داستان کوتاه
تهوع چرا!؟ آره حق داری، معمولاً غش میکنن اینطور مواقع. شاید باور نکنی اما از قند زندگی! آره قند زندگی؛ چیزی که تا حالا جرات نکردم دربارهاش حرف بزنم؛ از ترس قضاوت و پیش داوریا، از ترس اشک و نالهها! اگه قول بدی سکوت کنی، بی عز و جز شاید بشه در موردش حرف زد.
سرم رو گذاشته بودم رو نرمی خاک، مخمل گل رز گونهام رو نوازش میکرد، آرامش عجیبی داشت، چشمم مونده بود روی کلمهی نارگل که آرام گرفته بود زیر حلقهی بزرگ گل؛ یک کلمه ساده، بی هیچ انعکاسی از آه و ناله! آبجی سارا محکم دستم را توی دستش گرفته بود، هر چند سایهی کدورتها نمیذاشت گرماش رو حس کنم! بیزار از ونگونگ و اداها سعی میکردم یه گوشم رو با بازوم و اون یکی رو با چسبوندن به زمین کیپ کنم. چشم به هم میفشردم، بیدارِ بیدار بودم! دلم میخواست بگریزم از حالا، به ده سال، بیست سال بعد، زمانی که این خاطرات و تصاویر تلخ، محو و کمرنگ شده باشن، به خصوص این کابوس شب آخر! تنم یخ کرد، سردِ سرد، مگر آخرین تصویر مادربزرگ از ذهن مامان کم رنگ شده بود!؟ نه؛ لحظه آخر روشنتر از همیشه برگشته بود و تکرار تکرار تکرار، لرز لرز لرز، دستم میلرزید، سارا سریع سرم را برداشت و جیغ کشید: "وای خدااا! دوباره داره غش میکنه!" نگاش کردم: "راحتم بذار!" به زور لیوان شربت را بالا آورد، دستش میلرزید، قطرههای غلیظ شربت روی برگ و گلا راه افتادند، درشت و متبلور، زیر گرد و غبار متورم میشدند و غلتان، دملهای چرکی دل و رودهام را به هم میآوردند. از حلقه جمعیت دویدم بیرون و به خود پیچیدم از درد و تهوع. سارا قبل از همه رسید و دوباره منو محکم توی حلقه بازوهاش گرفت. دست بردار نبود. دلم میخواست داد بزنم: "ولم کن نمیخوا ادای مامانُ در بیاری!" اما خفه، فقط میلرزیدم. از تلافی کردن بیزارم، از دلسوزی و ترحم بیشتر. حتا وقتی مطمئن بودم سارا هم درماندهتر از خودم داره دنبال یک مونس و همدم جدید میگرده؛ بخصوص با وضعیت دخترش! لجم میگیرد ازش که همیشه به رابطه من و مامان رشک میبرد، به طعنه میگفت: " خدا همهی شانسو داده به تحت قاریا!"
اما بحث بچه اول و آخر نبود، بعد مرگ بابا تنهایی باعث شده بود من و مامان همهی دنیای هم بشیم، توی همهی عروسیا، جشن و مهمونیا، حتا تولدا با هم بودیم، بیشتر شبیه دوقلوها بودیم. حسودا میگفتن: "حاج خانم اصلاً هوای سن و سالشو نداره!" منصفترا میگفتن: "از بس با دختر جوونش میپره فکر و روحیهاش جوون مونده!" همهی مسئله این نبود، مامان هدف بزرگتری داشت. میخواست اینطوری به جنگ با دشمن بزرگ خانوادگی بره، سرطانی که بابا رو شکار کرده بود و دختر سارا را از همون کودکی گرفتار، هر چند دیگه به بچهی سرطانی سارا عادت کرده بودیم. اما مامان نمیخواست زیر سایه این ارث وامونده تلف بشیم، با هر جوش و دمل، سرماخوردگی و سردرد، مثل بیشتر فامیل از ترس و توهم بمیریم و زنده بشیم. اما به قول مامان، سنبه سرطان پر زورتر بود، سرطانِ خون داداش امید رضا که قطعی شد همهی دعاها، امید و آرزوها، شاید و بایدها به هم ریخت. مامان دور همه چی رو خط کشید و افتاد دنبال آخرین درمونای بینتیجه، همه چی حتا خودشو فراموش کرد. به هیچوجه راضی نمیشد برا دل دردای شدیدش بره دکتر. مطمئنم بعد از بیماری امید دیگه از جون خودش نمیترسید؛ فقط نمیخواست درگیر بشه. مقاومتش تا وقتی دوام آورد که بیهوش شد. دکتر شهر خودمون خیلی بیرحم نبود، با چشمانی که از تاسف تنگ شده بودن در نهایت ناامیدی گفت: "نمیشه گفت هیچ امیدی نیست، به هر حال توی تهران امکانات بهتری هست." برعکس دکتر پیر تهرانی که خیلی زود تسلیم شد و گفت: "آفرین دخترم! حالا که تحملشو داری میگم، حقیقت اینه که غدههاش بدجوری رشد کردن، شیمی درمانی هم فقط یه هزینهی بیخود و درد و رنج بیشتره براتون؛ بهترین راه اینه که ببریدش خونه و مراقبش باشین تا ...!" دکتر زیر نگاه سرد و سوال "تا کجا ؟" که ازش نپرسیدم روشو برگردوند، انگار بخواد دلداری بده یا توجیه کنه گفت: "مامانت از مدتها قبل این بیماری رو به صورت نهفته داشته، یه شوک، به قول خودت بیماری پسرش باعث شده یهو بروز کنه! بدجوری هم بروز کرده!"
پرستاری از بچه سارا و این اواخر داداش، باعث شده بود اطلاعات خوبی از پرستاری داشته باشم. باید قند و فشارش را کنترل میکردم، مسکن و سرمهاشو تزریق و غذاشو کنترل. از تهران همراه داداش امید که دومین مرحله شیمی درمانیاش هم بینتیجه تمام شده بود یه راست رفتیم مشهد. آخرین سفر! مثل آخرین سفر بیشتر فامیل خوابیده زیر طاق بزرگ قبرستان فامیلی! توی حرم به کلی خودشو درد و بیماریش را فراموش کرده بود. همهی زورش را میزد به ضریح برسه. به خدمه التماس میکردم کمکش کنن از سد زنها بگذره. چنگ که به ضریح زد زیر بازوشو گرفته بودم، از ته دل مینالید: "یا امام غریب امید رضام رو از تو میخوام! بهش رحم کن! به جوونیش! به زندگیش! به دخترش! به این طفل معصوم، نذار یتیم بشه، مثل این...! مامان نذاشته بود مرگ بابا خیلی هم تلخ و سخت باشه و طعم واقعی سرطان رو بچشیم اما حالا! سرم تیر میکشید، داشتم واقعاً یتیم میشدم ! یه لحظه گفتم: "و به خودش هم رحم کن، به مامانم، به ...!" نذاشت ادامه بدم، دستمو چنگ زد: "سمسم عزیزم! اینطور نگو جگرمو سوختی! بگو به داداشت رحم کنه که هنوز سی سالش نشده. من زندگی میخوام چکار!؟" موج جمعیت پرتش کرد عقب. به سختی و نیمه جان بیرونش کشیدم. دست بردار نبود. همچنان رو به ضریح ضجه میزد و دعا میکرد. دستها و شانههاش را میمالیدم. از نفس که داشت میافتاد نالید: "حداقل نذار مرگشو ببینم! منو قبل اون ببر!" این التماس آخرش لجم را در آورده بود، داشت برای مردن هم التماس میکرد. با خودم عهد کردم اگه دعاش نگرفت خودم نذارم مرگ امید رو ببینه!
برگشتیم خونه؛ دو طبقه سیاه گرانیت نبش خیابان که روزگاری بهترین خانه محله بود جولانگاه مرگ شده بود با دو بیمار محتضر ساکن دو طبقهاش. شوم و نفرین شده، موهوم و مرموز. با اون هیبت سیاش حتا از بیرون هم توی دل همه را خالی میکرد. مامان تا میتونست خودش را میرسوند به طبقه بالا پیش داداش، این اواخر یکیشون رو بغل میزدیم میبردیم پیش اون یکی. امید چند روز قبل از مرگش به همان نتیجهای رسید که من رسیده بودم زیر گوشم گفت: "مامان شب و روز دستش به درگاه خداست که مرگ منو نبینه، بینم میتونی کاری کنی این آخرین آرزوش برآورده بشه!" به بقیه که گفتم داداش رحمان ناچار قبول کرد. آبجی سارا مردد زیر بار نرفت. روزهای آخر تقریباً بیهوش بود که رحمان اونو همراه زن و بچهاش برد خونهی خودش. به مامان گفتیم برا دور جدید شیمیدرمانی بردنش تهران! دروغی که در ابتدا به هم بافتنش آسونه و به فکر آیندهاش نیستی! باور نمیکنی همین دروغ مصلحتی روز مرگش رو تبدیل کرد به کابوسی وحشتناکتر از خود مرگ. از صبح نگرانتوی خونه راه میرفتم. اضطرابم به مامان هم سرایت کرده بود. میدونست اتفاقی افتاده، بیخود براش مورفین زدم، چرت میزد اما خوابش نمیبرد. از نگرانی پردهها را کشیده بودم. درها و پنجرهها را کیپ کردم. میترسیدم صدای کاروان تشییع که از خیابان میگذشت بیاید تو، صدای تلویزیون را زیاد کردم. داداش رحمان هم میدونست. از خیابان که گذشتن بلندگوها را بسته بود. یه لحظه از لای پنجره عبور آرام و تدریجی آمبولانس و ماشینهای سیاهپوش رو دیدم. همهشون به نظرم یه پیکرهی واحد اومدن، لشکر مرگ اولین شکارش را با حرکتی خزنده میبرد. دویدم تو حمام تا آب نگذاره ذرهای از هقهقام یا قطرهای از اشکم پا بگیره. تمام فکرم توی قبرستان بود. آه و حسرت فامیل که حالا بیشتر از داداش ناکام برای مامان بدبخت و بیخبر بود. "بینوا نارگل! بدبخت نارگل! این بیخبری سعادت بود یا بیچارگی!" مرز خوشبختی و بدبختی رو چی تعین میکنه؟ اگه گفته بودم و الان از درد به خودش میپیچید بهتر بود یا الان که یه ذره امید داره؛ هر چند امید واهی که برا بقیه شکل غمباد شده باشه. برای این بدبختترین زن، سوژه امروز نوا و نالههای فامیل که داره از اضطراب میمیره چه میشه کرد که این همه رقتانگیز نباشه؟ یهو زدم به سیم آخر. لباس پوشیدم و زیر نگاه نگران مامان که چرت میزد دویدم تو اتاق خواب، زنگ تلفن را درآورم. بعد ذوقزده جیغ کشیدم و پریدم توی بغل مامان که نیمخیز شده بود. "مامان باید مژده بدی! داداش رحمان زنگ زد، دکترا گفتن دور جدید شیمی درمانی خیلی خوب بوده. میشه امیدوار بود!" مامان از ته دل الهی شکر گفت. چنان هقهقی توی بغلش میزدم که شکرهای ممتدش قطع شدند. دست به اشکام کشید: "این همه اشک دیگه برای چی!؟" شیرجه زدم پایین تخت و سرم خورد به پا تختی: "اشک شوقه مامان!" دویدم ورم پیشانی و اشکم را بردم زیر شیر آب. به داداش رحمان که گفتم سرزنشم کرد: "داری دیوونه میشی دختر! آخه این کارا چیه!؟ اما دست آخر تسلیم شد و مثلاً از بیمارستان و کنار امید به مامان زنگ زد و خبرو تایید کرد. زنِ داداش امید هم از خونهی پدرش بارها همون کار را کرد. آبجی سارا همیشه از عاقبت کار میترسوندم. از پچپچهای فامیل و همسایهها میترسیدم، باید مواظب حرفها و سوال و جوابهاشون میبودم؛ میمردم و زنده میشدم تا هر ملاقاتی تموم میشد. برای همین سعی کردم به حداقل برسند. به بهانه خواب و استراحت بیشترِ مامان کاری کردم رفت و آمدها کمتر و کمتر بشن. حسابی منزوی شدیم. سارا همهاش را گردن من میانداخت. رحمان از سوال و جوابهای بیپایان مامان دربارهی امید و وضعیت درمانش کلافه میشد، میترسید بیاد خونه. مدام قندش را کنترل میکردم وقتی میافتاد فوری آبقند توی حلقش میریختم و بعد میبردمش بیمارستان؛ اکسیژن براش میزدند و رگ تازه میگرفتن برا آنژوکتش. به غدههای ریز و درشت توی شکمش میشد فکر نکرد اما زخمهای سیاه و متورم رگهای دست، پا و گردنش سوزن میشدن توی ذهن و چشمم! از درد که به خود میپیچید ناچار رو بر میگردوندم از صورت مچاله شدهاش. اون برا من دلش میسوخت که آه و ناله کنه و ضجه بزنه و من هرچند دلم میخواست همراهش همهی دردای دنیا را گریه کنم اما چارهای نبود. باید مقاومت میکردم تا خودشو نبازه. به مورفین پناه میبردم؛ مورفین مورفین، وای به روزی که مورفین هم جواب نمیداد! نزدیکترین اورژانس پاتوق بیشتر شبام شده بود، بیشتر از تنهایی به آنجا پناه میبردیم. کمکم داشت به قضیه امید شک میکرد و ناامید میشد. یه روز گفتم: "دکترا گفتن بهتر بشه میفرستنش خارج؛ شاید مجبور شیم خونه رو براش بفروشیم" چنان از ته دل گفت: "انشالله" که انگار آرزویی جز فروش اون خانه نداشت. کمی جون گرفت و بعد مدتها بلند شد سرشو شانه زد و موهاشو بافت. قندش که میافتاد اگر یکی دو درجه پایینتر میرفت همه چیز تمام بود؛ شاید میرسید به آرامش ابدی. برای چه باید نگهش میداشتم؟ نمیدونم، برا امیدهای واهی؛ رتبه کنکور ارشد را که اصلاً امتحان نداده بودم به دروغ گفتم عالی شده؛ بذار با یکی دیگه از آرزوهاش سرخوش باشه، چرا باید بمیره، این یعنی تسلیم شدن به مرگ مقتدر و بیرحم. مرگی که این روزها بیشتر توی اورژانس باهاش روبرو میشدم. مرگ به واسطه یه قرص کوچولو، لیوانی آب گچ، یه زنبور قرمز یا یه قوطی کنسرو فاسد. اما در هر حالت با اون ویژگی منحصر به فرد لاعلاج و ناگزیر بودنش نتیجه کارش یکی بود. مامان به مرگهای تصادفی و فوری با حسرت تأسف و احترام نگاه میکرد بر عکس خودکشیها؛ هرچند دل رحمتر از اون بود که تحقیر و تنفرش را بیان کنه اما از نگاهش میشد خوند که اینها را مثل بقیه مهیب، پرشکوه و تقدیر خدا نمیبینه؛ بیشتر بازیچه بودن تا مرگ. مدام میترسیدم آیا منم مرگ رو بازیچه کرده بودم؟ مرگ رو یا زندگی رو!؟ اگه از مامان بپرسم چکار کنم، چی میگه؟ مطمئنم میگه بذار تموم شه، اما من نمیتونستم!
یه شب تو اورژانس زن جوونی رو به خاطر درد ناگهانی مچ پا آورده بودن. دکتر مستقیم به شوهرش گفت: "یه لخته از سیاهرگ پاش شروع کرده داره میآد بالا. ما هر کاری از دستمون بیاد میکنیم که به قلب نرسه اما اگه برسه کار تمومه!" مرد دستپاچه خانواده زن رو خبر کرد اومدن، زنه داشت حرف میزد. چیزی نمیدونست؛ ندونستنی که اونو خوشوقتترین آدم جمع کرده بود. مادرش اون بیرون داشت خودشو از دعا، ناله و نذر و نیاز میکشت. برادره سعی میکرد با شوخی و خنده شک خواهرش رو از بین ببره. حس میکردم از جک و شوخیاش خون سیاه میریزه؛ بعد از هر زهرخندی روش رو که بر میگردوند کبود و خاکستری میشد و مسخ! ساعت به ساعت میبردنش زیر دستگاه و حرکت لخته رو کنترل میکردن. هیچ دارویی اثر نمیکرد، لخته دست بردار نبود. هجوم قلب رو آورده بود. مرگ این دفعه به نظرم خیلی کوچولو، حقیر و مرموز بود، اما مثل همیشه بیرحم و قدرت برتر! پدره کنار تخت مثل چوب ایستاده بود. هر بار که دکتر و پرستارا مستاصل دخترش رو بر میگردوند اندکی خمتر میشد. حس کردم تریک تریک استخوناشو میشنوم، تا صبح کمرش کامل خم شده بود. شوهرش گاهی خم میشد و ران زن را تو حلقه دستاش میفشرد، بعد زیر نگاه سرد و عاقل اندر سفیه پرستارا رهاش میکرد و با نفسی عمیق عقب میکشید. مرگ موزی و مرموز خندهاش میگرفت شاید. مرد به بقیه التماس میکرد بچه سه سالهاش رو ببرن خونه اما هیچکس حاضر نبود جنب بخوره. تلاشم برا خوابوندن بچه بیفایده بود؛ اونم فاجعه رو حس کرده بود. مادرِ زن هر بار که دخترش بیرون بود با آه و ناله از سلامتی دخترش میگفت و اینکه توی عمرش جز برای تولد بچهاش بیمارستان نرفته. از ارث سلامت خانوادگیاش با غرور میگفت اما از سعادتی که ناگهان به تاراج رفته بود با حسرتی حرف میزد که انگار هرگز هیچ ارزشی نداشته. چیزی که برا ما یه آرزوی دور و درازه. چهار صبح زن حسابی ترس برش داشته بود اما به مردن شاید فکر هم نمیکرد، باورش سخت بود، همینطور که حرف میزد تموم کرد. برا خودش بی دردسر بود اما بقیه! خدا میدونه چه شبی را گذرونده بودن! دلم میخواست از مامان بپرسم همچین مرگی رو برا خودش میپسنده؟ اما نمیتونستم. مامان گفت: "خدا به دور کنه از بچههام، خدا همچین مرگی رو هرگز نصیب هیچکس نکنه!"
یعنی از سرطان بدتری هم هست؟ آره، چون تا امیدی هست زندگی هم هست؛ هرچند زندگی خلاصه شده باشه توی آب قند و وسوسه دادن و ندادن و رفت و آمد بین خونه و اورژانس. جاهای دیگه هم فرقی نمیکرد، وقتی با مرگ دمخور میشی سمج و لجباز همهجا باهات میآد. فکر میکنی بیشتر یه تفکره تا یه واقعیت عینی.
بعد مدتها یه روز اردیبهشتی به اصرار مامان و دوستم فرناز رفتیم کوه. توی دره نشسته بودیم. دلم سخت هوای بالای کوه و نزدیک شدن به ابرها رو کرده بود. تو بچگی فکر میکردم اگه دستم به ابرها برسه هر دعایی بکنم مستجاب میشه، حتا دعا و آرزوهای محال! حالا میدونستم هردوش محاله اما راه افتادم. فرناز رو به زور دستبهسر کردم و به سختی خودمو رسوندم به صخرههای بالای کوه. ابرها دور و دورتر شده بودن اما هنوز به هم میپیچیدن، نسیم ملایمی میوزید و رنگین کمان نیمی از آسمون روبرو رو کمون کشیده بود . اون بالا دیگه خبر از علفهای تا زانوی دامنه کوه نبود که هوس میکنی توشون غلت بزنی. روی صخرهای نشستم. شکوفههای بادام و زالزالکهای سفیدپوش لای صخرهها بعد از مدتها بدجوری چشمم را گرفته بودن. عمیق نفس کشیدم. هنوز نفسم جا نیامده بود که سایه پرندهای بزرگ از روم گذشت. پرندههای بالای کوه هرچند باشکوه و پر هیبتن اما مهیب و ترسناکن. انعکاس آواز یکیشون توی کوه نشست. ته صدایش ختم میشد به "آه آه آه". سریع از جا کندم؛ عین نالهی مامان بود! "نکنه داره درد میکشه! شاید قندش افتاده، شاید...". خم شدم زمین را چنگ زدم. کوچکترین چیزی که به دستم اومد یک تخته سنگ بود. کوبیدمش به آسمون. "خدااا! ارث قطع بود سرطانو نصیب ما کردی!؟" سنگ روی صخره ریز ریز شد، صخره انگار با غلغلکی مسخره میخندید. تخته سنگ بزرگتری به صخره کوبیدم "خدااا مگه ما چه گناهی کردیم!" تراشههای سنگ به طرفم برگشتنند. همچنان سنگ میزدم به صخره "اون از بابام اینم از مامان و داداشم! آسمون نمنم میبارید با رعدای پراکنده. "خدااا! خالهام رو نمیبینی؟ چهار ساله داره زجر میکشه. میترسه غده زیر بغلش رو که قد یه سیب شده نشون دکتر بده!".
صدای موبایلم دراومده بود. میدونستم فرنازه، حتماً از رعد و برق میترسه میخواد توصیههای ایمنی باباش رو بهم بگه. داد زدم: "ای تف به این زندگی، مرگ از این باشکوهتر کجای دنیا گیر میآد! بمونم که چی بشه، مثل بقیه اسیر جناب سرطان بشم!" رعد جا تا جا آسمونو روشن میکرد، آخرین سنگم گرفت به تن سوخته یک زالزاک و تودهای زغال و برگ سوخته ازش ریخت. میون زالزالکهای پر شکوفه این یکی جالب بود. به طرفش رفتم: "اینهم سرطانی زالزالکها!" باید کار صاعقه باشه، چه قدرتی داشته که اینو زغال کرده! ترس ورم داشت، دقت کردم شاخهی نسوخته زالزالک که از پشت تخته سنگی در اومده بود غرق شکوفه بود؛ یه پاردوکس عجیب "این هم شاخ امید زلزالک سوخته!" آرام عقب نشستم و زیر صخرهای پناه گرفتم. موبایلم را جواب دادم و خیال فرناز را راحت کردم. چشمم روی تپهی روبرو رد علفزار سبز سیر و پونه زار را گرفت تا رسید به چشمه. با دو سیاهچادر یه طرف و یه سیاه چادر طرف دیگهاش. چادر تنها کنار تک درخت بزرگی بود. زنی از سیاه چادر دراومد. دیگی تو دستش بود. زن پسری را که توی طنابِ آویخته به درخت نشسته بود پایین گذاشت. پسر با اصرار دنبال زن میدوید. زن با پرتاب سنگ پسرو به طرف چادر میفرستاد. هنوز پسر به چادر نرسیده بود که رعد تمام تپه را روشن کرد. درخت بزرگ یه گله آتش شد، دیگ به طرف دامنهی تپه چرخ میخورد تا در گرمب مهیب صاعقه گم شد. رگبار باران گرفت روی آتش درخت، پشت دود و بخار زن روی زمین افتاده بود. پسر میان زمین و آسمان بالا و پایین میپرید. دو زن به همراه پیرمردی از چادرهای روبرو خود را به زن رسوندن. زنها خود را میزدند. پیرمرد کنار زن زانو زد وقتی بلند شد دو زن دست و پای مرده یا شاید مصدوم رو گرفتن و بردنش زیر چادر. از درخت یک کپهی بزرگ زغال به جا مانده بود. بلند شدم. تمام تنم غرق عرق بود. دانههای درشت عرق حالا داشتند یخ میزدند و سر تا پا میلرزیدم. وحشتزده پا به فرار گذاشتم. نه مرگ شوخی و تعارف بردار نیست؛ میتونست من جای اون زن باشم. مرگ این دفعه وحشی و قوی پنجه بود. بیمحابا میدویدم. صخرهها و تیزی سنگها با تیغ شاخهها و بوتهها سر تا پا زخمیام کرده بودند، تمام دستام خار بودن اما اینا همه در برابر زندگی هیچن. روی برجستگی لیز صخرهای ایستادم. یه لحظه به دره زیر پام نگاه کردم، مور مورم شد از ترس سقوط. ته دره گونی پیچیده شده به کنده یه بید منو یاد جسد مچاله شده پسر توی اورژانس انداخت؛ از کوه پرت شده بود و یه استخون سالم تو تمام تنش نمونده بود. پسر همراهش با وحشتی نزدیک به جنون میگفت: "باورتون نمیشه تمام طول راه چشماش دو دو میزدن تو این صورت که فقط یه مشت گوشت خونیه!" فکر کردم چشای مرگ بودن که با تموم قدرت پسره رو هل داده بود و رفته بود توی حدقههاش! میدویدم و باد این بار از رودخونه بوی جسد متعفن سالها پیش رو میآورد. زیر صخرهای نشستم، به فرناز زنگ زدم و ماجرای زن عشایرو گفتم؛ شاید هنوز امیدی بود. از قول باباش گفت: "تو فعلاً خودت بیا پایین تا بینم چیکار میتونیم بکنیم." وقتی رسیدم بابای فرناز گفت: " اونا اونور رودخونهان ما تا برسیم به پل کلی طول میکشه؛ تازه جادهی اون طرف یه مالروئه. اونا خودشون تراکتور و اسب و قاطر دارن اگه واقعاً این اتفاق افتاده باشه". از نگاه تندم چرخید "خب منظورم اینه که اگه زنده مونده باشه میرسوننش بیمارستان." دلخور و نگران سکوت کردم، نمیدونستم تقصیر مرگاندیشی منه یا تنبلی و بیخیالی اونا. ماجرای این یکی رو که برا مامان گفتم با حسرت گفت خوش به حالش خدا بیامرز چه مرگ راحتی داشته! چیزی از پسرش نگفتم که مطمئنم آخرین تصویر مادرش تا ابد توی ذهنش میمونه مثل آخرین تصویر خود مامان از مادربزرگ! تصویر آخری که فقط یه بار تو شب مرگ بابا دربارهاش بهم گفته بود. شاید میخواست برا جسد سالم بابا شکرگزار باشم. بمب خورده بود درست وسط حیاط و درخت توت. نیمی از پوست و موی سر مادرش پیچیده به میل و بافتنی سوخته بالای شاخههای سیاه پیدا شده بود و چشم از حدقه در آمدهاش لای کلاف کاموا توی حوض آب. راز هرگز توت نخوردن مامان را فقط من میدونستم. پرستار چشم آبی توی اورژانس هم راز آبقندهای منو فهمیده بود، بارها به زبان بیزبانی گفته بود دست بر دارم از این کار اما خودمو به نفهمی میزدم. روزهای آخر بیفایده بودن این کارا و امیدی که حسابی ناامید شده بود همه چیز را به هم ریخت " نگهش دارم که چی؟ زجر بیشتر!" اما نمیتونستم ادامه ندم. پرستار دست آخر با غیظ چرخید. یه قطرهی داغ که مطمئنم اشکش بود روی دستم چکید، میخواست بگه آب سرمه، روش رو برنگردوند، داد زد: "چرا نمیذاری این بدبخت راحت شه؟" دنبالش دویدم: "خودتون چرا دستگاههای این پسر مرگ مغزی رو نمیبندید؟" گفت: "این دوتا با هم فرق دارن" داد زدم: "چه فرقی؟" شانهای بالا انداخت: "نمیدونم اما مطمئنم فرق دارن. مورد پسره رو علم پزشکی میگه اما مورد تو یه خودسریه" تا توی ایستگاه پرستاری رفتم "من میدونم که اگه این آبقند رو بهش ندم میمیره اما اگه بدم نمیمیره؛ میگی خودم رو به نفهمی بزنم و بذارم بمیره!" غضبناک نگام میکرد. تو سر خودم زدم "ای خدا! لعنت به این دونستن، کاش خنگ بودم، هیچی نمیفهمیدم!" میخواست از ایستگاه بیرونم کنه، به طرفش هجوم بردم "اصلاً بگو ببینم اگه مامان خودت بود هم این طوری حکم میکردی!؟" عقب کشید "ولم کن! غلط کردم، من هیچی نمیدونم!" دوست چاقش که چرت میزد همه چی رو فهمید، با پوزخندی که نمیدونم از حسرت بود یا تمسخر گفت: "جالبه؛ قند زندگی بخش! قندی که بیشتر خانواده و فامیل منو گرفتار کرده و و هی داره میکشه این جا اکسیر حیات شده!"
بعد از اون پرستار چشم آبی سکوت کرد با یه جور همراهی. بر عکس همکارش که رفت به بچهها گفت. داداش رحمان و آبجی سارا توی حیاط باهام حرف زدن اما نتونستن راضیم کنن دست بردارم. آبجی آخرش داد زد "توی خود خواه میخوای به زور نگهش داری برا خودت؛ جون به سرش میکنی که تنها نشی، چرا نمیذاری بمیره و راحت شه؟!"
یقهاش رو چنگ زدم: "بفرما بیا برو اکسیژنش رو ببند و خلاص!" داداش رحمان هلم داد: "دخترهی خودسر، برو هر کاری میخوای بکن، به این چکار داری؟ خودش کم مصیبت داره!" آبجی با دست لرزان تهدیدم کرد "به ارواح خاک داداش بدبخت که هنوز کفنش خشک نشده مامان بهوش بیاد همه چیو بهش میگم!" توی سالن که دویدم پرستار چاق زیر چشمی منو میپایید. میخواست از نتیجه خبر چینیش لذت ببره، یا شاید هم در افتادنش با قند. مشت مشت آب میکوبیدم به آینه. یعنی حق با ساراست؟ من مامان رو برا خودم میخوام!؟ نه، داشتن یه جنازه چه لطفی داره؟ پس این چه جور در افتادن با مرگه!؟
تنهاتر شدم. دیگه کمتر بهشون زنگ میزدم. با آژانس می بردمش بیمارستان. داداش میاومد ساکت نگاه میکرد. شرمنده، بدهکار و طلبکار نشون میداد. میترسیدم سارا قسمی که خورده عملی کنه. وقتی میاومد نگهبانش میشدم، خودش هم کمتر میاومد، میترسید باهاش تنها بمونه شاید شرمسار بود از قسمی که حالا رو دستش مونده بود؛ بیماری دخترش که با سرما خوردگی عود کرده بود فرصت زیادی براش نمیذاشت. من مونده بودم و لیوانهای آب قند که پر و خالی میشدن، گاهی دو سه لیوان میشکستم. چند لیوان شربت میریختم توی سینک و دست آخر تسلیم میشدم. یکی را میریختم توی حلقش و میبردمش بیمارستان. شب آخر که آب قند هم افاقه نکرد پرستار چشم آبی هم بود. گفت: "دیگه جواب نمیده !؟" باید خوشحال بود یا ناراحت، نمیدونستیم. مادر یک ریز از گذشتهها حرف میزد، از پدر و پدربزرگ و مردههایی که تمام تختای اورژانسو پر کرده بودن، با لرز و رعشه اشاره میکرد به تکههای جسد مادرش، گاهی هم از سوسک و موشایی که پیشتر توی اورژانس میاومدن. مچاله میشد و با نالهای خفه شکایت میکرد، سوسک و موشای توهمی از بقیه چیزایی که میگفت زجر آورتر بودن؛ تصور اینکه تجسم گناهاش باشن بند بند استخونامو میلرزوند؛ کدوم گناه!؟ بر عکس، لحظاتی که دعا میکرد یا طلب آمرزش و بخشایش، آرام میشدم. پروانه سیاهی که دور سرش بالبال میزد یه لحظه برام تجسم عینی مرگ شد. تمام تنم مثل وقتی دچار کابوس میشی کرخ شد، نتونستم بهش حمله کنم اما از برق نگام چنان محو شد که هنوز هم مطمئن نیستم مرگ نبوده. هم من هم پرستار میدونستیم آخر راهه؛ نه تنها از آبقندی که دیگه جواب نمیداد، از امواتی که احاطهاش کرده بودن و در رفتن از جمعشون غیر ممکن بود. پرستار گفت: "فکر نمیکنی بهتره ببریش خونه؟ آخه اینجا چرا ؟!" حق با اون بود، برام آژانس گرفت و تا دم در هم باهام اومد. راننده آژانس بار چندمش بود که ما رو میرسوند، خونه رو بلد بود. از خونه و مرگی که منتظر توش خیمه زده بود وحشت داشتم. حرفای مامان دیگه مفهوم نبودن. محکم تو بغل گرفته بودمش و چند بار مسیر رو عوض کردم، میخواستم تا صبح توی شهر بچرخونمش. راننده وقتی اعتراضش اثر نکرد گفت: "این کار چیه خواهر من الان بهم گیر میدن!" گفتم: "نترس کسی به یه محتضر گیر نمیده" زد کنار و پیاده شد "چرا نمیبریش خونه؟" خودم هم درست نمیدونستم چرا، هم ترس بود هم لجبازی هم تنفر هم... راننده گفت: "خب زنگ بزن خواهر برادرات". سخت خودم را گرفتم که اشکم در نیاد، انگار به زخم کهنهای خنجر زده باشه، گفتم: "میخوام آرزو به دلشون بمونه موقع مرگ کنار مامان باشن؛ نمیدونی چه خونی به دلم کردن!" راننده دوباره نشست پشت فرمون: "که اینطور! پس میخوای با این جنازه تسویه حساب راه بندازی! دست بردار دختر جون! تو بچهای نمیفهمی. این بیچاره الان باید توی خونهاش دراز کشیده باشه براش قرآن بخونن؛ اینطوری به خدا معصیت داره!" گفتم: "خواهرم قسم خورده موضوع مرگ داداش رو که از مامان پنهون کردم بهش بگه، میترسم." اما مسئله ی مهمترو نگفتم، این که از مرگ هم میترسیدم هم متنفر بودم و نمیخواستم مامانو تسلیمش کنم. راننده گفت: "این حرفا چیه؟ زن بیچاره که دیگه چیزی نمیشنوه، میخوای بیا بریم خونهی ما عیالم رو بیارم تا صبح پیشت بمونیم یا میگی نه، من خودم همسایههاتونو خبر میکنم." جلوی خونه مامان رو بغل زدم و از پلهها دویدم بالا. از 25 کیلوی سابق هم کمتر شده بود. رو تخت درازش کردم. راننده اومد تو گفت: "به همسایه جفتی گفتم داره میآد: "مامان یه مرتبه به حرف اومد، گفت: "بابات خسته است براش آب بیار!" بعد لبخند زد: "برا من نه، برا من..." برا اون چی؟ مطمئنم آبقند نمیخواست. لبخندش که محو و مات موند و چشماش نیم بسته، دست راننده رفت طرف چشماش، من سقوط کردم کنار تخت.
دو روز بعد که به هوش اومدم ختم مامان تموم شده بود. مرگ کاملاً از خونه رفته بود. من ظاهراً دو روز باهاش کلنجار رفته بودم اما به اندازه یه خواب هم یادم نبود. حالا به همهی ماجرا شک میکردم. مرگ یعنی نیستی، نیستی چطور ممکنه شکل و صورت، لشکر و خدم و حشم داشته باشه؟ با این همه نمیتونستم موجودی رو که این همه باهاش زندگی کرده بودم صرفاً نیستی تلقی کنم. آبجی سارا مثل پروانه دورم میچرخید. انگار گمشده شو پیدا کرده باشه یا چیزی که تا حالا نداشته، مطمئن نبود غش کردنم از ضعفه. توی قبرستان وقتی محکم بغلم کرده بود و شانه و دستام رو میمالید نگام رو النگوهاش موند، نصفشون رو برا دخترش نذر کرده بود. حتم داشتم چندتاشو هم برا من، بلند شدم و نشستم فکر کردم بهتره تا بقیه رو هم خیرات نکرده خوب شم!
تقدیم به خانم س.ن که وقتی این ماجرا را برا دوستش میگفت محکم با صدای رسا تا آخر حرف زد، بی اشک و آهی. دوستش که ساکت دراز کشیده بود و به سختی فینفینهاش را مهار کرده بود بیصدا گلوش را تر کرد و سر از بالش خیس برداشت، بعد سوزش شیارهای اشک را زیر شیر آب شست. میخواست وقتی پتو رو کنار میزنه بگه: "آفرین به سمسم عزیز که با شجاعت بینظیرش کمر سرطان رو شکست و مرگو به زانو درآورد؛ بی اشک و آه! اما پتو را که کنار زد حولهای که دور سر سمسماش پیچ خورده بود خیسخیس اشک و هقهقاش را پنهان میکرد. ساعتی بعد که دو دوست حسابی روی شانههای هم گریه کردند مثل پر کاه به خواب رفتن
- 20/11/14