گیرم..-نترس بادمجون بم تا حالا نشده به خودش افت بگیره..با خشم گفت :یعنی چی؟..با لبخند گفتم :یعنی همین دیگه..--کوفت..-ممنون عزیزم..چپ چپ نگاهم کرد..بعد روشو برگردوند و باقی غذاشو خورد..راست می گفت..گوشتش یه کم سفت بود..من که جونم یه دور می اومد بالا باز می رفت سرجاش تا یه لقمه می دادم پایین..باز هم از هیچی بهتر بود..بعد از شام چایی خوردیم..دیگه طرف سرگرد نرفته بودم..ولی چند جا باهاش چشم تو چشم شدم..که هربار دوتامون با اخم رومون رو بر می گردوندیم..*******وای خدا دارم میمیرم..ای دلم..تو جام نشسته بودم و محکم دلمو چسبیده بودم..شمیم کنارم خوابیده بود..انگارنه انگار.. یکی نبود بگه تو هم از اون غذا کوفت کردی دیگه..پس چرا فقط من دلم درد گرفته؟!..ای خدا..وای..از جام بلند شدم..باید میرفتم از توی چادری که مخصوص وسایل پزشکی بود یه قرصی چیزی پیدا می کردم می خوردم..چادرپزشکی درست کنار چادر استراحتمون بود..رفتم بیرون..اوه اوه اینجا چقدرتاریکه..وحشت کردم..اخه من توی تاریکی قدرت دیدم کم می شد..از بچگی همینطور بودم..دستمو گرفتم جلوم که بتونم راحت راه برم..چندبار نزدیک بود بخورم زمین..بالاخره چادر رو پیدا کردم..می دونستم درست سمت چپ چادر ماست..رفتم تو..حالا توی این تاریکی چطوری قرص پیدا کنم؟!..وای خدا..دل دردم شدیدتر شده بود..یک دفعه یاد چراغ قوه ای افتادم که موقع برگشت گذاشته بودمش رو میز..حالا باید میز رو پیدا می کردم..ای بابا..دستمو گرفتم جلوم..همینطوردستمو اطرافم تکون می دادم تا پیداش کنم..بالاخره میز رو پیدا کردم..دستمو کشیدم روش..اهان خودشه..برداشتم..روشنش کردم..اخیش..رفتم سروقت داروها..یه قرص مسکن خوردم..کمی رو صندلی نشستم تا تاثیر کنه..نمی دونم چقدر ولی چند دقیقه ای گذشته بود که حس کردم بهترم..از چادر رفتم بیرون..چراغ قوه رو هم با خودم بردم..نورش رو گرفته بودم جلوم و داشتم می رفتم سمت چادرمون که یک دفعه دستی جلوی دهانم رو گرفت..جیغ خفه ای کشیدم که چون دست یارو روی دهانم بود صداش بلند نشد..دست وپا می زدم..منو دنبال خودش کشید..

قلبم داشت از جاش کنده می شد..هر چی تقلا می کردم انگار نه انگار..منو کشید برد بین درختا..از چادرها دور شده بودیم..اسلحه ش رو گذاشت رو سرم و زیر لب با خشم گفت :تکون نخور..وگرنه شلیک می کنم..وای خدا..صداش چه اشنا بود..اره..خودش بود..اهورا بود..با یک حرکت منو برگردوند سمت خودش ..چراغ قوه هنوز تو دستام بود..نور رو اوردم بالا..هنوز سر اسلحه ش به طرف من بود..نور که افتاد تو صورتم چشماش گرد شد..با حرص زیر لب گفتم :معلوم هست چکار می کنی؟..چرا نصف شبی ادمو سکته میدی؟..انگار تازه به خودش اومده بود..اسلحه ش رو گرفت پایین..با اخم گفت :چرا از چادرت اومدی بیرون..فکر کردم غریبه ست..-اومدم که اومدم..برای چی باید به شما جواب پس بدم؟..--چون من مسئول گروه هستم..مگه نمی دونی اینجا خطرناکه؟..-بله می دونم ..یکی از همین موارد خطرناک هم جلوم وایساده..با خشم گفت :کمتر بلبل زبونی کن خانم دکتر..اینجا چکار می کنی؟..با مسخرگی گفتم :اومدم ستاره ها رو بشمارم..ادامه دادم : کار داشتم..این که سوال پرسیدن نداره..--چه کاری؟..کمی نگاهش کردم..جدی بود..این هم این موقع شب وقت گیر اورده ها..-یه کم دلم درد می کرد رفتم قرص خوردم..همه ش تقصیر شماست..با تعجب گفت :دل درد تو به من چه ربطی داره؟!..-خب اگر شما اون غذاهای سفت و بی مزه رو به خوردمون نمی دادی من هم مجبور نمی شدم از چادر بیام بیرون که الان هم وایستم اینجا با شما کل کل کنم..جناب اقای مسئوله گروه..با بی تفاوتی گفت :شکم خودت بوده..باهاش تعارف که نداری..می خواستی نخوری..نیاوردمتون رستوران که ازم توقع دارید..اینجا میدون مانوره و اومدیم اردوی عملیاتی هر چی که دادم بهتون باید همونو بخورید..یعنی به سنگ پا گفته زکی..پوزخند زدم وگفتم :اینو که می دونم..شما واسه جون کسی ارزش قائل نمی شید..یه قدم اومد جلو..عصبانی شده بود..با خشم زیر لب گفت :برو بخواب خانم دکتر..از ساعت خوابت گذشته اینجا وایستادی داری هذیون میگی..حسابی حرصمو در اورده بود..-این شمایی که داری هذیون میگی نه من..اگر شما جلومو نگرفته بودی الان تو چادرم بودم..--جالا هم جلوتو نگرفتم.. پس بفرمایید..شب خوش خانم دکتر.."خانم دکتر" رو با یه لحن خاصی بیان کرد..جوری که حرصمو بیشتر در می اورد اخه حس می کردم داره مسخره م می کنه..سینه به سینه ش ایستادم و گفتم :شما احیانا با پزشک ها اون هم از جنس مونث مشکل اساسی ندارید؟!..یک تای ابروشو انداخت بالا و گفت :نخیــر..چطور؟!..دست به سینه ایستادم و نگاهش کردم..با پوزخند گفتم :اخه از همون اولین برخورد تا به الان ندیدم که برخوردتون با من درست باشه..گاهی اوقات پیش خودم میگم شاید به شما بدهی دارم و از من طلب کارین که اینطور رفتار می کنید..کمی نگاهم کرد..فکش منقبض شده بود..قدم به قدم بهم نزدیک شد..من هم قدم به قدم می رفتم عقب..نگاهش سرد و جدی بود..مو به تن ادم سیخ می شد..این چرا همچین می کنه؟!..--چون همه ش درحال خرابکاری هستی..توی کارهام اختلال ایجاد می کنی..به وظایفت واقف نیستی..تو کار همه سرک می کشی..به حرف مافوقت گوش نمیدی..بازم بگم یا بسته؟..چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..همه ی این کارا رو من کردم؟!..کی؟!..به یکی از درخت ها تکیه دادم..اب دهانموبه زور قورت دادم..رو به روم ایستاد..-م..من نمی فهمم دارید درمورد چی حرف می زنید..--می فهمی..خیلی خوب هم می فهمی..فکر نمی کنم اونقدرها هم خنگ باشی..دیگه داشت روش زیاد می شد..اخم کمرنگی نشست رو پیشونیم..-اولا درست صحبت کنید لطفا..سرگرد باشید یا هر کس دیگه برای من فرقی نمی کنه..اتفاقا خیلی خوب هم به وظایفم واقف هستم..این شمایی که همه رو به چشم زیر دستت می بینی وتا حد اعلاء می خوای خشونتت رو به همه نشون بدی..فکر کردی کی هستی؟!..حرفاش برام گرون تموم شده بود..به چه حقی به من توهین می کرد؟..دهانش رو باز کرد تا جوابمو بده که یکی از پشت محکم زد تو کمرش..قبل از اینکه صدای فریادش بلند بشه جلوی دهانش رو گرفتن..با وحشت به صحنه ی روبه روم نگاه کردم..خواستم یه جیغ فوق فرابنفش بکشم که یکی جلوی دهانمو گرفت..تاریک بود..نمی دونستم چند نفرن..فقط صداشون رو شنیدم..اروم حرف می زدند..--هر دوتاشون رو بیارید تو ماشین..سریعتر..رییس منتظره..تقلا می کردم..سرگرد به زور از جاش بلند شد..چشمامو ریز کرده بودم تا بهتر ببینم..یه دستمال گرفتن جلوی دهانم..بعد از چند لحظه هم از تقلا افتادم و دیگه ..چیزی نفهمیدم..

با احساس خیس شدن صورتم چشم هام رو باز کردم...نفسم بند اومد..یه مرد چهارشونه و قد بلند که صورتش پر از زخم بود رو به روم بود و داشت یه سطل آب رو روم خالی می کرد.رفت که دوباره سطل رو پر کنه... داد زدم: مگه مریضی؟ نکن این کارو!پوزخندی زد و انگار که نه انگار چیزی شنیده باشه به کارش ادامه داد ... نگاهمو چرخوندم دور اتاق سمت چپم اهورا رو به یه صندلی بسته بودند... چشماش رو بسته بود... به خودم نگاه کردم... منم هم به صندلی بستن...!ما تو یه اتاق کوچیک بودیم ... یه اتاق کوچیک با دستگاه های شکنجه ...جیغ بلندی کشیدم و گفتم: منو چیکار دارین؟ بذارین برم... ولم کنید...همون مرد که روم آب میپاشید که در اصل زندان بان ِ سیلی محکم یه گونه ام زد. از درد صورتم بی حس شد و شروع کردم به گریه کردن...زندان بان داد زد : ساکت شو دختر بدتر از اینش رو هم باید بچشی.. و رفت بیرون.صدای هق هقم همین طور بالا می رفت که صدای داد سرگرد رو شنیدم: ساکت شو بچه! خودت مسئول همه این اتفاقاتی ... گریه هم میکنی؟؟با حرص گفتم : من مسئولم یا تو؟؟ اگه میذاشتی برم و پا رو دمم نمی ذاشتی الان تو اردوگاه بودیم!-- تو هم مجبور نبودی نصف شب بیای بیرون تا هر دومون رو بدبخت کنی!-من؟ تقصیر منه؟!؟!--بله تقصیر شماست!عجب رویی داشت :تقصیر من چیه؟ اگه اون لاستیک رو به خوردمون نمیدادید الان اینجا نبودیم.--من دیشبم بهت گفتم! مجبور نبودی غذا رو بخوری!پوزخند زدم :یادمه جناب سرگرد جواب منو که هنوز یادتونه؟... گفتم که جون کسی واستون مهم نیس! حتی جون خودتون!اومد جواب بده که نگهبان در رو محکم باز کرد و داد زد: خفه شید! خیلی رو اعصابم هستید... یه کاری نکنید بیام و ادمتون کنم...!و با لبخندی چندش آور به من نزدیک شد... دستشو کشید رو صورتم که صورتم رو برگردوندم.-- حیف این صورت سفید که قراره کبود بشه!دستامو باز کرد و به طرف یکی از دستگاه ها کشوند... با تمام قدرت منو پرت کرد روی دستگاه و خوابوندم روش.دست هام رو گرفت و زیر دستگاهی که تخت مانند بود بست... خیلی محکم... دست هام درد گرفتن... خیلی زیاد...!پاهام رو 180 درجه باز کرد و به میله های کنار تخت بست... اشک تو چشمام جمع شده بود...خدایا می خواد باهام چکار کنه؟..اما این تمامش نبود!مقنعه ام را از سرم کشید و مانتو ام رو در آورد یا در اصل پارشون کرد! تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که از ته دلم خدا رو صدا کنم... گریه ام با صدای دعا خوندنم قاطی شده بود...یه نگاه به سرگرد کردم. نگاهش پر از تاسف بود... پر از شرمندگی... صورتش سرخ شده بود..داد زدم: همش تقصیر توه!زندان بان در حالی که یه سری سیم رو به دستهام می بست گفت: خفه شو... وگرنه همین لباستم...داد زدم :کثافت... تو غلط میکنی...!قهقه ای زد و گفت: می تونم اما نمی کنم چون یه دلیل خاص داره... مگه نه جناب سرگرد؟و دوباره رو به من گفت: چطور فهمیدید که دخترها رو کجا قایم کردیم؟-کدوم دخترا؟-- خودتو نزن به اون راه... بگو دخترا کجان؟ شما بگو سرگرد... وگرنه....دستش رفت سمت یه دستگاه که سمت چپش بود و اون سیم ها هم بهش وصل بودن کنار اون دستگاه که مربوط به اعمال حیاتی می شد یه سرم هم بود ...سرگرد داد زد: می خوای چه غلطی بکنی؟پوزخندی زد و گفت: دی تی اس تزریق میکنم تا به حرف بیاد... وگرنه... عضلاتش منقبض میشه و تنگی نفس میگیره... تو که اینو نمیخوای؟

صدای زنی که از در وارد اتاق می شد توجهمان را جلب کرد: مگه نگفتم سالم می خوامش؟--خانم...دستشو آورد بالا و نذاشت ادامه بده... به سمتم اومد... دستشو کشید رو گونه ام ..با تعجب نگاهش کردم..این زن دیگه کیه؟..با منه بدبخت چکار داره؟..اما بعد یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم که برق از چشمام پرید ..داد زد: کثــــــافت... سرش داد زدم :هی خانم چته؟ چی میخواید از جون ما ؟... مگه چیکارتون کردیم...؟؟ موهامو چنگ زد و کشید و چندتا کشیده پشت سر هم زد تو صورتم...حس می کردم دو طرف صورتم سر شده..ولم کرد..نفس نفس می زدم..گلوم خشک شده بود..به سختی گفتم: مگه منو سالم نمی خواستی؟ رو به اهورا داد زد :جناب سرگرد ..به زیر دستات یاد ندادی که هر جایی نباید بلبل زبونی کنند؟نالیدم : بخدا من زیر دستش نیستم فقط یه دکتر معمولیم...پوزخندی زد و گفت: جناب سرگرد رو بخوابون... مطمئنا اون چیزای بیشتری میدونه! زیاد هم به دختره سخت نگیر... فهمیدی؟؟--بله خانم...دست و پای منو باز کرد. خیلی درد میکرد هم پاهام هم دستام ... هیچی جز اون تاپ و شلوار به تن نداشتم... رفتم رو همون صندلی نشستم... سرگرد رو با سرعت و خشونت زیادی بست به اون تخت چون میدونست سرگرد مثل من دست و پاچلفتی نیست..! همون خانم زل زده بود به من...موهای مشکی داشت با چشم های آبی وحشی... آبی پر رنگ...!!..زن زیبایی بود..ولی از چهره ش خشونت می بارید..داشتم تو رنگ نگاهش گم می شدم که سرشو برگردوند و به سرگرد نگاه کرد.--خب جناب سرگرد... با 1 میلی گرم دی تی اس چطوری؟و با سر به مرد اشاره کرد... اون هم سرنگ رو تو سرم خالی کرد... --از کجا فهمیدید اون دخترا رو کجا پنهان کردیم؟با ترس به اهورا نگاه می کردم..هیچ چیزی نگفت فقط صورتش سرخ شده بود...حتما تنگی نفس گرفته...عضلاتش هم منقبض شده بود... این دارو رو برای این استفاده می کنن تا اعتراف بگیرن.. واقعا چقدر کثیفن...!سرگرد به خودش می لولید ... نمی تونست تحمل کنه... خوشحالم این زن ایکبیری منو نجات داد...من که دستم بازه... بذار یه بار اون مدیونم بشه!..من که کاراته بلد بودم..اینجورمواقع به دردم می خورد..به سرعت به طرف اون مرد دویدم و یکی زدم زیر شکمش که از شدت درد افتاد رو زمین ..تا زن به خودش بیاد تمام سیم ها و سوزن ها رو از بدن سرگرد کندم ..انقدر تند و فرز این کارو کردم که نفسم بند اومده بود..اون خانم همونجا ایستاده بود و با پوزخند به من نگاه میکرد... وا ...! به اون مرد اشاره کرد که بزنه به چاک...! هـــــــــی چرا هیچ کاری باهامون نداشتن ...؟زنه برگشت سمت من و گفت: دختر جون زیاد خوشحال نباش! فردا میام اما اون موقع دیگه این نمایش رو نمی بینم...! این رو شانس آوردی... من خیلی در حق تو کوتاه اومدم!..منتظر سخت تر از اینهاش باشید..قهقه ی وحشتناکی زد و همراه اون مرد رفتند بیرون..یه قفل بزرگ به در زد...رفتم سمت سرگرد و دست و پاشو باز کردم... بعد هم بلندش کردم... نمیتونست کاری بکنه حداقل یک ساعت دیگه حالش بهتر می شد!..صورتش سرخ شده بود..شر شر عرق می ریخت..همه ش سرفه می کرد..نمیدونم چطور راضی شده بودم کمکش کنم... به هر حال باید کمکش میکردم! اینکه زنده بمونه حداقل مغز پوکشو به کار بندازه تا بتونیم فرار کنیم...آره فرار... اما چطوری؟؟!!.. 

حالش خوب نبود..صورتش سرخ شده بود..می ترسیدم تا 1 ساعت دیگه دوام نیاره..می دونستم حس خفگی بهش دست میده ولی در بعضی از موارد نادر به مرگ منجر می شد..اینم که همه چیزش نادره..چه اخلاق چه هر چیز دیگه ش..اومدیم و افتاد مرد اونوقت من بین این ادمای زبون نفهم که معلوم نیست مارو واسه چی اوردن اینجا چکار کنم؟!..باید دست به کار می شدم..زیر کتفش رو گرفتم وبلندش کردم..به دیوار تکیه داد..سینه ش خس خس می کرد..صورتش عرق کرده بود..کف دوتا دستامو گذاشتم رو هم و درست بین کتف هاش قرار دادم..شروع کردم به ماساژدادن..بعد از چند دقیقه دیدم دیگه سرفه نمی کنه ولی هنوز خس خس می کرد..سرشو به دیوار تکیه دادم..رو به روش نشستم..دکمه های پیراهنش رو باز کردم..اوه اوه ماشــــاالله چه عضلـــه ای..بی خیال دختر به کارت برس..دستامو گذاشتم رو سینه ش..اروم و منظم ماساژ دادم..سینه ش گرم شده بود..نزدیک به 45 دقیقه فقط ماساژش می دادم..کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد..کم کم حالت صورتش عادی شده بود..به قفسه ی سینه ش که دست می کشیدم همراه با سینه ی اون تن من هم داغ می شد..وا چرا همچین میشم؟!..یه حسی داشتم..نگاهش کردم..چشماش بسته بود..هه..خوابیده..بهش خوش گذشته..زیر لب گفت :خوشت اومده؟!..پس بیدار بود..صداش خش داشت..لبخند کجی روی لباش بود..با تعجب گفتم :چی؟!..چشماشو باز کرد..نگاهمون تو هم قفل شد..لامصب عجب چشمایی داره..شیطون نگاهم کرد و با همون لبخند گفت :خوب ماساژ میدی ها..خوشت اومده که دیگه ول نمی کنی؟!..اوهو..چه حرفا..بیا و خوبی کن..سریع کشیدم کنار و اخم کردم..خندید..به سرفه افتاد..به درک..مرتیکه دور برداشته..-فکر نکن خبریه..من پزشکم داشتم قفسه ی سینه ت رو ماساژ می دادم تا نفست بهتر بالا بیاد..-- اره خب..می دونم..داشتی وظیفه ت رو انجام می دادی دیگه..زل زدم تو چشماش و محکم گفتم :دقیقــــا..دهان باز کرد جوابمو بده که در زندان باز شد..یه زندان بان دیگه..با ترس کنار سرگرد نشستم..زنه که گفت فردا میاد پس این یارو اینجا چکار می کنه؟!..نکنه خودش فردا میاد ولی شکنجه ها ادامه داره؟!..وای خدا..رحم کن..با لبخند زشتی به طرفم اومد..خودمو کشیدم عقب..ناخداگاه به بازوی سرگرد چنگ زدم..ولی اون مرد دستشو اورد جلو و با یک حرکت بلندم کرد..جیغ کشیدم..دست و پا می زدم از تو بغلش بیام بیرون..ولی نامرد سفت منو چسبیده بود..صدای خشنی داشت.. --کم تکون بخور خانم خوشگله..سرشو فرو کرد تو موهام..حالم داشت بد می شد..با انزجار خودمو کشیدم کنار ولی موهامو گرفت و کشید سمت خودش..بلند جیغ کشیدم..-ولم کن اشغال..چی از جونم می خوای؟!..به بازوم دست کشید..انگشتاشو کشید رو قفسه ی سینه م و گفت :همه چیزتو می خوام عزیزم..چه لعبتی هستی تو..همه چیزت تکه..-خفه شو عوضی..محکم زد تو صورتم..پرتم کرد رو تخت..روم خم شد..در حالی که تو چشمام زل زده بود با صدای ترسناکی گفت :خانم دستور داده زیاد اذیتت نکنم..حیفه شکنجه بشی..به شکمم دست کشید..--حیف این بدن زیبا و هوس انگیزه که سیاه و کبود بشه..از این بدن خیلی استفاده ها میشه کرد..من راهشو بلدم عزیزم..قهقهه ی وحشتناکی زد..صورتم از اشک خیس شده بود..صدای فریاد سرگرد باعث شد مرد قهقهه ش قطع بشه..--ببند دهنتو مرتیکه ی اشغال..نگاهش کردم..با چشمان به خون نشسته زل زده بود به مردی که می خواست اذیتم کنه..مرد نگاهش کرد..با پوزخند گفت :به به..صدای جناب سرگرد هم که در اومد..تو هنوز زنده ای؟..نترس با تو هم زیاد کار دارم..اول ترتیب این خوشگل خانم رو بدم..بعد میام سروقت تو..شکنجه ها تو راهه جناب سرگرد..منو بلند کرد..چسبوند به خودش..با ترس نگاهش کردم..صورتشو اورد جلو..سرمو کشیدم عقب..ولی نامرد دستشو گذاشت پشت سرمو صورتمو به صورتش چسبوند..لبای نفرت انگیزش رو گذاشت رو لبام..با ولع منو می بوسید..حالم داشت بد می شد..با دستام هلش دادم ولی تکون نخور..یک دفعه صدای فریادش سکوت زندان رو برهم زد..سرشو با دست چسبید و خودشو کشید کنار..با دهان باز به پشت سرش نگاه کردم..سرگرد صندلی رو برداشته بود و گرفته بود بالا سرش..یعنی با صندلی زد تو سرش؟!..صندلی رو پرت کرد رو زمین..به طرفش رفتم..پشتش مخفی شدم..اروم برگشت و نگاهم کرد..--خوبی؟..فقط سرمو تکون دادم..تا به خودمون بیایم..یه مرد دیگه وارد اتاق شد..وای خدا..این غول تشن دیگه کیه؟!..

تو دستش سیگار بود..یه بلوز جذب مشکی به تن داشت..اون مرد که اهورا با صندلی زده بود تو سرش از جاش بلند شد ودر حالی که سرشو می مالید رفت طرف اون یکی..یه چیزایی تو گوشش گفت..من و سرگرد کنار ایستاده بودیم..مسیر نگاهمون درست به سمت اون 2 نفر بود..مرد پوزخند زد و جلو اومد..اون یکی هم اومد جلو ومنو کشید سمت خودش..اهورا دستمو گرفت ..مرد چاقو گذاشت زیر گلوم..رسما داشتم میمردم..داد زد :دستتو بکش وگرنه با یه خراش عمیق کارشو می سازم..اهورا کمی نگاهم کرد..اخم غلیظی رو پیشونیش نشسته بود ..اروم دستمو ول کرد..مرد منو کشید عقب..اون یکی که هیکلی تر بود رفت جلو و خواست دستای سرگرد رو از پشت بگیره که سرگرد نذاشت..مرد با خشونت گفت :بهتره با ما راه بیای جناب سرگرد..وگرنه دختره رو نفله ش می کنم..کاره سه سوته..اهورا چیزی نگفت..خوابوندش رو تخت..دستاشو بست..می خواستم با یه حرکت دست مرد رو بگیرم وبپیچونم و یه ضربه ی کاری بزنم تو شکمش ولی این چاقوی لعنتی این اجازه رو بهم نمی داد..مرد پک محکمی به سیگارش زد..سر سیگارش سرخ شد..نگاه وحشت زده ی من به مرد بود..سیگارو اورد پایین..روی سینه ی سرگرد خاموش کرد..صدای فریاد اهورا توی اتاق پیچید..نگاهمو ازش گرفتم..دلم یه جوری شد..اشک دیده م رو تار کرد..دوباره صدای فریادش بلند شد..نگاهش کردم..هق هقم رو تو گلو خفه کردم..مرد سیگارشو پرت کرد کنار..یه پاکت از روی میز برداشت..پودر سفید رنگی از توش بیرون اورد ..نمک بود..اره..می خواست نمک بریزه رو زخمش..وای خدا..کمکش کن..همه ی نمک ها رو پاشید روی زخم..صدای فریاد پر از درد اهورا دیوارهای زندان رو به لرزه انداخت..داد زدم :چکارش دارید نامردا..ولش کنید..مردی که منو گرفته بود چاقورو کمی به زیر گلوم فشار داد..--خفه شو..زیادی زر بزنی کارتو تموم می کنم..فقط گریه می کردم..اون مرد سرگرد رو شکنجه می کرد..طاقتم تموم شده بود..خدایا کمکمون کن..دارن می کشنش..موهای اهورا رو گرفت و کشید..با خشونت داد زد :بگو از کجا فهمیدی دخترا کجان؟!..کی بهت خبر داد؟!..جاسوست کی بود؟!..بگـــو..صدای ناله مانند سرگرد رو شنیدم..-نمی دونم..در مورد..چی حرف می زنید..چندتا سیلی پشت سر هم زد تو صورتش..--که نمی دونی اره؟!..بهت نشون میدم..اشغال..کشید کنار..نفس نفس می زد..به مردی که منو گرفته بود اشاره کرد..پرتم کرد..محکم خوردم به دیوار..پیشونیم با دیوار برخورد کرد..درد نسبتا شدیدی تو سرم پیچید..هر دو از زندان رفتن بیرون..گوشه ی پیشونیم درد می کرد..دیدم تار شده بود..خودمو رسوندم به تخت سرگرد..دستاشو باز کردم..از رو تخت بلندش کردم..پرت شد رو زمین..سینه ش پر از نمک بود..3 تا جای زخم روی قفسه ی سینه ش بود..نمک ضد عفونیش می کرد..ولی باید کمی از نمک هارو از روی زخم بر می داشتم..اذیت می شد..صورتش جمع شده بود..عرق کرده بود..به اطرافم نگاه کردم..دنبال پارچه می گشتم..یه تیکه دستمال رو میز اونطرف اتاق بود..برش داشتم..حالا اب از کجا بیارم؟!..یه سطل کنار دیوار بود..تا نصفه توش اب بود..اوردمش جلو..رو به روش نشستم..دستمال رو گذاشتم رو زخم..صدای ناله ش بلند شد..-تحمل کن..الان تموم میشه..نمیذاشتم اب به زخم برسه..اطرافش رو تمیز می کردم..دستش رو دور موچ دستم حلقه کرده بود..معلوم بود داره درد می کشه..سوختگی که روش نمک پاشیده بودند..واقعا دردناک بود..چند دقیقه گذشته بود..کنارش نشسته بودم و نگاهش می کردم..

چند ساعتی گذشته بود..از پشت میله ها سایه ی زندان بان رو می دیدم..حال اهورا بهتر شده بود..اروم گفتم :حالا چکار کنیم؟!..معلومه دست بردار نیستند..سرشو تکون داد..نگاهم کرد..--درسته..دست از سرمون بر نمی دارن..اخرش هم به دستشون کشته میشیم..اب دهانمو به زور قورت دادم..با وحشت گفتم :می کشنمون؟!..وای نه..چیزی نگفت..-خب یه کاری بکن..--دارم فکر می کنم..اگه بذاری..-من چکارت دارم؟!..خب فکرتو بکن..--2 دقیقه سکوت کن..جوابش رو ندادم..با اخم رومو بگردوندم..نیم ساعتی گذشته بود که دیدم از جاش بلند شد و رفت پشت میله ها ایستاد..کمی بیرون رو نگاه کرد..برگشت..درست کنار من نشست..با تعجب نگاهش کردم..صورتشو اورد جلو..زیرگوشم گفت :باید فرار کنیم..من یه نقشه ای دارم..چشمام گرد شد..فرار؟!..-چه نقشه ای؟!..کمی سرشو کشید عقب..زل زد تو چشمام..زیر لب گفت :معاشقه..با صدای نسبتا بلندی گفتم :بلـــــه؟!..چــی گفتــــــی؟!..-هیسسسسس..چرا داد می زنی؟!..-یه بار دیگه بگــو..--گفتم باید با هم معاشقه کنیم..چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..کمی خودمو کشیدم عقب..چپ چپ نگاهش کردم..سرخ شده بودم..-تو..تو پیش خودت چی فکر کردی؟!..منو اینجا یکه و تنها گیر اوردی فکرای شوم زده به سرت؟!..اروم خندید اومد نزدیک تر ..--چی داری میگی؟!..تند تند گفتم :نیا جلو..بکش کنار..برو اونور..--نترس باهات کاری ندارم..اینم جزو نقشه ست..-نقشه؟!..کدوم نقشه؟!کی نقشه کشیدیم که من یادم نمیاد؟!..--همین الان..بهت گفتم..فرار..معاشقه..کمی نگاهش کردم..--چیه؟!..-یعنی من موندم هر چی فکر می کنم می بینم بین این دوتا کلمه "فرار" و "معاشقه"چه وجه تشابهی وجود داره که تازه جزو نقشه هم هست؟!..هم تو نقشه کشیدن استادی هم تو بیانش..تلگرافی حرف می زنی؟!..یا فکرکردی علم غیب دارم؟!..تمام مدت که من حرف می زدم اون اروم می خندید..انگار براش جک تعریف می کنم..--میگم..ولی باید همکاری کنی..-خیلی خب بگو..--ببین من به تو نزدیک میشم..مثلا دارم باهات معاشقه می کنم..تو هم با من همراه میشی..توجه نگهبان جلب میشه..وقتی توجهش جلب شد..باید تحریکش کنیم..وارد اتاق که شد من کارشو تموم می کنم..از کلم دود بلند شد..کلا هنگ کرده بودم..من .. با اهورا..جناب سرگرد راد..معاشقـــه کنم؟!..اوهـــو..دیگه چی؟!..خواستم مخالفت کنم که انگشتشو گذاشت رو لبم..--هیسسسسس..راه دیگه ای نداریم..اینا باز هم میان سروقتمون..با تو همون کاری رو می کنند که ..یعنی دامنت رو لکه دار می کنند..من رو هم حتما می کشند..تصمیم با خودته..به فکر فرو رفتم..وای خدا نه..دامنم رو لکه دار کنند؟!..هرگز..-خب..از کجا معلوم نقشه ت بگیره؟!..--هر نقشه ای یه جور ریسک داره..باید امیدوار باشیم..من کارمو بلدم..نگاهش شیطون شده بود..پوزخند زدم وگفتم: تو کار بلدی شما مردا که شکی نیست..ماشاالله همتون یه پا استادین..چپ چپ نگاهم کرد..اونم پوزخند زد و گفت :هه..انگار تجربه کردی که خیلی دقیق اینو می دونی..با خشم گفتم :نخیر..تجربه نکردم..ولی..دستشو گرفت جلوم..--خیلی خب..من و تو الان باید بریم تو فاز رمانتیک بازی..اونوقت داریم دعوا می کنیم..شروع کن..-به من چه..خودت شروع کن..با حرص گفت :خیلی خب..سوتی ندی ها..اه و ناله کن..البته نه از زور درد.. از زور لذت..سعی کن طبیعی باشی..-همچین میگی طبیعی انگار یه عمره اینکارم..خب یه کاریش می کنم..تو هم جوگیر نشیا..نگاهش شیطون بود..خدا بخیر بگذرونه..بازومو گرفت..منو کشید سمت خودش..بازوهاشو دورم حلقه کرد..با اینکه از روی نقشه بود ولی همین اول بسم الله داغ کردم اساسی..وای خدا..با صدای نسبتا بلندی گفت :عزیــــزم..قربونت برم..وای چقـــدر تو نازی..خنده م گرفته بود..نگاهش به در زندان بود..ولی من پشتم به میله ها بود..دستامو گرفت و با خشونت حلقه کرد دورش..خیلی خب چه خبرته؟!..با صدایی که نمی تونستم خنده م رو پنهان کنم با ناز و عشوه گفتم :فـــدای تو عزیــزم..بلند زدم زیر خنده.. دستشو گرفت جلوی دهانم..-هیسسسسسس..خواهشا سوتی نده ..راه بیا..-باشه باشه..ولی خنده م می گیره..خودش هم خندید..--می دونم..تو کوتاه بیا..صورتشو به صورتم چسبوند..هر دو لبخند به لب داشتیم..انگارداریم یه فیلم کمدی بازی می کنیم..--واااااای مانیا موهات چه بوی خوبی میده..مدهوشم می کنه..-اهوراااااا..--جانـــم عزیـــزم..-اااااه ه ه ه ه ه..از زور خنده شونه م می لرزید..ولی اهورا جدی جدی کار می کرد..دستای داغش رو کشید رو بازوم..لبخند از روی لبام محو شد..وای نکنه جو گرفته ش..سریع گفت : نگهبان اومد..همزمان منو به خودش فشرد..لباشو به صورتم کشید..زیر گلوم رو بوسید..وای خدا..دارم دیوونه میشم..دیگه نمی خندیدم..احساس می کردم چشمام دیگه باز نمیشه..وای..اه و ناله هام از روی غریزه م بود ..نمایشی نبود..دست خودم نبود..منو محکم به خودش می فشرد..نیم نگاهی به در زندان انداخت..صدای باز وبسته شدن در رو شنیدم..بی توجه بودم..با یک حرکت لباشو گذاشت رو لبام..با ولع خاصی لبامو می بوسید..هر دو اه می کشیدیدم..تنش داغ بود..تن من هم اتیش گرفته بود..دستش رو گذاشت پشت گردنم..صورتشو اورد پایین تر..گردنم..قفسه ی سینه م..می بوسید و اه می کشید..یعنی اونم داره نقش بازی می کنه؟!..خب مگه من همین کارو نمی کنم؟!..نه..فکر نکنم..خدایا دارم میمیرم..یک دفعه ولم کرد..سریع از جاش بلند شد..نگاهش کردم..به طرف نگهبان دوید..تا اون مرد به خودش بیاد اهورا گردنش رو گرفت و پیچوند..وای خورد شد..نگهبان افتاد رو زمین..سرگرد پیراهنش رو درست کرد..من که سرجام خشک شده بودم..اومد جلو..دستمو گرفت و بلندم کرد..- د پاشو دیگه..باید فرار کنیم..باید یه چیزی پیدا کنیم تا تنت کنی..اینجوری نمی تونیم بریم بیرون..کلا تو هنگ بودم..الان دقیقـــا چی شد؟!..دستمو کشید..هر دو از زندان خارج شدیم..ولی من هنوز تو حس و حال گرمای اغوش اهورا بودم..ببین چجوری هواییم کرد..من و چه به این کارا..مانیا خودتو کنترل کن..من رو دنبال خودش می کشید..

صدای داد و فریاد چند مرد می اومد...دستمو محکم تر کشید.. منم مثل کش دنبالش کشیده می شدم....!داشتن نزدیک تر میشدن که سرگرد سریع منو کشید تو نزدیک ترین اتاق تو راهرو و در رو قفل کرد...ناخواسته تو بغلش بودم... هنوز هم داغ بودم... خودم رو عقب کشیدم... من این طوری جلوی این ایستادم و هیچ خجالت نمیکشم؟؟مــــــــــــــانیاچه بلایی سرت اومده؟؟جواب بده! مانیا چته؟؟امــــــا دریغ!وجدانم خوابیده بود...!و قلبم با شدت می تپید...!به سرگرد نگاه کردم... رو دوتا پاهاش نشسته بود و به زمین خیره شده بود.خدا رو شکر وجدان اون بیداره حداقل... یه هو دیدی تا آخر ماموریت یه کاری دست خودمون...مانیا چی بلغور میکنی واسه خودت؟نگاهم رو به اطراف چرخوندم تا بیشتر از این فکرهای چرت نکنم!خـــــــــــــوب چی هست اینجا؟؟یه مشت کارتون که روشون پارچه کشیده شده بود...-اینا که مواد یا بمب نیستن؟!؟!-- علم غیب دارم؟ برو کنار...و با دستش منو هل داد. اه.. چه نچسب.. اره دیگه..مگه یادت رفته دختر؟..همون اهورای مغرور و گند اخلاق و قده دیگه!جدیدا زیادی اهورا اهورا می کنم..مانیا مغزت داره منحرف میشه ها...از پشت سر سرگرد خودمو کشیدم بالا و سرک کشیدم تا ببینم چی اونجاس. به زور یه روزنه پیدا کردم و یه نگاه انداختم...ناخداگاه با اون چیزی که دیدم داد زدم: نـــــــــــــــه!سریع دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت: چته؟ چرا داد میزنی؟اما من در کمال بهت زدگی حتی جوابشو ندادم ..نگاهم فقط به اون عکس بود...! خودم رو کشیدم جلو تا برسم به اون عکس...2 تا بودن... نه....! این امکان نداره... یکی شبیه ش.. داداش دوقلوشه... نه این اون نیست!دستای قویی من رو از روی اون کارتون عقب کشید... اهورا بود که میخواست تو اون کارتون ها سرک بکشه...همون عکس رو جلوم گرفت و گفت: کیه؟!..اشک تو چشمام جمع شده بود..بلند زدم زیر گریه... کلافه شده بود.. گفت: اروم تر..الان میان سروقتمون..میشناسیش؟! یکی از بهترین ها تو نوع خودشه... خیلی وقته که گم شده... اگه میشناسیش بگو کجاس...! ما به همکاریش با نیرو پلیس و ارتش نیاز داریم...کمک بزرگیه برای ما..با شنیدن حرفاش یک دفعه گریه م بند اومد... گفتم: چی میگی؟! مگه کی بوده؟!-- صاحب سابق این باند... سرهنگ گذشته ارتشه...!هنگ کردم... چطوری ممکنه؟؟!!اون...؟؟!!نه..با یاداوریش گریم رو دوباره از سر گرفتم...چرا همش بهم دروغ میگفت؟! چرا این حقیقت رو پنهان می کرد؟!چــــــرا؟؟!!با صدای خش دار پرسیدم: پس اون زن که امروز داشت منو شکنجه می کرد کنارش چی کار میکنه؟! اون کیه؟!-- اون...سکوت کوتاهی کرد...

-- اون زنشه...!با تعجب گفتم :چی؟!؟! امکان نداره...سرشو تکون داد : قبل از اومدن به ایران... الان دیگه نیست...گریه ام شدت گرفته بود... امکان نداشت... نه باورم نمیشه... اصلا...اخه..!دستش رو جلو دهنم گذاشت و گفت: ساکت شو دختر... میخوای بیان سراغمون! حداقل بگو تو سرهنگ رو از کجا میشناسی؟با هق هق گفتم: با... بابامه...چشماش گرد شد : چی داری میگی؟ امکان نداره!؟!؟! اون که دختر نداشت...!-مگه تو دیدیش؟-- جونشو تو یکی از عملیاتا خیلی پیش نجات دادم...خیلی آروم تر شده بودم اما هنوزم گریه می کردم... سرگرد بلند شد و رفت سراغ بقیه کارتون ها... بعد از چند دقیقه چندتا عکس به سمتم پرت کرد...یکی رو برداشتم و نگاه کردم... من... بابام و ... اون زن...!داشتم دیونه میشدم... سریع از جام پا شدم و سرک کشیدم تو کارتونی که کنارم بود... باید می فهمیدم...!می فهمیدم که چی از من پنهان شده...! اصلا برای چی؟تو کارتون خم شدم و زیر و روش کردم... بجز چندتا کاغذ پوسیده هیچی نبود!یکی رو باز کردم تا حداقل بخونمش تا ببینم چیه...! یه نامه بود... به انگلیسی نوشته شده بود.. چشمام تار میدید و نمیتونستم بخونمش پس برش داشتم تا بعدا بخونم...به سرگرد نگاه کردم... سرش تو کارتون خم کرده بود و بدجور غرق در نوشته های تو برگه ها بود...به سمتش رفتم...مثل خودش خم شدم تا ببینم چی داره میخونه که یک دفعه برگشت سمتم و محکم خورد به من..کنترلمون رو از دست دادیم و..افتادیم رو هم...اون روی من افتاده بود.. شکه شده بودم..از طرفی نمی دونستم چیکار کنم ..بدجور تحت تاثیر داغی بدنش قرار گرفته بودم...دستامو آوردم و روی سینه اش قرار دادم تا به عقب هلش بدم اما اصلا تکون نخورد... دستام رو سینه اش بود... بی هدف...!خدایا چکار کنم؟... نگاهمون تو هم قفل شده بود..انگار اون هم شکه شده بود..ناخواسته بود..اتفاقی..طاقت نیاوردم..سرمو برگردونم... داغی نفسهاشو که میخورد به گردنم رو حس می کردم...احساس می کردم صورتش به صورتم نزدیک تر شده..شاید هم توهم زدم..سریع نگاهش کردم..نگاهم به چشماش افتاد... یه چیز خاصی تو نگاهش موج می زد..چی بود؟!..نمی دونم..ولی..اره..ارامش داشت..انگار با چشماش هیپنوتیزمم کرده بود..مسخ شده بودم..تو چشماش غرق شدم.. صورتش خیلی به صورتم نزدیک بود..به طوری که گرمیه نفسش پوست صورتم رو می سوزوند..نگاهش به لبهام افتاد که..فریاده ..پلیس... پلیس... رو شنیدم... با یک حرکت از جاش بلند شد..دست منو هم گرفت و بلندم کرد..لباسم مناسب نبود و دعا دعا می کردم کسی تو نیاد ولی من که همیشه شانسم خوشگل بوده..واسه ی همین در محکم باز شد...چند تا سرباز وارد شدند...سرگرد جلوی من ایستاد تا دیده نشم.. برگشت و رو به سرباز با دادی بلند گفت: بیرون!اون بیچاره ها هم که پوکیده بودن از خنده رفتن بیرون...از خجالت سرخ شده بودم و اهورا سرشو انداخته بود پایین...در همون لحظه در باز شد و چند تا تیکه لباس بعلاوه ی لباس فرم سرگرد به داخل پرت شد...!بدتر از اون این بود که من توی این وضعیت..! وای نه...!اهورا لباس فرمش رو پوشید و اون کاغذ رو هم برداشت... خواست بقیه ی کاغذ ها و عکسا رو برداره که گفتم: نه... اونا رو بذار.. من میخوامشون...انداختشون جلوم ..هیچی نمی گفت.. بعد از یک نگاه عمیق از اتاق بیرون رفت...!ولی من سرجام خشک شده بودم..

توی ماشین بودیم..داشتیم بر می گشتیم پایگاه..اون زن و یکی دوتا از دار و دسته ش فرار کردن..پلیس نتونست دستگیرشون کنه..ولی بقیه اعضای گروهشون دستگیر شدن..تو مسیر به اتفاقاتی که توی این مدته کوتاه برام افتاده بود فکر می کردم..فرارمون..اون اتاق با تموم اتفاقاتش..چه اون نامه و عکس ها و چه...من و اهورا..جدیدا پیش خودم خیلی کمتر سرگرد صداش می کردم..ولی اتفاقاتی هم که بینمون افتاد ناخواسته بود..به جز فرارمون که از روی ناچاری مجبور شدیم اینکارو بکنیم..رسیدیم پایگاه..پیاده شدیم..سرگرد بی توجه به من یک راست رفت داخل..پس چرا نگاهم نمی کنه؟!..با صدای جیغی که از پشت سرم اومد با ترس برگشتم..با دیدن شمیم که به طرفم می دوید خواستم لبخند بزنم که حس کردم گردنم از 3 ناحیه خورد شد..دستاشو دور گردنم حلقه کرده بودم و با جیغ و دادش مثلا داشت ابراز احساسات می کرد..--وااااااای مانیا الهی قربونت بشم..کجا بودی؟!..از نگرانی داشتم میمردم..خدارو شکر که سالمی..قبل از اینکه خفه م بکنه دستاشو گرفتم واز دور گردنم بازشون کردم..-بکش کنار..دیوونه خفه م کردی..این چه طرزشه؟!..رسما داشتی می کشتیم..پشت چشم نازک کرد وگفت : وا..از خدات هم باشه..-نیست..--به درک..لبخند زد و دستمو کشید..--حالا اینا رو بیخیال بیا بریم برام تعریف کن چی شده؟!..کجا بودی؟!..- اسیر بودیم..با تعجب نگام کرد..--یعنی چی؟!..-یعنی همین..یه عده ادم عقده ای ما رو گرفته بودن و شکنجه مون می کردن..البته با من زیاد کاری نداشتن ولی از سرگرد به نحو احسنت پذیرایی کردن..دهنش باز مونده بود..--چــــی میــــگی؟!..واقعا؟!..با لبخند ابرومو انداختم بالا و گفتم :به جون تو نباشه به مرگه تو..وای شمیم سرتاپاش هیجان بود..جات خالی..تو دلم گفتم :همون بهتر که نبودی سوتی های من وسرگرد رو ببینی..خداییش از زرو هیجان داشتم پس می افتادم..--دختر گرفتن بردنتون اون هم به اسیری.. اونوقت اومدی میگی کلی هیجان توش بود..تازه جای منم خالی می کنی؟!..دمت گرم واقعا..شونه م رو انداختم بالا و رفتم تو بهداری..-می خوای باور کن می خوای نکن..ولی هیجاناتاش انقدر بالا بود که اسیر بودنمون حس نمی شد..روی صندلی نشستیم..--مثلا چه جور هیجاناتی؟!..با شیطنت نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم..--مانیا اذیت نکن دیگه..بگو اونجا چه خبر بوده؟!..-هیچی بابا..ما رو گرفتن که مثلا ازمون اعتراف بگیرن..من که کلا از همه چی بی خبر بودم ولی مطمئنم این سرگرده یه چیزایی بارش بود رو نمی کرد..منو که کلا بی خیال ولی اونو تا دلت بخواد شکنجه کردن..روی سینه ش سیگار خاموش می کردن و روی زخمش نمک می ریختن..نبودی ببینی چطوری عربده می کشید..بعدش هم نقشه کشیدیم وفرار کردیم..شمیم تمام مدت با هیجان به حرفام گوش می کرد ..دستاشو زد به هم و گفت :جون من؟!..چطوری در رفتین؟!..ابرومو انداختم بالا..تک سرفه ای کردم وگفتم :سرگرد راهشو بلد بود به منم یاد داد..--چه راهی؟!..-حالا من به تو بگم که حالیت نمیشه..--چرا؟!..-خب چون..ای بابا چقد سوال می پرسی ..به هر حال یه جوری فرار کردیم دیگه..بعد هم رفتیم تو یه اتاق و..-و چی؟!..با حرص گفتم :پیچ پیچی..داوینچی..بیا برو سرکارت از کی تا حالا بیخودی منو گرفتی به حرف..بعدش پیدامون کردن و نجات پیدا کردیم و تموم شد رفت پی کارش..--وا..چرا حرصی میشی؟!..من که چیزی نگفتم..-پس جون من بیا یه چیزی بگو و خودتو خلاص کن..مشکوک نگام کرد وگفت :مشکوک می زنیا..-دلت خوشه ها..محیط اینجا روت تاثیر گذاشته نشستی منو بازجویی میکنی؟!..--نه ولی به تو هم مشکوکم..-بیخود کردی مشکوکی..همه رو برات گفتم..دیگه چیزی تهش نموند ..همه رو کشیدی..از جام بلند شدم..-من برم یه زنگ به خونه بزنم..فردا رو می خوام مرخصی بگیرم ..خواست حرف بزنه که سریع از بهداری زدم بیرون..شمیم هم وقت گیر اورده ها..اخه نمیشه که همه چیزو براش بگم..یکی نیست بهش بگه دختر همه ی راز و رمز زندگیم رو که نمی تونم بریزم وسط..تهش خودمو ضایع کردم..تلفناشون کارتی بود..اول زنگ زدم خونه کسی جواب نداد..زنگ زدم موبایل بابا که خاموش بود..اینبار به مامان زنگ زدم..بعد از چند تا بوق جواب داد..--الو..با خوشحالی گفتم :الو سلام مامان..خوبی؟..چند لحظه سکوت بود..یه دفعه زد زیر گریه..لبخند از روی لبام محو شد..قلبم ریخت..با ترس گفتم :الو..مامان..قربونت برم چی شد؟!..چرا گریه می کنی؟!..توروخدا بگو چی شده؟!..با گریه گفت :مانیا..پدرت..فقط خودتو برسون بیمارستان (.......)..هر جور بیا..گوشی از دستم رها شد..پشتمو به دیوار تکیه دادم..زانوهام خم شد..صدای مامان رو از پشت گوشی نامفهوم می شنیدم..خدایا..بابام..

شمیم :اوا خاک به سرم..مانیا..مانیا..چی شده؟!..لبام خشک شده بود..حس می کردم توان بلند شدن ندارم..نگاهش کردم..چشماش پر از نگرانی بود..با بغض گفتم :شمیم..بابام..بیشتر نگران شد:بابات چی؟!..بگو چی شده؟!..حالت خوبه؟!..به هق هق افتادم..-نه..نه..خوب نیستم شمیم..بابام بیمارستانه..--چـــی؟!..با شنیدن صدای اهورا نگاه نمناکم رو بهش دوختم..اهورا:چی شده خانم محبی؟!..اه..حالا کی حوصله ی اینو داره تو این هیر و ویر..جوابشو ندادم..ولی اون سمج تر از این حرفا بود..رو به شمیم گفت :چی شده خانم؟!..چرا خانم محبی به این وضع افتادن؟!..--چی بگم والا..مثل اینکه حال پدرشون خوب نیست..بیمارستانن..با این حرف شمیم گریه م شدیدتر شد..بابـا..اهورا یه تای ابروشو داد بالا و گفت :بسیار خب..کمکشون کنید بیاریدشون تو ماشین من..داشتم می رفتم بیرون شما رو هم تا بیمارستان می رسونم..حال نداشتم باهاش مخالفت کنم..الان فقط دلم می خواست پیش بابام باشم..یک ثانیه هم نمی تونستم فکرکنم که بابام چیزیش میشه..برام عزیز بود..بهش وابسته بودم..نه..خدایا اتفاقی واسه ی بابام نیافته..درکش برام سخته..اصلا غیرممکنه..نه..شمیم کمکم کرد تا دم ماشین رفتیم..سوار شدیم..سرگرد هم نشست پشت فرمون وبدون هیچ حرفی حرکت کرد..اسم بیمارستان رو گفتم..سرشو تکون داد ..از پشت نگاهش کردم..تمام حواسش به رانندگیش بود..همه ساکت بودن..منم زیر لب هق هق می کردم و بابامو صدا می کردم..یه دفعه یاد حرفاش..مهربونیاش..یاد گرمی اغوشش..بوسه های پدرانه ش افتادم..طاقت نیاوردم وهمچین زدم زیر گریه که اهورا هل شد و سریع پیچید راست ودرجا زد رو ترمز..شمیم بیچاره هم با وحشت داشت نگام می کرد..سرگرد برگشت عقب و داد زد :چته؟!..چی شده؟!..فقط بلندبلند گریه می کردم..شمیم به پاهام دست کشید..قلقلکی بودم..پامو کشیدم عقب و با گریه داد زدم :تو این وسط چکار می کنی؟!..چرا به پر و پای من ور میری؟!..--ای بابا..می خوام ببینم ماری موری..چیزی نگزدیت..اخه همچین بی مقدمه زدی زیر گریه گفتم لابد یه چیزی نیشت زده..توی اون موقعیت حسش نبود که بزنم زیر خنده..فقط گریه م می اومد..وگرنه هم می خندیدم وهم یه پس گردنی نثار وجود مبارکش می کردم..فقط در همون حال سرش غرغر کردم :برو بابا تو هم دلت خوشه..بابام رو تخت بیمارستان داره جون میده..توقع دارین براتون قهقهه بزنم؟!..رو به سرگرد جیغ زدم : د راه بیافت دیگه..وایساده منو نگاه می کنه..چشماش داشت از کاسه می زد بیرون ..شمیم زمزمه کرد :مانیـــا..دستمالمو از تو جیبم در اوردم و کشیدم به صورتم..داشتم اشکامو پاک می کردم..با حرص گفتم :هان..چیـــه؟!..--اروم باش..-نمی تونــم..دیدم هنوز اهورا از جاش جم نخورده دیگه زدم به سیم اخر ..یه داد بلند سرش زدم و گفتم :بــــرو دیــــگه..اگه راه نمیافتی برم تاکسی بگیرم..با حرص برگشت و ماشین رو روشن کرد..همین طورکه داشت فرمون رو می چرخوند به چپ گفت :خانم من راننده شخصیتون نیستم که هی راه به راه دستور صادر می کنی..بهتون لطف کردم گفتم می رسونمتون..تو دلم گفتم:از این لطفا برو به عمه جونت بکن..منت میذاره سرم..بلند گفتم :منم نگفتم راننده شخصیمی..تازه باید باعث افتخارتون هم باشه بخواین راننده م باشین..درضمن لطف کنید منت نذارید ..--رو که رو نیست به سنگ پا گفته زکی..-همینه که هست..--حیف که تو موقعیت خوبی نیستی وگرنه ..جبهه گرفتم و گفتم :وگرنه چی؟!..فقط با خشم از تو اینه جلو نگام کرد..یارو در برداشته انگار خبریه..باز یاد بابام افتادم اما اینبار ارومتر گریه می کردم..دستمال رو تندتند می کشیدم به چشمام..خدایا پس چرا این جاده ی لعنتی تموم نمیشه زودتر برسیم..بالاخره رسیدیم..از ماشین پیاده شدیم..دیدم سرگرد هم داره دنبالمون میاد..چیزی نگفتم..نمی دونم چرا ولی یه جورایی از این سیریش بازیاش خوشم می اومد..هم دوست داشتم باهاش کل کل کنم..هم اینکه هی عین کنه بچسبه بهم منم حالشو بگیرم..کلا رو اعصاب بود..ولی از نوع خوبش..همراه شمیم به طرف در ورودی دویدیم..سرگرد هم از پشت بدو دنبالمون می اومد..

جلوی پذیرش وایسادمو رو به مسئولش گفتم :سلام خانم..من دختر اقای رایان محبی هستم..تو کدوم بخش بسترین؟..نیم نگاهی به من انداخت و عینکش رو کمی برد بالا..--سلام..چند لحظه صبر کنید..داشت تو سیستمش چک می کرد..از زور استرس و اضطراب ناخونامو کف دستم فشار می دادم..دستام یخ بسته بود..--بله..اقای رایان محبی..بخش مراقبت های ویژه..با شنیدن اسم بخش پاهام سست شد ..خدایا نه..یعنی بازم قلبش مشکل پیدا کرده؟..این بار سومه..بهش رحم کن..با چشمای پر از اشکم نگاهش کردمو گفتم :کدوم طبقه ست؟..--طبقه ی سوم..صدای اهورا رو شنیدم..--بیا من می دونم کجاست..شمیم دستمو گرفت هر دو دنبال اهورا رفتیم..سوار اسانسور شدیم..داشتم می لرزیدم..از زوره ترس بود..ترسه از دست دادن بابام..خیلی نگرانش بودم..--مانیا اروم باش..-نمی تونم شمیم..دارم دق می کنم..اسانسور از حرکت ایستاد..درش باز شد.. مثل چی پریدم بیرون..سرگردون دنبال تابلوی بخش می گشتم که پیداش کردم..پیچیدم سمت راست و رفتم تو راهرو..مامان رو دیدم که روی صندلی نشسته وسرشو تکیه داده به دیوار..بدو رفتم پیشش..بقیه هم پشت سرم می اومدن..مامان با شنیدن صدای پام سرشو بلند کرد ونگام کرد..با دیدن من از جاش بلند شد وبا هق هق گفت :دخترم..بغلش کردم..با گریه گفتم :مامان..بابا چی شده؟!..از اغوشش جدا شدم..با گریه گفت :صبح صداش کردم بره شرکت..تو جاش نشست و گفت قلبش درد می کنه..تا به خودم بیام دیدم بیهوش افتاد رو تخت..انقدر ترسیده بودم که نمی دونستم چکار کنم..سریع رفتم سمت تلفن و زنگ زدم به اورژانس..دکترش گفت سکته کرده..وضعش خوب نیست دخترم..سرمو تکون دادم و گفتم :شما اینجا باش من میرم با پزشکش حرف می زنم..اروم باش..--باشه دخترم..برو..هر خبری شد به منم بگو..دارم دیوونه میشم..فقط سرمو تکون دادم..بغض کرده بودم..شمیم گفت که پیش مامان می مونه..اما سرگرد باهام اومد..با بهت از اتاق زدم بیرون..شونه م رو چسبوندم به دیوار..چشمامو روی هم فشردم..خدایا..دیگه امیدی نبود..دکتر گفت که سکته خفیف نبوده و عمل هم دیگه فایده نداره..باید منتظر باشیم..گفت فقط براش دعا کنید..همین..اهورا رو به روم ایستاد..نگاهش بی تفاوت نبود..جدی هم نبود..-- اروم باش..با گریه که مشکلی حل نمیشه..با بغض گفتم :بدون گریه هم مشکلی حل نمیشه..باز اینجوری خودمو خالی می کنم..شونه ش رو انداخت بالا و گفت :چی بگم..تو دکتری..با حرص گفتم :لازم نیست چیزی بگی..با لحن جدی گفت :تو این موقعیت هم دست از لجبازی بر نمیداری؟..-لج نمی کنم..ولی..صدای شمیم باعث شد ادامه ی حرفمو نزنم..دستمو گرفت و با هیجان گفت:مانیا پدرت بهوش اومده..می خواد باهات حرف بزنه..زودباش..مات و مبهوت به شمیم و اهورا نگاه کردم..به سرعت باد خودمو رسوندم تو بخش..پرستار اومد جلو وگفت :مانیا شمایی؟..-بله..--پدرتون میخوان شما رو ببین..فقط شما می تونید برید داخل..-باشه باشه..ممنونم..مامان بیرون ایستاده بود وگریه می کرد..تعجب کردم..بابا که بهوش اومده پس مامان واسه چی داره گریه می کنه؟!..رفتم تو اتاق..بابا چشماش بسته بود..کنارش ایستادم..رنگ پریده و ضعیف افتاده بود رو تخت..دلم کباب شد..اشکام صورتمو خیس کرده بودن..دستشو گرفتم..سرد بود..چشماشو اروم و بی جون باز کرد..نگام کرد..با صدای ریز و نامفهومی گفت :اومدی ..دختر بابا؟..پیشونیش رو بوسیدم..-فدات بشم بابا..اره اومدم..--دخترم..نمی تونم..زیاد حرف بزنم..فقط..خوب ..گوش کن..ببین چی میگم..-بابا..شما حالت..--نه دخترم..بذار بگم..دیگه وقتشه..ناتوانم..نمی تونم همه رو برات بگم..فقط..رفتی خونه..برو تو اتاقم..توی کمدم داخل چمدون.. یه کیسه ی مخمل قرمز هست..یه کلید کوچیک توشه..کلید کشوی دوم میزمه..بازش کن..یه دفتر با جلد چرم قهوه ای اونجا هست..بخونش دخترم..همون رو بخونی پی به همه چیز می بری..من دیگه رفتنی شدم..اینو می دونم..دیگه اخر خطم..مواظب خودت و م..مادرت باش..خ..خیلی..دو.دوستتون دارم..صدای بوق ممتد دستگاه فضای اتاق رو پر کرد..با صداش به قلبم چنگ انداخت..سرم تیر می کشید..چشمام فقط بابا رو می دید که نگاهش به من بود ..ولی دیگه توی این دنیا نبود..دستای لرزونم رو بردم جلو وکشیدم رو چشماش و بستمشون..از ته دل ضجه زدم :بـــابـا..سرمو گذاشتم روی دستشو بلند بلند زدم زیر گریه..پرستارا همراه دکتر و مامان و شمیم وسرگرد اومدن تو..دکتر:خانم برید کنار..شمیم در حالی که گریه می کرد بازومو گرفت و منو کشید کنار..دکتر دستگاه شوک رو میذاشت رو سینه ی بابام و با هر بار جهش هیچ اتفاقی نمی افتاد..3 بار تکرار کرد..بی فایده بود..بابام..تموم کرده بود..

همه چیز مثل برق و باد گذشت... تمام مراسمات با احترام فراون تمام شد.تو این مدت شمیم خیلی کمک حالم بود. من به عنوان یه دختر بابایی خیلی ضربه خورده بودم... عزیز ترین کسم رو از دست داده بودم... بچه های بهداری... سرگرد... سرهنگ... همه اومده بودن...سرهنگ خیلی خودشو سرزنش میکرد که چرا بیشتر دقت نکرده بود.. ظاهرا دوست صمیمی بابا بوده...! سرگردم فقط یه تسلیت خشک و خالی گفت... چیز دیگه ای ازش انتظار نداشتم.من مثل مامان بی تابی نمی کردم، جیغ نمی زدم، هوار نمی کشیدم... فقط یه گوشه تنها کنار قبر بابا نشسته بودم و آروم گریه میکردم... بی صدا ! یادم نیست کی حرف زدم! لال مونی گرفته بودم... یه جورایی روزه سکوت!دلم واسه بابا تنگ شده... خیلی...!بابا می شنونی صدامو؟ دلم برات تنگ شده... خیلی.. کجایی؟ جات خوبه؟ بی من بهت خوش میگذره؟!؟!؟!صدای هق هق خفه ام تو اتاق پیچید و باعث شد که مامان بهم نگاه کنه و بزنه زیر گریه... اومد سمتم و داد زد: حرف بزن. حرف بزن... جیغ بکش... بذار صدای هق هق بلندتو بشنوم... مانیا...گلم نریز تو خودت... خودتو خالی کن...!بابات در صورتی روحش در آرامشه که خواستشو انجام بدی! از پسش بر میای؟ قول میدی که روحش رو آروم و شاد کنی؟سرم رو به نشونه آره بالا و پایین بردم... داد زد: بگو بله... زبون داری... بگو... نذار تو رو هم مثل بابات از دست بدم... بگو افسرده نشدی! بگو هنوز هم مانیا خوشگل و سر زنده مامانتی...سرم رو روی شونه های مامان گذاشتم و به گریه ام ادامه دادم... بعد از چند دقیقه که آروم شدم و گونه مامان رو بوسیدم و از آغوشش بیرون اومدم...به شدت به یه حموم داغ نیاز داشتم تا تموم غم هام رو بشوره... خودمو سپردم به دست آب.. آرامش بخش ترین چیز تو دنیا...لباس هام رو پوشیدم و خواستم برم رو تخت بخوابم که پام رفت روی شیشه و صدای فریادم بلند شد. مامان سراسیمه خودش رو رسوند به اتاق و گفت: داد زدی؟ بالاخره صدات بعد از دو هفته در اومد؟ ای مادر به قربونت!- مامان من پام رفته تو شیشه تو خوشحالی داد میزنم؟ مامان.. برو واسم جعبه کمک های اولیه رو بیار.به سرعت رفت و همراه با جعبه اومد. بعد از پاسمان پاهام مامان رو بغل کردم و گفت: عزیزم ببخشید نگرانت کردم مامان خوبم... عزیزممامان اشک رو از گوشه چشمش پاک کرد و پیشانیمو بوسید و گفت: عزیزم برو دفترخاطرات باباتو بخون... به آخرین خواسته اش عمل کن...! خواهش میکنم...-باشه..آروم رفتم سمت اتاق کار بابا. مثل بچگی هام که می خواستم با بابا بازی کنم چشمام رو بستم و دستام رو باز کردم و دور اتاق گشتم... بابا همیشه میخواست من بازی رو ببرم برای همین هم کنار میزش می ایستاد همیشه... اما این دفعه دیگه اون نبود... نبود...!داد زدم :چرا؟؟ چرا؟؟ خدایــــا چرا؟؟ چرا بابای من؟؟هق هق گریم بلند شد... دستمو به سمت کشو بردم و بازش کردم.جلد قهوه ای دفتر رو لمس کردم و زیر لب گفتم: توی تو چی هست؟ چی هست که همه رو علاف خودت کردی؟ تو چه جاذبه ای داری؟بسم ا... زیر لب گفتم و دفتر رو باز کردم.صفحه اول شعری از حافظ بود... شعری که خیلی دوستش داشتم و بابا همیشه برام میخوند.الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولهاکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهابه بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشایدز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهامرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دمجرس فریاد میدارد که بربندید محملهابه می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایلکجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاهمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلهاحضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظمتی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها***همه وقتی عاشق میشن دفترخاطرات برای خودشون تهیه میکنن، اما من هیچ وقت عاشق نمیشم... خودم هم میدونم!امروز بالاخره به ارتش راه پیدا کردم.. خیلی سخت بود برای من که پارتی آنچنانی نداشتم اما شدنی بود!محیطش خیلی خشن بود. همون طور که انتظار داشتم. هنوز درجه ندارم.. تا چند روز دیگه معلوم میشه.. امروز تو خونه دوباره همون کشمکش همیشگی بود سر ازدواج من... مامان میگه باید با یه ایرانی ازدواج کنم بابا میگه انگلیسی.. خودمم هم میگم اصلا نمی خوام ازدواج کنم!امروز مامان 3 تا از دوستای ایرانیش رو دعوت کرده بود خونه.. 5 تا دختر داشتن دوستاش. برگشت بهم گفت از بینشون یکی رو انتخاب کن!چی میگفتم بهش؟ طبق معمول هر دفعه ازخونه زدم بیرون تا با سایمون دوستم بریم سالن بیلیارد.

دخترا از سرو کول سایمون بالا میرفتن.. و یه سریا هم با حسرت به من نگاه می کردن.. بیچاره ها... همه من رو به عنوان پسر بداخلاق میشناسن.. و سایمون رو پسرباحال و گرم..واسشون عجیبه که ما چطور با هم دوستیم و دوستمون اینقدر پایداره...!یکی از دخترا شامپاین به دست به من نزدیک شد.. شامپاین رو گرفت جلوی لب هام و با عشوه ی خاصی گفت: می خوری؟..با اخم گفتم: نه مرسی.و به سمت میز بیلیارد رفتم... بعد از چند دست بازی کردن بالاخره سایمون هم وارد بازی شد! با این حال هنوزم دخترا کنارش بودن... البته حق داشتن سایمون چشم های میشی رنگ داشت و قد و هیکل ورزشکاری.. اخلاقش هم درست مثل هیکلش ورزشکاری بود.. بعد از چند دور بازی کردن از اونجا زدیم بیرون... رفتیم مکدونالد و همبرگرد خوردیم.. ساعت 2 شب بود.. هم احتمال میدادم بابا بیدار باشه برای همین هم شب رفتم خونه سایمون اینا.خواهر سایمون سارا امشب یه جور خاصی بود.. هی مدام تحویلم میگرفت و هر کاری رو که میخواستم انجام بدم قبل از خودم واسم انجام میداد.من و سارا رابطمون خیلی خوب بود.. این دختر از جنس دخترای دیگه نبود ..آهسته بهش گفتم: سارا خانم چی شده؟ زیادی تحویل میگیری؟--با ماشین تصادف کردم.. نمیدونم چطوری به بابا بگم!-خب از اول میگفتی! بدش سه سوته درستش میکنم..با خوشحالی گفت :وای.. مرسی..!لبخند گرمی بهش زدم و رفت تو اتاق سایمون. تا رفتم تو سایمون تشک و بالشت و پتو رو برداشت و اومد رو زمین خوابید. متعجب بهش خیره شده بودم... شونه هام رو بی خیال انداختم بالا و رفتم رو تخت خوابیدم...!چند دقیقه بعد حس کردم یه چیزی رو کمرم ول ول می خوره.. اول فکر کردم توهمه اما بعد دیدم تخت پر از کرمه... خیلی ریلکس از جام پا شدم و رفتم تو دستشویی.. روی زمین خم شدم و کاشی رو تکون دادم.. سارا سوسک زنده نگه می داشت.. حشره شناسی میخوند و برای تحقیقاتش اونجا سوسک نگه میداشت تا هم کارشو بکنه و هم کسی مزاحمش نشه.. فقط من از جای اینا خبر داشتم..دستم رو بردم جلو و چند تا رو با پلاستیک گرفتم و به سمت اتاق راه افتادم...سایمون زود خوابش می برد اما خوابش سبک بود.. سوسکا رو کنار پاهاش رها کردم و خودم هم کل رو تختی رو جمع کردم و انداختم بیرون.. سایمون و سارا با باباشون زندگی میکنن.. باباشون حسابدارِ یه شرکت هام داریه.. وضعشون بد نیست اما مثل ما خوبم هم نیست برای همین هم بود که سارا نگران عکس العمل باباش بود...یه ملافه جدید روی تخت کشیدم و با لذت به سایمون نگاه می کردم که چطور سوسکا از سر و کولش بالا می رفتن...بعد از چند بار تکون خوردن و اینکه خودشو خاروند بالاخره از جاش بلند شد و دید که چه خبرِ... از سوسک به شدت بدش می اومد.. سریع از جاش بلند شد..بالا و پایین می پرید و سوسکا رو از خودش دور میکرد.. حتی نمیتونست جیغ بشه... برای پلیس مملکت افت داشت..!با هر بدبختی بود همه رو با دمپایی له کرد و بعد همون دمپایی رو به سمت من هدف گرفت.. تو هوا گرفتمش و به سمت خودش نشونه گرفتم که جا خالی داد...بی صدا زیر لب به هم تیکه می نداختیم..بالاخره بعد از کلی جنگولک بازی خوابیدیم..***درجمو از سرهنگ گرفتم.. سروان.. بد نبود! یعنی خیلی هم برای منه تازه کار خوب بود...!رفتم تو محوطه و نشستم روی نیمکت...واقعا از مامان ممنونم چون اگه اون نبود بابا هیچ جوری اجازه نمی داد بیام اینجا... بابام اصرار داشت که برم تو شرکتش کار کنم.. منم دست به دامن مامان شدم و اون هم با استفاده از حربه های زنانه ش تونسته بود راضیش کنه! مامان واقعا خوشگل بود... چشم های عسلی.. لب و دهان کوچک و قلوه ای... دماغ خوشگل و کشیده ... با تمام زیبایی هاش تونسته بود با قلب مهربونش بابا رو عاشق خودش کنه.مامان نمونه بارز یک زن ایرانیه... مامان بزرگ و بابابزرگم خیلی مخالف بودن با این ازدواج اما پسرشونم خیلی دوست داشتن برای همین هم باهاش کنار اومدن.. اما بدجور زهرشون رو بهش می ریختن... مامان مهربون من هم صبورانه همه رو بخاطر عشقه به بابام تحمل میکرد.. پدرم.. قیافه خوبی داشت و اونو به من ارث داده بود.. موهای قهوه ای روشن.. و چشم هایی سبز.. و فکی چهار گوش...سایمون از دور به همراه چند نفر از سربازا نزدیک اومدن...-- پاشو نرسیده گاوت زایید!-چی شده؟-- ماموریت داریم...! 

حالا که یاد اون ماموریت می افتم خنده ام می گیره!ماموریت ساده ای بود. فقط چند نفر از مخالفای رژیم رو هدف گرفتیم.. یه سری افراد که پشتوانه محکمی هم نداشتند!با موفقیت انجام شد..! وقتی برگشتیم، سایمون منو دست می انداخت که تو با این پیشرفتات عمرا بتونی یه روزی سرگرد بشی چه برسه به سرهنگ..!با اخم نگاهش کردم و جوابی به این حرفش ندادم.. یه گزارش خیلی عالی هم نوشتم و دادم به سرهنگ.. بعد از خوندش برق رضایت رو تو چشماش دیدم.. کارم تو نوشتن گزارش کار فوق العاده بود...بعد از چند روز هم تایین شد که باید چه ماموریتی برم...! یه جای زیبا و خلوت.. یه جزیره...!اول به سایمون پیشنهاد دادند که بره اما اون می ترسید و می گفت خطرناکه و نمیتونه از پسش بر بیاد.. سایمون پسر ضعیفی نبود.. اصلا..!من برای نشون دادن غرور و قدرت و شجاعتم قبول کردم.. اون موقع دل تو دلم نبود تا برم اونجا... اما حالا دلم نمیخواد یادم بیاد که چی بهم گذشت!***از تو برج یکی از اعضای باند رو نشون گرفته بودم.. دستم رو گذاشتم رو ماشه تا بکشمش اما سردی هفت تیر رو روی سرم حس کردم.. تا سرم رو برگردوندم یه دستمال گذاشتن رو بینیم و دیگه هیچی نفهمیدم!وقتی چشمام رو باز کردم فکر کردم تو یکی از کلوب های معروفم!یه مبل بزرگ.. یه میز بزرگ.. یک عالمه شامپاین و ودکا... و یه دختر ناز پشت میز...!این فقط یه سمت قضیه بود! من با زنجیر به دیوار وصل شده بودم و هیچ رقمه نمیتونستم تکون بخورم...! داد زدم :چرا منو بستید؟!.. مرضتون چیه؟!؟!با بادآوری ماموریتم خفه خون گرفتم و دهنم رو بستم..یه دختر چشم آبی.. با موهای مشکی .. خیلی زیبا بود اما از طرز نگاهش ..از حالت صورتش.. از اخم غلیظی که بر چهره داشت..می شد فهمید که اذم درستی نیست..بدبجنسه...! آره بد!بوی عطر تند و تیزشو می شد به راحتی حس کرد.. دماغم به خارش افتاد و عطسه کردم... پوزخندی زد و پای راستشو گذاشت روی پای چپش!عصبانی شدم ازاین همه ریلکسیش!با خشم داد زدم: منو برای چی آوردید؟ باید می کشتینم!قهقهه زد و گفت :اونم به موقع اش!چشمام چهار تا شد و گفتم: پس بگو چرا آوردینم؟ شما که منو می کشید!--دلم واسه شکنجه کردن مردای جذاب تنگ شده بود!قیافم رو سرد کردم و بهش خیره شدم.. با عشوه اومد سمتم دستش رو کشید رو صورتم... میتونستم حرکت بعدش رو حدس بزنم!یه کشیده...!بعد هم دستش رفت سمت زنجیر کنار دیوار.. برش داشت و افتاد به جون بدن من...!خیلی تمرین های طاقت فرسایی داشتم برای همچین مواقعی اما تحمل این درد خیلی سخت بود.. واقعا سخت بود..بعد از بیست تا شلاق صدای داد من و قهقه اون بلند شد.. مطمئنا روانیه!در باز شد و یه دختر کپی همون دختر شکنجه گر اومد تو اتاق.. رو به همون دختر گفت: ماریا بسه نوبت منه... بیرون!ماریا با بی میلی شلاق رو به سمت اون دختر پرت کرد و گفت: مرض! تازه داشتم رو دور می اومدم لارا...!لارا... چه اسم قشنگی! برعکس خواهرش که ابروهاش هشت و شیطانی بود ابروهای لارا هلالی بود...معصوم نشون می داد اما نمی شد به این جماعت اعتماد کرد..!به سمت من اومد... گفت: نترس کاریت ندارم! فقط داد و فریاد کن!با تعجب نگاش کردم :چی؟!؟!؟! چرا؟!لارا _ نمیتونم!ابروهام از شدت تعجب بالا پرید و پرسشگر نگاهش کردم...

آهسته گفت: من از جنس اونا نیستم.. نمیتونم.. دلم به حالت سوخت.. اگه نمی اومدم خواهرم قطعا می کشتت..داد بزن تا بهم شک نکنن..با اخم نگاش کردم و گفتم :چی داری میگی دختر؟.. یعنی مثل روانی ها فریاد بزنم؟..-- باید این کار رو بکنی وگرنه بهمون شک میکنن..زود باش..بهش اعتماد کنم؟!..چشماش و نگاهش صادق بود..مردد بودم ولی با این حال شروع کردم به فریاد کشیدن.. اون هم بی دلیل به زمین شلاق می زد.. بعد از چند دقیقه هر دومون خسته صد رمان برتر ،کلیک نمایید***      {}+{}   شدیم و دست از کارمون کشیدیم.. منو باز کرد و رو مبل نشوند و از شیشه ای که روی میز بود برام تو یکی از جام ها ریخت..-- بخور..با اخم سرمو 7کشیدم عقب :نمیخوام مست بشم..مگه من گفتم مست شو؟! این فقط شربته..--از دستش گرفتم..یک نفس همه رو سر کشیدم..*******بیشتر از یک ماه توی این زندان بودم..ماریا می اومد و شکنجه ام می داد اما لارا هر دفعه یه جوری منو از دستش نجات می داد..یه شفافیت و صداقتی تو نگاهش بود که منو وادار میکرد بهش اعتماد کنم..خیلی زود باهام صمیمی شده بود و بهم اعتماد کرد..من دستشون اسیر بودم ولی این دختر به من کمک می کرداز خانوادش برام گفت اینکه مادرش ایرانیه و پدرش انگلیسی.. برادر مادرش برادر پدرش رو می کشه ..مادرش هم قربانی عمل برادرش میشه ..برای جلوگیری از انتقام جویی قبول می کنه همسر پدرش بشه..اما پدرش عاشق اون میشه و ثمره ی زندگیشون این دو بودن..ماریا و لارا.. پدرش یکی از بزرگ ترین قاچاقچی های مواد مخدر تو کل دنیاس.. هر جور خلافیم میکنه از ادم ربایی تا قاچاق مواد و قتل..لارا از کار های پدرش ناراضی بود.. خودش گیاه شناسی میخوند و خیلی به گل علاقه داشت..واقعا هم مثل گل زیبا بود..لطیف و با احساس..کم کم فهمیدم نسبت بهش یه احساس خاصی دارم..نگاه اون هم بهم می گفت همون حسی که من بهش دارم اونم به من داره..لارا فوق العاده بود..زیبا و خواستنی..اره..عاشقش شدم..یعنی عاشق هم شدیم..من و اون..هر دو به هم علاقه داشتیم......طبق معموله هر روز ماریا در اتاق رو با شدت باز کرد.. اما این دفعه یه چیز فرق داشت..لباس هاش..یه تاپ و شلوارک کوتاه به رنگ مشکی براق پوشیده بود و موهاش رو پشت سرش بسته بود.. همیشه بلوزای آستین کوتاه و شیک میپوشید.. اینجا کشور آزادیه اما اینکه امروز ماریا اینطور لباس پوشیده حتما یه دلیلی داره..به طرفم اومد..درست رو به روم ایستاد..زل زده بودیم تو چشمای همدیگه..من منتظر بودم ببینم می خواد چه کار کنه و اون نگاهش خاص بود..اره..برقی درش بود که با اون همه غرور و زیبایی بی نهایت همخونی داشت..شلاقی که تو دستاش بود رو پرت کرد کنار..به طرفم خم شد..انگشت اشاره ش رو دور تا دور صورتم کشید..مسیر نگاهم تنها روی صورتش بود..با خشونت یقه م رو گرفت و منو کشید سمت خودش..دستام بسته بود..پاهام هم همینطور..به طرفش پرت شدم وافتادم تو بغلش..روی زمین خوابید..خودمو کشیدم کنار به بازوم چنگ زد..پرتم کرد رو خودش..طاقت نیاوردم و داد دزم :معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟!..محکم به صورتم سیلی زد و با خشم گفت :خفه شو..مکث کوتاهی کرد و با شهوتی که تو صداش موج می زد گفت :می خوام باهات باشم..تو مرد جذابی هستی..تا حالا با اسیرایی که زیر دستم می اومدن اینکارو نکردم..کمرمو سفت فشار داد و گفت :ولی تو فرق می کنی..همه چیزت جذابه لامصب..نمی تونم خودمو در برابرت نگه دارم..باید باهات باشم..فردا قراره بکشنت پس برای یک شب حقمه که تو اغوشت باشم..با حرفاش گیجم کرده بود..من از ماریا متنفر بودم..ولی بی نهایت عاشق لارا بودم..حالا خواهرش اومده و می خواد با من باشه؟!..جز شلوار چیزی تنم نبود..دستشو روی سینه م کشید..با خشم سرش داد زدم :بکش کنار خودتو کثافت..قفسه ی سینه م رو بوسید و با لذت گفت :حرف نزن عــزیــزم..بذار خوش باشیم..با شونه م محکم هولش دادم عقب و داد زدم :خفه شو دختره ی هرزه..خجالت نمی کشی؟..کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده..با تعجب نگاش کردم..مست نبود ولی حالت عادی هم نداشت..با خودم گفتم نکنه مواد مصرف کرده؟!..--اینجوری رام نمیشی اره؟!..نشونت میدم..از جاش بلند شد..به طرف یکی از قفسه ها رفت و یه بطری مشروب بیرون اورد..با تعجب به کارهاش نگاه می کردم.. 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی