رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

اکثر مطالب رو از آرشیو های فن پیج نویسندگانی مثل شین براری، احمد آرام ، ققنوس خاکستری و احمد محمود بازنشر میکنم. زحمت اصلی را بنده متحمل شدم که از آرشیو شلوغش تعدادی از آنها رو سرقت ادبی کردم و اینجا منتشر کردم. خخخ شوخی بودشااا

آخرین نظرات
  • 24 September 23، 19:13 - محدثه پیراسته فر
    عالی

شهر رشت،  تا کمر در شب فرو رفته است و    ماه تاب در آسمان قیرگون و ستاره چین،  روشنای بی رمقی  را در پستوی هجوم ابرهای سیاه تابانده.   ماه گهگاهی پشت عبور ابری ضخیم محو میشود   آنگاه  برکه ی نور در آسمان خودنمایی میکند و  از لابه لای لایه های ابرهای شناور در  دریای شبگون حفره ای خلق میشود و جرعه ی نور از آن  نشت کرده و  چکه چکه، وارشⁿ' میکند.  بادی سرکش و کُهلی میوَزَد.  لشکر ابرهای سیاه بر هم میخورد،  شتابان هر کدام سمت و سویی میروند ،  حفره ی باریک  ناگزیر  وسعت گرفته  تا به آنکه ماهرُخ  نمایان میشود.  رودخانه ای از نور و روشنای قُرص ماه  طنازی میکند،  سوی شهر جاری و شتابان میشود،   شهر دریاچه ای از  تابش پُر مهرِ ماهه شبِ چهارده میشود. شهروز براری صیقلانی هنرکده استاد هنرکده ی ما شهر ری
تیرچراغ های چوبی و کَج از برکت ماهتابِ شبِ سرد زمستانی ،  یک در میان خاموش و روشن میشوند.  سکوت مبهمی نیمه شب  خیابان های کم عرض رشت را در آغوش میکشد.  تنها صدای خفیف یک شب زنده دار و  ترانه خوان بیدار  بگوش میرسد.  که از شکست عشقی، زخم دارد و پایش از عالم هوشیاری به عالم مَستی لغزیده. ..   
در مرکز شهر،   پیرمرد گدا،  نبش فرورفتگی پلکان های عریض اداره ی پُست قدیم، تکیه به تنهایی های فرسوده اش زده و دستش ستون بر عصای چوبی و خمیده اش ، چُرت های مُمتَد و  نسیه  میزند.  
پاسبان دغَلباز و کَلَک  گهگاه به بازار طلاکوبی میکشد سَرَک.  دزدان گمنام صاحب شبان، یک به یک، دو به دو،  گروهی، تیمی، ضربدری  به سر شیفت کاری خویش میروند مخفیانه و بی امان. تا نماند شهر در امن و امان.   پاسبان های شهر سهم خویش میستایند بی اما و اگر.  از  سارقانی که اموال مسروقه میربایند از دزدان دگر.  دزدی رسم این روزهای شهر است. عسل فروش،  تاجر جام زهر  است. 
  میرزاکوچک  این روزها دگر با جنگل و جنگ قهر است ، از خویش و همرزم جفا دیده،  از  عشق و دلدارش رانده،  در پستوی هزار  فرسنگ جنگلها  مانده .  
 در پشتِ گذرِ ایام،   پای درخت  کاج   در قلب جنگل،  زندگی را به هجوم ناباورانه ی  سوز و سرمای زمستان  باخته .   همانجا  در همان مکان،  از حضور و حفظ سیر پیوستگی اش در زمان،  بازمانده. 
از آن لحظه که زمان ایستاد،   و سری از تن جدا گشت،   این شهر و آن جنگل منجمد گشت .   از  سقف گنبد دبار    قندیل های  تصرف در شرح حقایق ،  در همان لحظه و دقایق  آویخته گشت. 
اینک مجسمه ی سرباز کوچک شهر،  در مرکز میدان رشت،   بی روح و منجمد  خیره به دانه خوردن کبوترها مانده.   میرزا مقابل ساختمان اداره ی پُست قدیم ،   پشت به خیابان خمیده ی  ادیبانه ی سعدی،  بروی سکوی خانه ی سفید،  سوار بر اسبی سیاه خشکیده.   خیره به نقطه ای نامعلوم  از تصویر روبرو ،   عمیقا بفکر فرو ریخته.  او  سالهاست از مرام و مسلک مردمان چتر بدست،  این زنده کشانِ ، مرده پرست، سخت مات و مبهوت شده و در عجب مانده
