به هوای برف بازی رفته بودن جنگل...
_انگار جنگل مرده باشه روش کف کشیده باشن.
مغز اینو گفت و قلب ضربهای به شونهی مغز زد.
_چرا همش میخوای منو اذیت کنی؟
مغز به قلب توجهی نکرد و دستش رو کشید و برد که برف بازی کنن
هرازگاهی ماشین رد میشد و برف رد آزاردهندهش تایر ماشین و میپوشوند.
از خستگی روی زمین پهن شدن...قلب بلند و رسا میخندید.
مغز هنوز گلوله دستش بود...روی قلب خیمه زد...تصویر چشماش رو حک کرد توی حافظه...گلولهی برف رو توی حلق قلب کرد...گلوله پشت گلوله.
رنگ پوستش به کبودی میزد...تموم کرد
جسدش رو بغل کرد...مغز درد داشت...خیلی درد
جسد رو با برف پوشوند...بهترین آدم برفی ای شد که ساخته بود.
اخه فکر کرد که آدم برفی بهتر از ادم سنگیه.
کارش تموم شد رفت به سمت دوربینی که پنهان کرده بود
_امروز سدی آدم برفی...داشتی آسیب میدیدی...شبت بخیر آدم برفیه من!
خدافظ.
- 23/09/23