بهار یار، به یاد آن روزهای بارانی رشت، در عبور از باغ محتشم، زیر چتر تو کنار جوی باریک آب. زیر سایبان چتر کاج های پارک، نغمه های عاشقانه ی قلبی پاکک. به یاد آن روزهای برفی، عکس های یادگاری، یادگار هایی که نگشتند ماندگار. یاد دارم روزی برفی و سفید در آغوش تو با شالی بلند.
یادم آمد که چه می گفتی. از آرزوها و رویاها، آنچه که دیدیم و بر آن لبخند زدیم. حتی ساعتش را به ذهنمان سپردیم. نیمه شب یا سپیده دم.
فرقی نداشت که کجا باشد و کی باشد. کنار تو بودن همه چیزش بود.
و تو دستانم را گرفتی و تا ته کوچه لحظه ها بردی. قصه تازه ای بود عشق من و تو، آن لحظه که ما شدیم.
گفتم نگرانم از آینده و تو ساکت به دوردست ها نگاه کردی. حدس زدم که مرا می بینی که پیر شده ام و عصا به دست.
شاید هم خودت را دیدی که سیگار بر لب از کنج دیوار خانه ما برای همیشه رفتی.
شمع سوخت و خاموش شد.
ساعت را که نگاه کردم از نیمه گذشته بود. دلم آتش گرفت و دود کرد. شعله اش را پایین کشیدم تا مبادا زندگی مان را خاکستر کند.
و در غفلت و بی خبری خوابت برد. وقتی که مجدد امدی من تازه بیدار گشته بودم، لااقل چنین تظاهر مینمودم ، تا مبادا شرمسار از غیبتت شوی. من تظاهر کردم که در غیبتت، چرت کوتاهی زده بودم و هیچ از تو نپرسیدم که چرا چنین بی حیا رفتی، تا که چنین شرمسار و ویرانه باز گردی!؟
پس وانمود کردم و گفتم، که سلام صبحت بخیر، چشمانم را که بستم خوابم برد تو چطور!
تو سکوت و شرمسار، سرت را پایین انداختی
گفتم؛ چه زود بیدار شدی، من خیلی خسته بودم و نفهمیدم که چطور خوابم برد، تو گفتی_
چرت کوتاهی زدی.
اما جفتمان میدانستیم که این چرت کوتاه، به درازای گذر از سینزده تقویم چهار فصل دیواری امتداد داشته.
وقتی آمدی دیگر دیر شده بودش. اغوش مان سرد بود و خالی.
همانند دلم که به یکباره شکست و بی حس شد. کاش آن لحظه بودی و بیدارش می کردی تا به اغماء نرود.
افسوس که دیر آمدنت مرا در خودم کشت.
از آن پس کوچه دل تنگت شد و من فراموش تو.
رفتی و روزهاست که گوشه دیوار کهنه و نمور خیالم ، نگاهم به راه است تا دوباره برگردی.
اما نیامدی و مرا با خاطرات شیرینم در تلخی ام رها کردی.
به یادت می مانم تا تو هم به یادم بمانی ...