   میرزا _  همان سرباز کوچک و تفنگ سرپُر و بلندش ،  سوار بر اسب خاجه و سیاه و قشنگش.    میان عبور و مرور   مردمان شیکپوش و غریب پرست،    کج کلامان  چتربدست،  بی حرف و بی کلام،  اما مضطرب و بیقرار  ایستاده. 
او ایستاده  تا  زمان  لنگ  لنگان  از برابر   یک شاعر  سپید سرا  بگذرد... 
 شهر رشت با مجسمه های عجیبش همچون اسبی سفید در چهارراه گلسار، اسبی سیاه در مکعب و خانه ی سفید،  مجسمه ی سرباز سیاه در خانه ی سفید و  بنای  برج و قلعه ی سفید شهرداری که شبیه ظاهر یک مهره ی شاه در شطرنج است یا حتی وزیر،   و  عمارت های مشابه به هم به رنگ سفید ،  در قامت و ظاهر  مهره ی  رُخ   در دو سوی قلعه ی سفید شهرداری،   بی شباهت به  صفحه ی بازی شطرنج نیست  در  ذکر مثال.   جالب ترش نیز  که در این شهر و سرا،   کماکان قوانین شطرنج در صفحه ی بازی فلک و روزگار  در سطح شهر  طبق قرار،  برقرار. 
 بخصوص آخرین مورد یعنی   دست به مُهره،  حرکت است،   از ستونی به ستون دیگر  برکت است. در این شهر نیز،  همواره  حاشیه،  سردتر  است.    از حریم امن به بعد نیز  کماکان کارگران مشغول کار، و  کلاشان  سرگرم ساخت و ساز شهرک است 
در شطرنج شهر رشت ،  و خانه های صفحه ی بازی،   از رنگ سفید یا رنگ سیاه،  مانده چند مهره پابرجا و ثابت قدم  در این زمان.  بطور مثال با ذکر مهره در شرح هر مکان ؛ 
اسبی سفید در وسط حوضچه ی چهار راه گلسار  با  دمی  ماهیوار ،  و دهانی باز،  فواره ی آبی  را نشانه رفته سوی آبی آسمان 
 پس  _ ،   مُهره ی اسبی سفید در خانه ی سفید  با قید شرح مکان،  یعنی وسط میدان اصلی و نشسته درون حوضچه ی پر آب زمان    
  در مورد بعدی  نیز _   ،  مجسمه ی  اسب مهره ی سیاه در خانه ی سفید   در  میدان مرکز شهر،    خیره به ساعت گرد،  بالای برج شهرداری،  و نظاره گر  چرخش عقربه های سرگردان در دایره ی پر تکرار  زمان،  بی امان
     مورد دیگر هم  میشود  همی   سرباز سیاه و کوچک شهر، همان میرزاکوچک خان  جنگلی 
 او  نیز رو در روی  قلعه ی سفید و  رخ هایش ایستاده در کنار
    دگر مورد  که باشد  همان  برج سفید  به شکل  مهره ی  شاه یا بلکه وزیر 
       تاج سفیدی بر سرش،     که خواهد افتاد  خاک عالم عاقبت روزی بر سرش 
   مهره ی  سرباز شهر    با تفنگش و همراهه اسب قشنگش  همگی   با رنگ سیاه ،   سالها بی حرکت مانده بود  از قرار. 
 تا که روزی بی خبر  دست شهردار  جوان  و نابکار  به  مهره ی شطرنج یا همان مجسمه ی میرزا خورد ناگهان. 
بر طبق اصول،  و پایبندی بر قانون شطرنج و  ماده ی جیم،  تبصره ی الفرار، فلنگ را بسته بود ،شهردار جوان و کرده بودش  فرار را برقرار. 
از آنجا که همگان میدانند  دست به مهره در بازی شطرنج این روزگار،  حرکت است، ناچار شهردار جدید و تازه کار  چند خانه مهره ی سرباز و اسب سیاه شهر را حرکت داده بود و چند متری بالا تر ،   مقابل  درب بزرگ و چوبی  اداره ی پست  او را  برده بود    
،   کسی هنوز نميداند که چرا،    شهر در  حاشیه سرد تر  است  و  عشق در زاویه  گرد تر .  کس نميداند که چرا،    به وقت خیانت  آدم احساس زیرکی و زرنگی میکند!  یا که حتی چرا،   همواره زمان به وقت خیانت کُند تر میگذرد؟  """"" 
  بداعه نویسی    و بی وزن   ،    شین براری ساعت۰۴:۰۶       تاریخ ۱۳۹۹/۰۵/۲۵   مکان/نطنز_کاشان/اصفهان/ایران
_____________د_ا_ستا_نک___2_____________

   []بهار مرگت را  آرزو ~خلقت را جستجو میکنم[]

   _   هفته ته کشیده بود و  ته دیگ جمعه نیز تمام.   نمیدانم چرا غروب هر جمعه،  غم عشق و غیبت بهار در دلم ، بشکه های سنگینی  از  اندوه را جابجا میکند. جمعه شب،  آسمان در رشت ،  موهايش را باز کرده بود و نگين های رويش ، سوسو کنان خودنمايی ميکردند . با بشکنی صدای جيرجيرکها ، ويز ويز پشه ها ، برخورد برگها ، خزيدن شب شکار ها ، او اوی جغد ، ترکیدن هیزم توی آتش ، آبشار آن طرف جنگل ، باد و خلاصه هر چيزی که عامل توليد صدا در فضا بود را قطع کردم . صبح که بانو به هوس تمشک راهی آن سوی جنگل شده بود ، با همه ی کائنات هماهنگ کردم که امشب بايد سکوت محض باشد . اينک ، تنها موسيقیِ نفسهای او و صدای باريدن سکوت است که شنيده ميشود . ماه را درست بالای سرمان گذاشته ام تا بتابد و روشن کند . اولش خجالت ميکشيد و نمی آمد . اما بالاخره راضی شد که از آن بالا صورتمان را نقره پاشی کند . ميخواهم تا لحظه ای که نور گريبان ظلمت را مي‏شکافد و سر بر می ‏آورد ، بيدار باشم که مبادا بترسد!
خنکی هوا پوستم را نوازش ميکند . يک ساعتی ميشود که سرش را روی بازويم گذاشته و آرام به خواب رفته است . با برخورد نفسهای گرم و عميقش به سينه ام آتش ميگيرم و تا خدا شعله ميکشم . از آسمان رو برميگردانم و صورتش را نگاه ميکنم . زير نور نقره ای ماه ، زيباتر از هميشه ديده ميشود . هنوز هم نفسهايش بوی سيب ميدهد . به آرامی انگشتانم را روی لبهايش ميکشم . مطمئنم که لبهای سرخش هم طعم سيب دارد . لبهايش را جمع ميکند . لبخند ميزنم و انگشتانم را ميان موهايش ميبرم ، نرم و لطيف است و براق... چشمهایم را میبندم و گذشته را مرور میکنم . اوایل شب بود . دنیا حس و حال عجیب و مبهمی داشت . به تخته سنگی تکیه داده بودم و سنگ ریزه ها را توی آب چشمه می انداختم که ناگاه برای لحظه ای ، نور شدیدی همه جا را روشن ساخت و صدایی عجیب ، آن سوی زمین را پر کرد ! با فکر یک شکار جدید بلند شدم و شبانه ، پی نور را گرفتم . تا خود صبح آواره نقشه و جغرافیا بودم . احساس ضعف کردم . چند قدم آنطرف تر درخت هلو سر خم کرده بود . یکی که نسبت به بقیه درشت تر بود را نشان کردم و نزدیک تر رفتم . میخواستم بچینمش که ناگهان موجودی با اندام ظریف و سفید که تاجی از گلهای زرد و بنفش روی سرش داشت از سرزمین آریا برخواست و موهای بلند و سیاهش را در هوا تکان داد و قلبم را شکار کرد ! با لبخند پررنگی چشم باز میکنم و دفتر گذشته را میبندم . يادم باشد صبح که از خواب بيدار شد، تاجی از گلهای بنفش و زرد ، روی سرش بگذارم .
آخرین دقایق شب ، قبل از رفتن ستاره ها ، چند ستاره تَر و تازه و ريز و درشت از آسمان ميچينم و با رشته های نسيم بهم وصل ميکنم و ميان گلبرگهای ياس ميگذارم . يقين دارم دور گردنش به زيبايی خواهد درخشيد . حتما خوشش می آيد .
حوالی صبح است . چند دقيقه قبل از تولد دوباره خورشيد در شهر و دیار  میرزا ، بوسه ای روی لبهايش ميگذارم و با بشکنی ، فرمان آزادی اصوات را ميدهم . با لبخندی چشمهايش را باز ميکند و برای بار هزارم توی قلبم متولد ميشود.   
بهار  تولدت مبارک. تو هر روز،  هر بار،  پر تکرار  در وجودم  زاده  میشوی،   در صراط ظهر،  برایت آرزوی  مرگ و نفرین میکنم،   بعد از ظهر نادم و پشیمان میشوم،   غروبها  به  زجه میرسم،  اظهار ندامت میکنم،  هر شب آرزوی بخشش از برای نفرین دم ظهر میکنم،    چند نفس پیش از سقوط در عالم خواب،  در رویا تو را  نوازش میکنم ،  و هر شب خوابت را  پذیرا میشوم .    صبح بر میخیزم و تو را از نو  آغاز میکنم ،    زاده شدنت را  تمرین میکنم،    اما  از برای  ظلمی که بر من روا  داری ،  باز نفرین و آرزوی مرگت میکنم . 
ساعت ۰۴:۵۰      تاریخ۱۳۹۹/۰۵/۲۶  مکان/نظنز_کاشان/اصفهان/ایران_
بداعه نویسی،   بی ویرایش_ لبخند خیس    
شهروز براری صیقلانی 
شکل قلم:F اندازه قلم:  A A   رنگ قلم:                       پس زمینه:هنرکده نوشتاری قلم چی
_______________پا__یا_ن_____________________

نظرات (۲)

  • سوفیا آریانژاد
  • عالی محشر
    پاسخ:
    مرسی سوفی جان
  • مژگان احمدی موقری
  • فوق العاده بودش مرسی شهروز جان خیلی با احساس و روان و خوشخوان نویسا بمان همیشه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی