سیاهی به رنگ سرما ست
چشمهام را باز میكند. زِبری انگشتهاش از روی پلكهام عقب میرود. حالا حتا با چشمهای باز هم نمیتوانم ببینمش. چیزی را كه میبینم یك سطح كدرِ لرزان است كه اندك اندك شفاف و بلورین میشود. از پشت این سطح بلورین صدایی شنیده میشود كه یحتمل باید صدای خود او باشد:
ـ «نترس، عادت میكنی. وقتی كه توانستی همه چیز را ببینی در مییابی كه توی اتاقی در یك مسافرخانهی درجه چهار، طاقباز خوابیدهای. شماره این اتاق پانزده است. سعی كن این شماره را به خاطر بسپاری. جز این چارهای نداری چون میخواهی با هويت جدید آشنا شوی، این آشنایی نگاه تو را نسبت به زندگی تغییر میدهد.»
صدا عوض میشود. این صدا تیز و آزار دهنده است و طنینی فلزوار دارد به گونهای كه سطح بلورین را تكان میدهد و میلرزاند:
ـ «یك نشانی روی كاغذ كاهی نوشتهایم كه توی یك پاكت خاكستری است. سمت چپ تختی كه روی آن خوابیدهای یك كمد دیواری دیده میشود، ببخشید كه درِكمد كنده شده. توی این كمد یك دست كت و شلوار خاكستری، یك كلاه كپی، یك عینك دودی و یك جفت كفش ورنی، به رنگ قهوهای، قرار دارد.»
این بار صدای خِش داری به گوشم میخورد. صاحب صدا بدون هیچ دلیل خاصی بعضی از كلمات را با صدای بلندتری ادا میكند، انگار میخواهد بیش از اندازه روی آن كلمات تأكید كند:
ـ «در این اتاق دو پنجره تمام قدی وجود دارد، یكی از این پنجرهها توی بالكنی باز میشود كه رو به دریا است. قبل از اینكه دریا را ببینی نخست چند نخل بلند را خواهی دید كه به یكی از آنها گاوی سیاه بستهاند كه مدام ماغ میكشد. پنجرهی دیگر، رو به خیابانی است كه در آن سویش یك ردیف خانههای دوطبقه است. اغلب این خانهها پنجرههایشان را بستهاند. شاید تك و توكی از پنجرهها باز باشد. ولی به جنابعالی هیچ ربطی ندارد كه كدامشان باز است و كدام بسته. تو حق نداری به آن همه پنجره نگاه كنی. هر پنجرهای ممكن است تو را گمراه كند.»
بار دیگر صدا عوض میشود. این صدا میلرزد. لرزش صدا از ترس نیست كه انگار این لرزش مصنوعی است. در آن لحظه فكر میكردم كه امواج این صدا توسط یك دستگاه الكترونیك هدایت میشود. سطح بلورین، كه حالا نازكتر شده است، هیبت تكان دهندهای از او را به نمایش میگذارد. به خودم میگفتم كه این آدم از قطعات مختلفِ چدنی ساخته شده است، قطعاتی كه در فضا رها بودند:
ـ « اینجا رادیویی وجود دارد كه روی یك موج تنظیم شده و تو میتوانی اگر دوست داشتی اخبار را در سه نوبت گوش كنی. البته مجبور نیستی. كنار آیینه یك دستگاه تلفن به دیوار نصب شده كه یك طرفه است. نمیتوانی با كسی تماس بگیری ولی از آن طرف سیم میتوانند با تو ارتباط برقرار كنند. احتمالاً یك نفر با تو تماس میگیرد. این فرد قصد دارد نام جدیدی را برایت انتخاب كند. بعد از آن، تو با نام جدید قدم به خیابان میگذاری و پاكت مخصوص را بدست كسی میدهی كه ابروهای پیوسته دارد و دماغش به نحو دلخراشی عقابی است. تو با لباس مبدل به آن نشانی میروی و او را ملاقات میكنی. پس از آن، توی شهر آن قدر قدم میزنی تا یك وسیلهی نقلیه، مثلاً یك بنز سیاه قدیمی، كه گازوئیل سوز است، تو را سوار كند و به مقصد بعدی ببرد.»
صداها تمام میشود. حتا هوا هم تكان نمیخورد تا بوی بدنهایشان به دماغم برسد. آنها یكهو غیب میشوند. روی تخت مینشینم. چیزی توی مخم صدا میكند، این صدا مثل پاره شدن یك نخ است. تقهاش را میشنوم. سطح بلورین از روی مردمك چشمانم محو میشود و من ابتدا اشیاء را میبینم و بعد انگشت پاهام را. وقتی كه بیناییام كامل میشود چشم ترسناك گاوی را بیاد میآورم كه در واپسین روز، عطسه كرد و انرژیهایش را بیرون ریخت.
۲
«چشمهاش را به زور باز كردم. انگار پلكهاش را بهم دوخته بودند. مردمكها كدر شده بود. البته اولش همین طور است. باید ساعتها بگذرد تا كمكم بینایی به چشمها برگردد. قبل از آنكه بیناییاش را بدست آورد، دستورالعمل، تفهیم میشود: «تو حالا در یك مسافرخانه درجه چهار دراز كشیدهای و شماره اتاقت عددِ پانزده است.» او با سر حرف مرا تأیید میكند:
گزارش اول:
وقتی كه اعلام شد اشتباهی رخ داده است، گروه تحقیق به شناسایی او پرداختند:
این كارمند دون پایه هیچ وسیله نقلیهای ندارد. تمام مسیر روزانهاش را با اتوبوس خط واحد میرود و میآید. سه سال است كه ازدواج كرده و یك پسر دو ساله دارد. همسرش خانه دار است و از اینكه در خانهای با زیربنای چهلوپنج متر مربع زندگی میكند بسیار راضی است، اما از اینكه خانه به آنها تعلق ندارد زجر میكشد. شوهرش یك روز تصمیم میگیرد كار دومی برای خودش دست و پا كند. او برای پیدا كردن كار به همهجا سر میزند اما موفق نمیشود تا اینكه یك پاكت به دستش میرسد. از دریافت چنین پاكتی بسیار متعجب میشود. آن را كه میگشاید چشمش به یك نشانی میافتد. در نامه از او خواسته شده تا به نشانی قید شده برود. تا اینجا همه چیز طبق دستور العمل پیش رفته است. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«چشمانش كاملاً باز بود و مردمكهایش میلرزید. فهمیدیم كه قادر به دیدن كسی نیست. وقتی كه صدای ما را میشنید هر چهار نفرمان لبخند میزدیم، این چیزی بود كه میخواستیم. بهش گفتم در این اتاق پاكتی خاكستری وجود دارد كه باید آن را بدست صاحبش برسانی. من متذكر شدم كه هنگام خروج از مسافرخانه میبایست از آن كت و شلوار و كلاه كپی استفاده كند و عینك دودی هم بزند، كه همهی اینها توی كمد دیواری است.
گزارش دوم:
او در اتوبوس خط واحد با هیچكس حرف نمیزد. بیشتر به خانهها و ماشینها نگاه میكرد. آخرین روزی كه سوار اتوبوس خط واحد شد بلیط نداشت. با نگرانی خودش را تا ایستگاه مقصد رساند. پیاده كه شد یك نفر در پاركینگ شلوغ اتوبوسرانی، پاكتی در جیبش قرار داد و فوراً ناپدید شد. رهگذری كه از كنارش میگذشت متوجه شد و به پاكت نگاه كرد. آخر سر او با دستپاچگی، پاكت را باز كرد. آن مرد رهگذر كنجكاو میشد و میخواست از محتوای نامه سر دربیاورد و از مضمون آن مطلع شود، اما موفق نمیشود، چون او به هنگام خواندن نامه به سمت راست یا به سمت چپ میچرخید و كاغذ كاهی را جلوی چشمانش بالا و پایین میبرد و به دقت كلمات را از نظر میگذراند. مرد رهگذر كه ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی داشت (كه بعدها فهمیدیم میبایست نامه را به دست او میدادیم) روزهای بعد در محل كارش گله كرده بود كه: «فهمیدم اشتباهی رخ داده است، ولی دیگر كار از كار گذشته بود.» در آن جمع كسی صدایش را شنید و این خبر را به گوش ما رساند و ما متوجه شدیم كه در این زمینه عجله كردهایم و مرتكب اشتباهی فاحش شدهایم. اما این اشتباه را به فال نیك گرفتیم زیرا این اتفاق به یك تصادف شگفت انگیز منجر شد. چون او هم آرزوی بدست آوردن یك شغل دوم را داشت. مرد رهگذر، در محل كارش اعتراف كرده بود كه: «برای بار هشتم از كنار او گذشتم، نه تنها به من مشكوك نشد بلكه از من خواست تا نشانی گاو سهلالوصول را به او بدهم. من كه چنین گاوی را نمیشناختم و عكسش را هم هیچجا ندیده بودم نتوانستم بهش كمك كنم، اما یك دلْ دو دل بودم تا به او بگویم كه این پاكت اشتباهاً به دست تو رسیده، ولی سكوت كردم و به خودم گفتم نصیب و قسمت همین است.» ما روی میز این مرد رهگذر پیغامی گذاشتیم كه هر دوی شما خواستهای مشترك دارید، و عجبا كه خصوصیتهایتان هم یكی است، علیرغم آن كه از نظر فیزیكی تفاوتهایی دارید، ولی هر دوی شما مترصدید تا شغل دومی به دست آورید. سپس به مرد رهگذر قول دادیم كه اگر برود و در خانهاش منتظر بماند نامهای به دستش خواهد رسید كه از امكانات بهتری برخوردار خواهد شد، و این شانس كمتر نصیب كسی میشود. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«من موقعيت مكانی را برای او روشن كردم. و درباره دو پنجره به او چیزهایی گفتم. اینكه یكی از پنجرهها از طریق بالكنی به سمت دریا باز میشود. و او از آنجا میتواند چند نخل بلند را ببیند كه به یكی از نخلها یك گاو سیاه بستهاند. به او گفتم قبل از آنكه به دریا نگاه كند به نخلها نظر بیندازد، بعد میتواند گاوی را ببیند كه صبورانه انتظار میكشد، و آخر سر دریایی خسته كننده را هم خواهد دید. بعد درباره پنجرههای دیگری كه رو به خیابان باز میشد، به او هشدار دادم:
گزارش سوم:
وقتی كه او در لیست متقاضیان شغل دوم قرار میگیرد، دربارهاش اطلاعات بهتری بدست میآوریم: این مرد خصوصیتهای جالبی دارد، انسان سخت كوشی است كه كمتر میخوابد و بیشتر مواقع بیدار است. برای پیگیری كارهایش با تمام قوا تلاش میكند. تارهای صوتیاش آسیب دیده و برای همین است كه همكارانش فكر میكنند كه او از ته گلو حرف میزند. ضریب هوشی او بسیار بالاست و كتاب «اولیسِ» «جیمز جویس» را به زبان اصلی خوانده است (كه البته ما باور میكنیم). از میان هنرها به هنر بازیگری در تئاتر هم علاقهمند است (كه این خبر ما را خوشحال كرد چون هنر بازیگری برای كار ما بسیار مفید است). گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«تلفن را برایش آماده كرده بودم. یك تلفن یشمی رنگ با زنگی خفه، كه قادراست حداقل یك نفر را از خواب بیدار كند. این تلفن یك طرفه است (طبق دستورالعمل)، یعنی او نمیتواند با كسی تماس بگیرد. به او گفتم كه تمام روز را باید منتظر یك تماس تلفنی بماند. زیرا میخواهند اسم جدیدی برایش انتخاب كنند. و بدیهی است كه پس از شنیدن هويت جدید باید با همان البسه و كلاه كپی از مسافرخانه بزند بیرون و به سمت آن نشانی برود:
گزارش چهارم:
او را در حالتی پیدا كردند كه داشت استفراغ میكرد و تلوتلو میخورد (كه باید این چنین باشد) و سرانجام با سر توی پیادهرو افتاد (آنچه كه ما میخواستیم). وقتی كه از روی زمین بلندش كردند با چشمهای مضطرب به رهگذران نگاه میكرد. ما فهمیدیم كه او با روحیهای پریشان و اضطرابی وصف ناپذیر میخواهد گریه كند. آنها شتابان او را روی یك صندلی چوبی كهنه مینشاندند(طبق دستورالعمل). این صندلی روبروی چشمهای گاو سیاهی قرار داشت كه یكی از اعضاء ما روی آن نشسته و از گاو مواظبت میكند. این عضو مسئول از روی همان صندلی، با خیزران، مرتباً به گردن گاو ضربه میزند تا گاو خوابش نبرد. وقتی كه مرد را به جای او روی صندلی مینشاندند حالش روبراه میشد. این عضو محترم از مرد میخواست كه مستقیماً به چشمان گاو خیره شود. گاو ابتدا عطسه كرده و سپس ماغ میكشد و تا آنجایی كه میتواند چشمان درشت سیاهش را میدراند و به صورت مرد نزدیك میكند. مرد در یك چشم بهم زدن به خواب رفت و ما در اینجا به قدرت خارقالعاده گاو پی بردیم. حتا دربان كه مدتهاست مردان خوابزده را كشانكشان به درون مسافرخانه می بَرَد باور نمیكرد كه این گاو سهلالوصول از علم هیپنوتیزم سر رشته دارد. گزارش ضمیمه پرونده است.»
۳
یك ماهی هست كه این تلفن لعنتی زنگ نزده. در این مسافرخانه هیچكس كاری به كار من ندارد. فقط درِ اتاق را قفل كردهاند و نمیدانم كلید آن نزد چه كسی است. یك نفر روزانه سینيِ غذا را از زیر در به درون اتاق میفرستد. طبق دستور، هر روز كت و شلوار خاكستری را میپوشم و انتظار میكشم. پاكت را هم توی جیب بغلی كُتم گذاشتهام و روبروی تلفن، روی كاناپهای كهنه كه فنرهایش در رفته، مینشستم. هر روز با رادیوی ترانزیستوری كلنجار میروم تا یك قطعه موسیقی بشنوم، اما حریفش نمیشوم. هر وقت خستهام به طرف پنجره میروم تا از بالكن به درخت نخل نگاه كنم و بعد از آن به یك گاو سیاهِ بدتركیب. پس از آن به دریایی چشم میدوزم كه هیچ نشاطی در آن دیده نمیشود، دریایی مفرغی كه رنگهای زرد و نارنجيِ توی آن یكنواخت و خستهكننده شده است. به سراغ پنجره بعدی میروم و یك خیابان خوابزده كهنه را میبینم كه خانههای دو طبقهاش مانند دیوارهای قلعهای بلند و تاریك، در دو طرف خیابان دراز شدهاند. درست است، همه پنجرهها بسته است جز دو پنجره كه پردههای تیرهای دارند و هر از گاهی تكان میخورند، انگار كسانی از آن پشت مرا میپایند. تمام كارهایی كه قرار است انجام بدهم را در ذهنم مرور میكنم. وقتی كه از انتظار كشیدن خسته میشوم، قسمتی از رمان «اولیس» را با چشمان بسته از حفظ میخوانم:
«نرم بودن ریش: نرمتر بودن فرچه اگر آن را عمداً از این دفعهی ریشتراشی به آن دفعهی ریشتراشی با همان كفهایی كه به آن چسبیده بگذارند بماند: نرمتر بودن پوست اگر در جاهای دوردست و ساعات غیر معمول با زنان آشنا برخوردی دست داد: تفكر بی سروصدا درباره امور روز: خود را پس از بیداری از خوابی خوشتر تمیزتر احساس كردن زیرا با آن سروصداهای صبحگاهی، با آن دلهرهها وآشفتگیها، با آن تلقتلق قابلمهی شیر، با آن پستچی كه دوبار زنگ میزند، با آن خواندن روزنامه و موقع كف مالیدن دوباره آن را خواندن و دوباره یك نقطه را كف مالیدن...»
كسی به در میكوبد. قرار نبود كسی به در بكوبد. فقط قرار است تلفن زنگ بزند و من گوشی را بردارم. دوبار، سه بار، چهار بار به در میكوبد. این اولین صدایی است كه بعد از این همه مدت میشنوم. بلند میشوم و پشت در میایستم.
ـ «سلام»
یحتمل سایه پاهایم را از زیر در دیده است.
ـ «اتاق شمارهی پانزده؟ درست آمدم؟»
صدای یك زن. سكوت میكنم سپس خم میشوم و از سوراخ كلید نگاهش میكنم. دكمه مانتواش باز است. با آرایش غلیظ و بلوز و دامن آبی و ساقهای كشیده، كفشهای پاشنه سهسانتيِ نوك باریكاش را میرقصاند، از در فاصله گرفته بود و داشت توی آیینه كوچكِ پشت صدفی آرایش خود را تجدید میكرد. روسری گلدارش روی شانه افتاده بود و موهای بلوندِ كوتاهش دیده میشد.»
ـ «باز كن، اِ... این همه راه منو كشوندی اینجا... لفتش نده...»
جوابش را نمیدهم. سیگاری میگیراند و به ته راهرو نگاه میكند. مضطرب است و هی پشتش را به دیوار میكشد. انگار متوجه میشود كه دارم از سوراخ كلید نگاهش میكنم. بالاخره جلو میآید و لبهایش را به سوراخ كلید میچسباند. چشمم را عقب میكشم. دود سیگار را با یك فوت قوی از سوراخ كلید وارد اتاق میكند. بعد نوك كفشش را به در میكوبد. صدای تقههایش مرا میترساند. به خودم میگویم همه اینها علامت است. بر اعصابم مسلط میشوم تا بگویم:
ـ «در قفل است!»
پنداری در مییابد كه صدایم برایش ناآشنا است، عصبی میشود و میگوید:
ـ «حتماً یكی مرا سر كار گذاشته، یا شاید نشانی را اشتباهی آمدهام!»
صدای خفهی پاهاش روی موكت راهرو به گوش میرسد و از در اتاق دور میشود. در این هنگام تلفن زنگ میزند. میپرم طرف گوشی. تا آنجایی كه میشود گوشی را به گوشم فشارمیدهم تا صدا را بهتر بشنوم و كلمهای را از دست ندهم. از آن طرف سیم صدای تیزِ فلزواری میگوید:
ـ «از حالا اسم شما "مینوتورِ* خاكستريِ 1125" است.»
صدا قطع میشود. كلاه كپی را روی سرم میگذارم و عینك دودی را هم به چشم میزنم. به طرف دستگیره در میروم. آن را كه میچرخانم با شگفتی در مییابم كه در باز است.
بوی نايِ موكت كهنهی توی راهرو، زیردماغم میخورد.كمی هم عطر زنانه هنوز توی هوا مانده است.
۴
«بله، وقتی خبردار شدم كه ناپدید شده است، او را با همان نشانههایی كه دیده بودم به یاد آوردم. آن روز داشتم در راهروی مسافرخانه «افق آبی» دنبال اتاق شماره پانزده میگشتم. وقتی كه در آن اتاق را به صدا درآوردم، كسی در را باز نكرد، میبایست علامت میدادم، پس، از سوراخ كلید دود سیگار را به درون اتاق فرستادم و با كفش به در كوبیدم. صدایی كه از ته گلو بیرون میزد به من گفت كه در قفل است. او حسابی دستپاچه شده بود. من فكر میكنم تمام آن مدتی كه توی راهرو داشتم آرایشم را تجدید میكردم او هم داشت از سوراخ كلید چشمچرانی میكرد. وقتی كه صدایش را شنیدم احساس كردم كه تُن صدا شبیه به آن كسی كه تلفنی مرا دعوت كرده، نبود. بعد به یادداشتم مراجعه كردم و دیدم كه شماره اتاق پنجاه و یك است نه پانزده. به اتاقِ «51» كه رسیدم درِ آن خود به خود باز شد. داشتم قدم به درون اتاق میگذاشتم كه دیدم او از توی اتاق شماره«15» بیرون آمد. یك كلاه كپی روی سر گذاشته بود و كت و شلوار خاكستری به تن داشت و توی آن راهروی تاریك، عینك دودی به چشم زده بود. چه مضحك! خندهام گرفت. طوری قدم بر میداشت كه انگار میترسید كسی صدای پایش را بشنود و او را بشناسد. بله من او را با همین مشخصات دیدم كه به طرف در خروجی مسافرخانه رفت. مطمئن هستم كه او صاحب اتاق شماره پانزده است. وقتی كه میخواست از كنارم رد شود یك لحظه عینكش را برداشت و من ابروهای باریك، چشمهای درشت و دماغ معمولیاش را دیدم. از ناپدید شدنش هیچ اطلاعی ندارم.»
o
«قسم می خورم كه برای ملاقات با او به مدت یك ماه خانه نشین بودم. آخر یك نفر به من زنگ زد و گفت آقایی با نام «مینوتورِخاكستريِ 1125» برای تو پاكتی میآورد كه توی آن یك نشانی است و یك فرم دعوت به كار. خوب، من هم سالها بود كه دنبال یك شغل دوم میگشتم. یكبار آن پاكت را از دست داده بودم و این بار طبق توصیه شما خانهام را ترك نكردم. قسم میخورم كه اصلاً پاكتی به دست من نرسیده. نه، نه، اون شخص اصلاًمن نبودم. وقتی كه به من گفته شد كه شخص مذكور با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی در شهر دیده شده تعجب كردم. میگویند پای چپش هم، شبیه من، میلنگیده. قسم میخورم كه آن شخص من نبودم. البته دیگر كسی حرف مرا قبول ندارد چون خیلیها معتقدند كه من خودم را شبیه او گریم كردهام.»
o
«اطمینان دارم كه خودش بود. او در تمام مدتی كه داشت لباسهایش را میپوشید و توی اتاق قدم میزد، من از پشت پردهی آن سوی خیابان به او نگاه میكردم. مثل دیوانهها با خودش حرف میزد و دستهایش را توی هوا تكان میداد. هر روز این كارها را در اتاقش تكرار میكرد تا زمانی كه از آنجا بیرون زد و قدم به خیابان گذاشت. بله دقیقاً خودش بود. در خیابان مثل آدمهای روشندل راه میرفت. متأسفم كه بیشتر از این اطلاع ندارم كه خدمت شما عرض كنم. و از اینكه او بعد از این دیگر رؤیت نشده، بسیار دمغ و ناراحت شدم.
o
«درست در همان تاریخی كه من گاو را به یكی از نخلها بستم و روی صندلی چوبی نشستم، دیدم كه یك نفر روبروی در مسافرخانه ایستاد و ناگهان استفراغ كرد و بعد روی زمین افتاد. طبق معمول، چند نفر او را از روی زمین بلند كردند و روی صندليِ من نشاندند. مطمئنم كه این شخص با آن كسی كه ماه قبل دیده بودم فرق میكرد. او ابروهایی باریك، چشمانی درشت و بینيِ معمولی داشت و شق و رق هم راه میرفت. ولی این یكی، برعكس، ابروهای بهم پیوستهاش تمام پیشانیش را گرفته بود. دماغ عقابی بیریختی هم وسط صورتش دیده میشد. شبیه عربها بود. و ضمناً به نحو زشتی هم میلنگید. همینكه او را روی صندلی نشاندند به چشمان گاو خیره شد و خوابش برد.»
o
«از دور او را دیدم. ابروهای پهنِ بهم پیوستهای داشت و دماغش عقابی بود، تازه شیفت كاریام شروع شده بود و لباس مخصوص دربانهای مسافرخانه را پوشیده بودم. قبلاً به من اطلاع داده بودند كه او رأس ساعت دوازده و سیوپنج دقیقه پیدایش میشود. وقتی كه به من نزدیك شد مشخصاتش را به یاد آوردم: ابروهای پیوسته، دماغ عقابی و پایی كه میلنگید. پس آماده شدم تا آن اسپری مخصوص را در هوا پخش كنم. ولی با كمال تعجب دیدم كه او خود بخود استفراغ كرد و روی زمین افتاد. قسم میخورم كه نسبت به او مشكوك نشدم بلكه به خودم شك كردم كه آیا اسپری تهوعآور را قبل از این مورد استفاده قرار داده بودم یا نه؟ بگذارید این واقعیت را هم بگویم كه هنگامی كه او را بغل كردم تا به اتاق شماره پانزده ببرم، ناگهان یكی از ابروهایش آویزان شد. من ترسیدم و او را روی تخت انداختم و در اتاق را بستم. همین.»
۵
وقتی كه به آن نشانی رسیدم زنگ در خانهاش را به صدا درآوردم. قبل از آن دزدكی مضمون نامه را خوانده بودم. شبیه همان نامهای بودكه قبلاً در ایستگاه اتوبوسهای خط واحد به من داده بودند. با این تفاوت كه در آن نامه به امتیاز جالبی اشاره شده بود برای مثال، او میتوانست به مدت یك سال از دو درصد سود فروش یك شركت معتبر بهرهمند شود. كلهام سوت كشید. در خانهاش كه باز شد پریدم و پشت تنه درخت چناری كه آن طرفتركنار جوی آب قرار داشت كمین كردم. بالاخره او را دیدم، مردی با ابروهای پهن به هم پیوسته و یك دماغ عقابی. از خانه كه بیرون آمد و به اطراف نگاه كرد، مرا ندید و دوباره برگشت توی خانهاش. در این حین من متوجه شدم كه او میلنگد.
پا كشیدم تا رسیدم به تماشاخانهای كه برادرم در آنجا گریمور بود. زمانی هم من در آن تماشاخانه شبی دویست تومان میگرفتم و در نقش آدمهای خلوچل بازی میكردم. با یك چشم بهم زدن، طبق نشانههایی كه به گریمور داده بودم مرا به شكل او گریم كرد، طوری كه خودم هم از این همه شباهت شگفت زده شدم: مردی با ابروهای پهن بهم پیوسته و دماغ عقابی. از توی آرشیو لباس تماشاخانه هم یكدست لباس به من قرض داد. لنگ لنگان رفتم طرف نشانی مربوطه: «خیابان پانزدهم. مقابل مسافرخانه "افق آبی". گاو سهل الوصول.» به آنجا كه رسیدم به همان روش رفتار كردم اول استفراغ كردم و بعد خودم را روی زمین انداختم. چند نفر آمدند و مرا از روی زمین بلند كردند و روی صندلی چوبی روبروی گاو نشاندند. گاو دوبار عطسه كرد. مردی كه مسئول نگهداری گاو بود صورت مرا به سمت پوزه آن چرخاند. گاو به من خیره شد و من به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی كه به هوش آمدم بیاد آوردم كه توی اتاق شماره پانزده افتادهام. در پوست خودم نمیگنجیدم چون توانسته بودم بدون كوچكترین اشتباه نقش كس دیگری را بازی كنم. به خودم میگفتم احتمالاً این عمل من باعث خواهد شد كه آنها امتیاز مربوطه را به من بدهند. بالاخره بعد از آنكه آن چهار نفر دستورالعملهایشان را به من تفهیم كردند و آنجا را ترك نمودند، چند ساعت بعد از طریق تلفن نام مرا اعلام كردند: «مینوتورِخاكستريِ 1126». پاكت نامه را برداشتم تا آن را بدست كسی برسانم كه هر روز عصر روی پلكان جلوی خانهاش مینشست و به عبور اتومبیلها نگاه میكرد. وقتی كه او را دیدم به خودم گفتم خدایا چقدر به من شبیه هست. پنداری خودش را گریم كرده بود. پاكت را به دستش دادم و زدم به چاك.»
۶
همه ما توی انبار سولهای كه سقف كاذب بلندی داشت نشسته بودیم. بیست نفری میشدیم، با كت و شلوار خاكستری، عینك دودی، كلاه كِپی و كفشهای ورنی قهوهای. نام هركدام از ما«مینوتورِ خاكستری» بود با پسوندِ عددی چهار رقمی.
دركمال خونسردی دهندره میكردیم و با چشمان خوابآلود لبخند میزدیم. روبروی ما ده گاو سیاه ایستاده بودند كه دُمهایشان را به شكل مضحكی تكان میدادند. ته انبار سوله یك تابلوی نئون بسیار بزرگ قرار داشت كه روشن و خاموش میشد و نام شركت بسته بندی گوشت گاو را با رنگهای مختلف به نمایش میگذاشت. همهی ما، یعنی بیست نفر آدمی كه در اینجا جمع شده بودیم، از میان هزار و چهارصد نفر متقاضی شغل دوم انتخاب شده بودیم. قبل از آن در محل كار و حتا خانههامان به طور مخفیانه از رفتار وكردار ما فیلم تهیه كرده بودند و از روی همان فیلمها توانسته بودند تشخیص بدهند كه ما تا چه اندازه از استعداد بازیگری بهره بردهایم (این را بعدها فهمیدیم.) به خودمان میبالیدیم كه در چنین موقعیتی توانستهایم از آزمون مشكل و طاقتفرسای این شركت سربلند بیرون بیاییم. مرا به خاطر جسارت در بازی و نقشآفرینی و ارائهی تیپ مردی با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی مورد تفقد قرار دادند. و من اجازه یافتم تا این شغل دوم را مادامالعمر ایفا كنم و از دو درصد از سود شركت بهرهمند شوم، البته به مدت یكسال. مردان كوتولهای كه روی سكو ایستاده بودند از هیئت مدیرهی «شركت بسته بندی گوشتِ گاوِسهل الوصول» بودند كه مرتبأ عطسه میكردند و لبخند میزدند. یك نفر از كوتولهها با چابكی از سكو پایین پرید و به طرف اولین گاوی كه داشت سیگار میكشید رفت و زیپ زیر شكم او را باز كرد و دو آدم با كت و شلوار خاكستری از توی پوست گاو بیرون پریدند. ما هورا كشیدیم و فهمیدیم كه آنها مأموریت سه ماههی خود را با سربلندی پشتسر گذاشته اند و حالا نوبت ماست كه شغل دوم خود را ادامه دهیم. یك گروه اركستر كه نمیدانم ناگهان از كجا پیدایشان شد با سازهای ضربهای و بادی، آهنگهای تحریكآمیزی مینواختند تا ما دو به دو رژه برویم. سرانجام به طرف پوست گاوهایی رفتیم كه آرم شركت روی شكمهایشان دیده میشد. از این پس بعد از فراغت از كار روزانه، میبایست عصرها به درون پوست گاوها میرفتیم و شغل دوم خودمان را آغاز میكردیم. هفتههای اول تمرینهای سخت و طاقت فرسایی را پشتسر گذاشتیم و همچنین با فنون هیپنوتیزم و آواهای حیوانی آشنا شدیم. زمانی كه توانستیم هماهنگی لازم را در راه رفتن، خوابیدن و دویدن بدست آوریم، اعلام كردیم كه درخدمت شركت هستیم. ما را دو به دو توی پوست گاوها فرستادند.
ده كوتوله طنابهایی را كه از گردن ما آویخته بودند به دست آدمهایی دادند تا ما را برای گردش تبلیغاتی به خیابانها ببرند. سر من توی سر گاو قرار داشت و از آنجا، از پشت تلقهای شفافِ چشمِ گاو به خیابانها و آدمها نگاه میكردم وگاهی تك و توك، كسانی را میدیدم كه كت و شلوار خاكستری، كلاه كپی و عینك دودی زده بودند و در دستهاشان پاكتهای نامه دیده میشد. آنها با كنجكاوی به دنبال نشانیها میگشتند. من میدانستم كه نام هر كدام از آنها «مینوتورِ خاكستری» است. شریك من كه قسمت پشتی گاو را تكمیل نموده بود، مرتبأ درباره آیندهاش حرف میزد. من سر درنمیآوردم كه به چه چیزی آینده میگوید اما همانقدر میدانستم كه با آن سن و سالی كه دارد دیگر آیندهای بهتر از این نصیبش نمیشود. خیلی طول كشید تا بعدها فهمید كه آیندهاش دارد در پوست گاوی ادامه مییابد كه در مسیر روزانهاش همه ما را پیر میكرد. یك روز صراحتأ اعلام كرد كه زندگیاش شبیه یك برنامه پانوراما است (من نفهمیدم منظورش از پانوراما چیست) و چهار ساعت و بیستوپنج دقیقه و سیوسه ثانیه بعد متوجه شدم كه شیفتهی هنر پاپ آرت هم هست و اندی وارهول را میپرستد. و همان روز وقتی كه ساعتش زنگ زد و ساعت پنج را اعلام كرد، اعتراف نمود كه در جوانی شیفته موسیقی پانكی بوده و در گروه Clash فعالیت داشته است. شبانگاه بود كه به زبان فرانسوی چیزی گفت و من بسیار ترسیدم. وقتی متوجه شد كه ترسیدهام گفت: «من عاشق ژان دمینیك كاسینی هستم. یك ستارهشناس معروف. آخر من در چهل سالگی به رصد كردن ستارگان و نقشههای جغرافیایی قرون وسطا علاقهمند شدم. پسر او ژاك، در تحقیقات خود، در مورد شكل واقعی زمین، از خودش نبوغ فراوان نشان داد. اگر خسته نشدهای میتوانم به تو بگویم كه پسر ژان یعنی سزار فرانسوا در زمان خودش یك مساح نام دار بود و نقشه فرانسه بزرگ را او تهیه كرد.» من هم برای اینكه از او عقب نمانم برایش قسمتهایی از رمان اولیس را به زبان انگلیسی خواندم كه شاخش درآمد.
روز اول بوی تعفن پوست گاو عذابم میداد اما پس از یك ماه احساس كردم كه تاریكی این پوست جایی دلچسب و آرامشبخش است، گرچه بعضی وقتها مجبور میشدیم زبالهها را بو كنیم و به مقدار متنابهی از آنها را میل نماییم. چند نفر از ما «با اجازه زن و بچه هایمان» شبها هم توی همین پوست بویناك میخوابیدیم و حتا حاضر شدیم كه كار روزانهمان را به خاطر این شغل شیرین و جذاب از دست بدهیم. هركدام از ما در نقش نصفی از گاو روزگار خوشی را میگذراند. در كارتشناسایی ما نام اگزوزهای خاكستری با عدد مربوطه قید شده بود، و این مسئله به ما دلگرمی میداد.
یك شب در این پوستِ تاریكِ متحرك خوابی دیدم: پدرم «پازیفه»، گاوی را كه هدیه «پوزئیدون» بود به مادرم «مینوس» سپرد. وقتی گاو از لذت ماغ كشید، نطفه من، در هوای نمور و بوی علوفه، در رحم «مینوس» شكل گرفت. و من با سر گاو و تن انسان بدنیا آمدم و نامم را «مینوتور» گذاشتند. پدرم «پازیفه» خنج را به سر و صورتش میكشید. او از این روابط غیر طبیعی شرمسار شده بود. بالاخره به سراغ «ددال» هنرمند آتنی رفت تا قصری با هزار توهای وحشت انگیز برپا كند. «ددال» توانست هزارتویی بنا كند كه هركس بدانجا قدم میگذاشت برای ابد گم میشد جز خود او كه معمار این بنا بود. او مرا به درون تاریكترین هزارتو رها كرد. من در راهروهای پیچدرپیچ میدویدم و ماغ میكشیدم. هرچه میدویدم به نور نمیرسیدم. برای ابد گم شده بودم. یك روز صدای پایی را شنیدم. چهرهای در تاریكروشن هزار تو تكان میخورد، او به قصد كشتن من آمده بود. در دستش كارد بزرگی دیده میشد، خودش را كه معرفی كرد گفت همان جوان آتنی، «تزه» است. وقتی كه ضربههای خیزران روی گردنم فرود آمد از خواب پریدم.
در پوست تاریكِ متحرك در لحظات فراغت آواز میخواندیم و سهمیه غذایمان را با رغبت زیاد میل میكردیم. زمانی فرا رسید كه ناگهان دریافتیم اسم واقعیمان را از یاد بردهایم. این را وقتی متوجه شدیم كه دیدیم خانوادههامان دیگر به ملاقات ما نمیآیند و كاملاً ما را فراموش كردهاند. روزهای اول با گوشی تلفن جویای حالشان میشدیم. اما راستش از وقتی كه سیم تلفن به شاخهایمان میپیچید و خسارت به بار میآورد، از تلفن بیزار شدیم. فقط گاهگداری برایمان نامه میفرستادند. ما نامهها را تندتند میخواندیم و بعد با اشتیاق زیاد همه نامههای پر احساس را میجویدیم و با یاد پیتزای مخصوص آنها را قورت میدادیم. كمكم پی بردیم كه از درك معنای كلمات عاجزیم و احساس واقعی خودمان را از دست دادهایم. همه با هم تصمیم گرفتیم كه دیگر به نامهها پاسخ ندهیم. بالاخره با گذر زمان ما هم دیگر رغبتی به یادآوری خانوادههایمان نداشتیم. آن روزها همسرانمان میگفتند كه تُن صدایتان عوض شده و به جای دهندره، ماغ میكشید. ما از این بابت در پوست خودمان نمیگنجیدیم.
شبها در باشگاه مخصوصی كه در یك طویله مدرن قرار داشت به دیدن فیلمهای اكشن مینشستیم و لذت میبردیم، آخر قهرمان همهی این فیلمها حیوانات عظیم الجثهای بودند كه نژادشان در تاریخ منقرض شده بود. آنها مثل ما حرف میزدند و میخندیدند. برای اینكه به احساس واقعی و حیوانيِ خود پی ببریم، ماهی دوبار ما را در گله گاوهای واقعی رها میكردند و ما انكاندك با نوع گویش و زبان و فرهنگ آنها بیشتر آشنا میشدیم.
دیگر پوست گاو به تنمان چسبیده بود و كنده نمیشد. لب و لوچه من در قالب پوزه گاو جا افتاده بود و دندانهایم عین دندانهای گاو بلند و سخت شده بودند و چانهام در چانه گاو رشد كرده بود. وقتی كه با زبانِ درازم ماغ میكشیدم، زبانم به نحو لذت بخشی توی كام دهانم میچرخید و اصوات دلپذیر را بیرون میفرستاد. آهنگ صدایم از شكاف دندانها، همچون صدای سازهای باديِ مسی طنین رعبآوری داشت. زمانی كه گاوهای واقعی را صدا میزدیم آنها دواندوان به طرف ما میآمدند و پوزه نمور خود را به پوزه ما میمالیدند و اظهار عشق میكردند. مخصوصاً گاوهای ورزیده انگلیسی كه برو بیایی داشتند.
اگر یكی از ما بر اثر كهولت فوت میكرد به همان شكل در قبرستان حیوانات سقط شده به خاك سپرده میشد و ما هم كلی گریه میكردیم. برای آنهایی كه پیر و از كار افتاده میشدند راه حل مناسبی پیدا كرده بودند، قبل از مرگ، با كمال احترام پیرگاوها را به سلاخ خانههای بهداشتی و پیشرفته میفرستادند تا با گیوتینهای برقی سرشان از تن جدا شود، بدون آنكه ذرهای درد بكشند. من با خودم حساب كردم كه میتوانم ده سال دیگر زنده بمانم و سعی میكردم در این مدت، به عنوان یك گاو وظیفه شناس، رفتاری سنجیده و درست داشته باشم.
از پشت تلقِ چشمانم میدیدم كه رنگ خیابانها و خانهها عوض شده است. مردی كه مرا به جلو میكشید با خیزران به گردنم میزد و فكر میكرد كه دارم آن تو چرت میزنم. از سر پیچ یك خیابان كه گذشتیم به پاركینگ اتوبوسرانی شهری رسیدیم. در میان جمعیتی كه از اتوبوسها پیاده میشدند، زن و بچه دو سالهام را دیدم كه شتابان به جلو فتند. ماغ كشیدم تا حضور مرا باور كنند. زنم بدون آنكه متوجه بشود با ساكی كه از شانهاش آویزان بود به وسط جمعیت رفت و گم شد. شریكم گفت: «همین حالا یادم آمد، من میتوانم یك موزیك قدیمی را با سوت بزنم.» بعد سوت زد و عدهای به ماتحت گاو نگاه كردند. صدا از جایی بیرون میزد كه باعث تعجب چند توریست روسی شد. آنها از ما عكسهای تبلیغاتی گرفتند و من كیف كرده بودم كه دارم مشهور می شوم.
آخرین باری كه آن مرد گردن مرا به نخل بلند بست، از من خواست تا كسی را كه روبروی من روی صندلی نشسته بود هیپنوتیزم كنم. من به آن آدم وارفته نگاه كردم كه روی صندلی یك وری نشسته بود و شبیه خودم بود. هرچه زور زدم نتوانستم او را هیپنوتیزم كنم. احساس كردم كه ناتوان شدهام. بعد از آن چند بار هم توی خیابانها ماغ كشیدم و زانو زدم. زیرا پاهایم توان خود را از دست داده بودند به خودم میگفتم: «تو دیگر پیر شدهای این واقعیت را بپذیر». سرانجام هیئت مدیره دریافتند كه دیگر برای تبلیغ یك آرم تجاری مناسب نیستم. مرا به سلاخ خانهای بردند كه بسیار تاریك و دراز بود. بوی خون دلمه بسته و پوست دباغی شده زیر دماغم میزد. یك سطل آب ولرم توی حلقم خالی كردند و به مقدار زیادی علوفه توی شكمم چپاندند. فهمیدم كه به یك سلاخ خانهی سنتی آورده شدهام، دست و پایم را با طناب بستند. مردی كه شبیه «تزه» بود توی سلاخ خانه كاردش را توی هوا تكان میداد. نمیتوانستم بدوم. او گنده و چاق بود، سیگار میكشید و سوت میزد. روی گردنم نشست و كارد تیز و برندهاش را زیر گلویم نهاد. صدای غِژهی كارد روی پوست و بعد روی خرخرهام شنیده شد و این صدا توی هزار تو هم پیچید. كلهام كه جدا شد آن را توی سینی پهنی انداختند. «تزه» نیشخند زد و كاردش را با نیم تنه چرمی پاك كرد. با چشمان باز به بقیه تنم نگاه میكردم كه چند نفر با مهارت آن را قطعه قطعه میكردند و از قلابی كه از سقف آویخته بود، ور میكشیدند. وقتی كه ماغ كشیدم، قصاب به من خیره شد. چشمهام خود به خود بسته شدند. او سعی كرد با انگشتهای زبرش پلك چشمهام را باز كند ولی موفق نمیشد. من صدای خسخس سینهاش را میشنیدم كه زور میزد و میگفت:
ـ «عادت میكنی نترس، وقتی كه توانستی همه چیز را ببینی در مییابی كه توی سلاخ خانه شماره بیست و پنج خوابیده ای...»
صدای دیگری كه طنینی فلزوار داشت گفت:
ـ «...........» ■
احمد آرام
* مینوتور: نام موجود عجیبی بود كه بدن انسان و سر گاو داشت.
۱۳۹۹/۰۶/۱۱