رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

اکثر مطالب رو از آرشیو های فن پیج نویسندگانی مثل شین براری، احمد آرام ، ققنوس خاکستری و احمد محمود بازنشر میکنم. زحمت اصلی را بنده متحمل شدم که از آرشیو شلوغش تعدادی از آنها رو سرقت ادبی کردم و اینجا منتشر کردم. خخخ شوخی بودشااا

آخرین نظرات
  • 24 September 23، 19:13 - محدثه پیراسته فر
    عالی

فساد سیستماتیک در مریخ   

در این شهر بی چتر  و بی سقف ،    تقدیر خیس و چهار فصل  تقویمی پر  ابر  و آسمون حاصلخیز و زمین سبز ،   یه دهه از قلم افتاده .   دهه شصت .  روشنفکری و تحصیلات عالی ،  دو جرم این نسل در دادگاهه سرنوشت .   اشد مجازات برای متهمین و زاده شدگان یک دهه .     انگار  در این وانفسای زندگی و زندگانی ،  تعصبات کورکورانه و  اطاعت کردن های جاهلانه و  ایدیولوژی های ابلهانه   از واجبات رسیدن به جایگاه و موقعیت های شغلی  مناسب هست .  (تاکید میکنم این داستان در سرزمین   مریخ جریان دارد و هیچ ارتباطی با جمهوری اسلامی ایران عزیزمان ندارد )  استقلال اندیشه ،  روشنفکری ، و حقیقت جویی و واقع گرایی  با تکیه بر محور و مبنای یک جهان ازاد و صلح امیز و بی جنگ و خونریزی  ، کم  جرمی نیست . داشتن یکی از این خصایص یعنی  در جبهه ی مقابلی  و سزاوار برچسب های   سیاهنمایانه  و تهمت های احمقانه ای مانند.   همکاری با دووَل متخاصم ،  افشای اطلاعات و  اسناد طبقه بندی شده ،  جاسوسی ،  خود فروخته ،  جهود ، سرسپرده ی امپریالیسم و   غیره.....      همگی پیچیده میشن به دور یک جوان ازاد اندیش و روشنفکر  دهه شصتی   اگر  پشتش گرم و جیبش پر نباشه ، اگه گوسفند نباشی  نقش سیاهی لشکرم نداری اما  اتهامت  هم رده و هم قیاس با گرگه  .  نسل شصتی که   از اسب شاید ولی از اصل نیفتاده .  بوی سوختگی به مشام میرسه ،  نسلی تحصیل کرده و با شعور که وامانده از  دست جبر روزگار و دسیسه های زمین و زمان و آسمان.  من خودم پست های مدیریتی داشتم که جوان ترین فرد منصوب شده در اون حد از جایگاه مدیریتی محسوب میشدم .  تمام همکاران رده های زیر نظارت من ، بزرگتر از من بودن از دیدگاه سن .   ولی اینجا که مثل زمین و کشور خوب  ایران نیست ، اینجا مریخ است  و در سیستمی که همه چیزش غلطه ، انگار درست بودن هم غلطه!      اگر اهل  دزدی و حق و ناحق کردن نباشی ، اگر اهل مفت خوری و دزدی نباشی ، اگر اهل رشوه دادن و گرفتن نباشی ، اگر اهل  زنجیره ای مفسد نباشی .، در سیستم جا نداری .    من وقتی دیدم در جایگاه ریاست منابع طبیعی استانداری میلام در غرب کشور میران در کره ی مریخ  به فرصت شغلی مناسبی دست پیدا کردم  خواستم به مریخی های هموطن خودم خدمت کنم ، خواسته و ناخواسته  از صد ها  دزدی و اعمال تضاد وجدان و  بیت المال هایی که بشکل سیستماتیک و مافیایی و بشکل گروهی و قانونی پایمال میشه  باخبر شدم.  نتونستم  ساکت بمونم ، به  سازمان بازرسی مریخ اطلاع دادم و فهمیدم که سازمان بازرسی یک ماله در دست داره تا ماله کشی کنه  زخم های این سیستم مدیریتی مریض و اقتصاد رانتی رو .   بعدشم زیر بار امضا های دو پهلو و  مورد دار نرفتم و به هشدار های شفاهی از بالا ، اعتنا نکردم ، تا اخرش با صد ها پاپوش شیک و تهمت و اتهام مواجه شدم .   بخاطر همون فاکتورهایی که امضا نکرده بودم   با اتهامی دروغین و جعل امضا و واریز کردن پول عظیمی از شماره حساب های ناشناس از سرزمین های اشغالی ، به حسابم مواجه شدم   ان هم  یکشبه ،   متهم به جاسوسی برای اسراییل شدم ، (توجه : اسراییل سرزمینی در خاور کناره در قاره ی کهن و سبز در سیاره مریخ است و  ارتباط با او به مصداق جاسوسی و اتهامات نابخشودنی دیگری ست که حکمش صد بار اعدام در ملا عام است)  من  روحمم از ماجرا خبر نداره ، و عملا یک مریخال  هم به حسابم واریز نشده (نکته،؛  مریخال واحد پول کشور میران در مریخ است)  و  گزارش مستند مربوط به واریز پول از اسراییل به شماره حسابی در کشورم میران  مرتبط با پرونده ی شخصی دیگر بود که تونست با رشوه و زد و بند  خودش رو نجات بده و  ماموران محترم و باز جویان خونگرم و متدین وزارت اطلاخات ،  لطف کردن و  زحمت کشیدن برگه های اون پرونده رو درون پرونده ی بنده پیوست دادن و اعترافاتی دروغین نوشتن و خودشون جای من امضا کردن .  البته بنده سپاسگذازم ازشون. لطف کردن ، لابد اونها بهتر خیر و صلاح مملکت میران رو میدونن .  حالا هم من اخرین شب زندگیم در مریخ رو میگذرونم

من با طلوع خورشید  از پله های اخر بالا میرم تا به چوبه ی دار  سپرده بشم .    ه‍یچ اعتراضی ندارم  چون  همه چیز  درست و بنا بر توقعی که ازشون میره  داره پیش میره . همه درست و وجدانن  انجام وظیفه میکنن .  خب  چیز دیگری نمیشه انتظار داشت . من قربانی  خوش قلبی خودم هستم . من چند نگرانی و ترس دارم .  ترس از اینده ی دختر بچه ی معلولی که اسمش رو نمیدونم چیه ولی بهش قول داده بودم که براش ویلچر میخرم .  ترس از اینی دارم که نکنه نوه ی یتیم  اشرف خانم  همسایه ی  فقیر و اجاره نشین انتهای کوچه بعد من باز خونه نشین بشه و نتونه ادامه تحصیل بده .  ترس از این دارم که اشرف خانم باز دخترک هفت ساله و معصوم رو بفرسته سر چهار راه گدایی و یا گلفروشی.   ترس از این دارم که خواستگار  جدیدی که واسه ازدواج با اون دختر فقیر و غمگین ساکن خانه های متروکه ی ته محل پیدا شده بود از تصمیمش منصرف بشه ، چون اگه من نباشم هیچکی واسه اون دختر دم بخت جهیزیه نمیخره .   قرار بود جمعه این هفته  خواستگاری توی خونه ی من انجام بشه تا مبادا داماد بفهمه که عروس با مادربزرگ مریضش و برادر معتادش  بصورت غیر قانونی در خانه ی متروکه ی ته باغ ابریشم بافی  ساکنه.   ادرس خونه ام رو داده بودم و داداشش رو هم با رضایت خودش برده بودم کمپ ترک اعتیاد .  واسه مادربزرگشون هم دفترچه ی کمیته امداد مریخی  گرفته بودم .  من حتی نمیدونم اون دختر اسمش چی بود که قرار بود بره خونه ی بخت.     عجیبه که هرگز چهره ا ش رو ندیده بودم ، خب تقصیر خودمه که همیشه سرم پایینه و از چشم درچشم شدن با نامحرم فراری ام  ،    

من نگران خودم نیستم ،  نگران  مادر اون پسر بچه ی یتیمم که مشکل اعصاب داره و هر وقت و بی وقت میزنه به سرش و بی حجاب می افته توی خیابون های مریخ و با صدای بلند اذان مریخی  میزنه و یا « واویلا لیلی ، دوستت دارم خیلی » میخونه ،   چون قرار بود ببرمش بستری کنم توی بیمارستان اعصاب و روان .   به بچه اش قول داده بودم .        من  حتی اون کسایی که برام پاپوش دوختن رو  نفرین نمیکنم ، ولی نگرانشونم ، چون دست طبیعت  انتقام سختی میگیره ازشون .   این اخرین جملات و کلماتم روی این کاغذ هست.   افریدگار خودش مرا نجات خواهد داد ، چطور! نمیدانم . ولی میدانم خدا صبرش زیاد و حاضر و ناظره اعمال ماست . پس لابد ساعت بعد حین انجام حکم اعدام ، مریخ لرزه ای رخ خواهد داد  . چون بنا بر شریعت و قوانین  اینجا  اگر حین انجام اعدام  مریخ لرزه و زلزله ای رخ بده یا کسوف و یا چه میدانم خسوف رخ بده     اون اعدام لغو خواهد شد .   اسمم علی و  پناه بر خدا ، از من خداحافظ.  بای

___________________________________     

صبح شد و متهم و چوبه ی دار 

متهم با دستای بسته و چشم بند و ناظر اجرای حکم ، و بازپرس و بازجوی پرونده و سرباز های وظیفه ای که همگی متهم رو بخوبی میشناختن و با مرام مسلکش اشنا  بودن ،          متهم به پای چوبه ی دار میره ، از پله ها بالا میره ، اون لبخند میزنه  ،  ازش سوال میشه  تقاضایی داره؟ 

اون لبخند میزنه و اروم دم گوش سربازی که نزدیکش هست  چیزی میگه ، ظاهرا میخواد که چشمبندش برداشته بشه . 

   با  رضایت  قاضی‌ ناظر زندان و ناظر اجرای حکم برداشته میشه .   یه ارامش خاطری توی نگاهش موج میزنه . لبخندش  عمیق تر میشه ، تبدیل به خنده میشه . 

حاج اقای مریخی میپرسه؛    چرا میخندی؟ 

   علی میگه؛   چون  مشتاق اجرای حکمم.   چون  روح بی تابی دارم که مشتاق هجرت و ازادی از اسارت در این جسم مریخی هست .  چون قراره سمت  خدا  برگردم ، چون  دارم  با وجدان اسوده و  بی گناه   از این مرحله در ازمون زندگی در این کره ی خاکی و سیاره ی  اجاره ای  به  مرحله ی بعد میرم .     خوشحالم.

طناب دار گردنش ،    ساعت پنج صبح 

دستور اجرای حکم داده میشه 

اما.....

متهم محبوب تر از چیزی هست که هرکدام از سرباز ها  حاضر باشن  زیر پاش رو خالی کنن.    

به هر سربازی که این کار رو کنه  ۴۸ ساعت تشویقی داده میشه .   ولی هیچ سربازی حاضر نیست 

.  از طرف مافوق تهدید به تنبیه و انفرادی و اضافه خدمت   برای تک تک سرباز های  حاضر در صحنه ی اجرای حکم  لحاظ میشه ، و همگی با جون و دل میپذیرن  و براشون گوارا تر از این هست که  بخوان  زیر پای  علی رو  خالی کنن.  

کمی وقت تلف میشه و  خورشید طلوع میکنه و نور افتاب سرد پاییزی بروی دیوارای حیاط می افته ،     و  از لحاظ قانونی  انجام اعدام بعد از تابش افتاب صبحگاهی مجاز نیست . 

    متهم رو پایین میارن ، متهم پافشاری میکنه که  اعدامش کنن و میگه ؛   این قبول نیست ، بزارید خودم حاضرم زیرپام رو خالی کنم

ولی قوانین چنین اجازه ای نمیده ،   چون مصداق عمل خودکشی محسوب میشه در اونصورت . 

توی کشور میران  در مریخ  قوانین سالم و   کاملی وجود داره واسه هر چیزی .  در قوانین  فقط یکروز از هفته  مجاز به انجام اعدام  هستن .  پس  یک هفته میگذره و روز موعود مصادف میشه با شب های جشن بعثت  و  خب هیچ اعدامی انجام نمیشه . 

هفته ی بعد مصادف با  عید قدیر خم  میشه.   ناچار هفته ی بعد تر ،  همزمان با  انجام انتصابات جدید در جایگاه  وزارت خانه ی اطلاخات میران...    و  هفته ی بعد تر  مصادف با  انتصاب  جناب  مریخی رییسی  بعنوان  ریاست دستگاه قوه قضاییه سرزمین میران در مریخ هست . تمامی لیست اعدامی ها برای بررسی مجدد به پایتخت کشور میران  یعنی  شهر دودگرفته ی مهران «با ط دسته دار » فرستاده میشه واسه بازنگری .  (نکته ی اول _ در مریخ کلمه ی مهران را جور دیگری مینویسند که نیاز به `ط` دسته دار دارد)  (نکته دوم _  :  تهران هیچ ربطی به مهران ندارد و شباهت ها کاملا تصدفی میباشند) 

 زمستان به نیمه میرسه و ناظر انجام حکم و  دادستانی و  قاضی ناظر زندان  و  پرسنل دایره  و  سربازان جدید و نا اشنا با متهم و چوبه ی دار و  طنابی که از  مهران -ط- باید فرستاده بشه . ولی  سر ساعت نمیرسه  و اعدام لغو میشه . 

طناب دار از مرکز ارسال و پس از اجرای حکم نیز به  مرکز و پایتخت یعنی  ط` مهران  باز   پس داده میشوند . 

تقویم به عید مریخی میرسد و  باز صبح و حیاط پشتی زندان  و  اغاز قرائت حکم  اعدام ، و علی نیز  بی خیال و خندان ایستاده روبرو....

حین خواندن حکم  اسم متهم چند بار خوانده میشود و دادستان بفکر فرو میرود ، و میپرسد؛   اسمش چیه؟

  علی 

  _پس  مجتبی کیه؟  چرا شماره حسابی که پول بهش واریز شده به اسم شخصی بنام مجتبی هست؟   

  علی میخندد و میگوید؛   خب چون اون از پرونده ی  متهمی با نام مجتبی میر خلیلی به پرونده ی من  پیوست شده بود .  اعترافاتی هم که در پرونده ی من بود هیچ کدام واسه من نبود ، میتونید اثر انگشت و دست خط رو تطبیق بدید .  

نهایتن  علی  ازاد میشه 

علی داره اینو براتون مینویسه . 

علی خوشحال نیست 

علی بیکاره 

علی براتون ارزوی بهترین ها رو داره 

  قربان شما  مریخ آزاد و  سرخ

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی