■ دخپَرک
تابستان پر عطش از ماه شهریور که گذشت یڪ برگ دیگر از گذر ایام و تقویم چهار فصل دیوارے کم شد. تقویم به خط تقارن نشست ، شاید هم قرینه گشت ، و ایام دولا خمیده شد تا ماه مهر از مقابل لنگ لنگان برسد عقربه هاے ساعت گرد دیوارے بالاے برج سفید شهردارے در چرخشے پر تکرار از ساعت ۱۲ شب گذشت و روزگار وارد فصل جدیدے از تقدیر شد. بادے بے خانه و کوهلے خودش را به دروازه هاے شهر رساند و سراسیمه وارد شهر شد، باد وسعت گرفت ، جان گرفت سرکش شد و طغیان کرد، آشوب زده و بے مهابا خودش را ب هر درب و ديواري مے کوباند و میپیچید در کوچه پس کوچه هاے به هم گره خورده ے شهر رشت
آنسوی رودخانه ی زرجوب ، و در دل خمیدگی محله ی ضرب ، در
انتهاے بن بست خاکے و پس از سایبان شاخسار پیچڪ یاس و اقاقے درون خانه ای حرمت پوش ، ، کنج اتاق کوچڪ و نمور ، دخنرکے معصوم تکیه بر ضلع سوم اتاقش زده و مشغول بافتن رویاے نیمه کاره ے شب پیشش میشود.
که باد وحشے خودش را هراسان به پنجره ے چوبے و زهوار در رفته ے اتاق میکوباند ، دخپرڪ رویایش را گم میکند و حواسش پرت میشود در دره ے فراموشے ها. .
. از شنیدن زوزه ے باد پاییزے و ضربات ممتد پنجره ، توجه اش جلب قاب پنجره و نور ضعیف ماه تاب میشود. سقف آسمان قیرگون است ولے باز میتوان برکه ے نورے خفیفی را در پشت لشکر ابرهاے بدخلق تشخیص داد .
دخترک ، از اینکه پسرک همسایه او را ، چشمکی، خطاب میکند بی دلیل شاد میشود ، او تصور میکند که خودش بوده که چشمک زدن را یاد او داده . در همین تصورات است که به خودش می آید و میفهمد یڪ دستش در خواب جا مانده و با دست دیگرش او را به عالم بیدارے و هوشیارے مے کشاند .
، درب چوبے اتاق تغ تغ صدا میخورد، از شدت وزش باد چراغ روشنایے بالاے تیرچراغ برق چوبے و کج و قدیمے انتهاے کوچه ، تاب میخورد و نور را به هر سوے مے تاباند .
پنجره اتاق مادربزرگ ،تسلیم قدرت باد میشود و تازیانه ی باد سرکش سیلی محکمی بر پنجره زده و بازش میکند.
به یکباره آرامش ،و سکوت مانند جام بلور می افتد و میشکند و صد لحظه میشود،
از همین رو رویاے دخپرڪ از پنجره پر کشیده و بر شاخسار درختے گیر کرده و نخکش میشود.
دخپرڪ پنجره را میبندد. مادر بزرگش در عالمے بین خواب و بیدارے زیر لب زمزمه میکند و میگوید:
چیزے نیست ، صداے پاے خزان است . باز رسید .
دخپرڪ معصوم نگاهے به بازوے کوچه میدوزد ، بچه گربه ے ابلق و کلاش ملاشی (سیاه و سفید) از دریچه ے لوجنک خانه ے همسایه بیرون آمده و میو میو کنان سمت شانه ے دیوار پیش میرود، دخپرڪ چفت پنجره را میبندد . و به پسرڪ غزلفروش همسایه فکر میکند.، او چرا پس امشب سر و کله اش پیدا نشد ....
پنجره به تغ تغ ضربه خوردن های رمزی وی خوی گرفته ولی امشب باد مدام بر پنجره ضربه میزند ، چه سخت است چشم انتظاری .
دخپرک مجدد به رخت خواب میرود و دستانش را زیر سرش میگذارد و به خیالش که چه حیف شده که یڪ آغوش در انتهاے بن بست جا مانده است ، او رویاے جدیدے بر حسب نجواے روح درونش انتخاب و پیش میکشد ، مشغول بافتنش میشود
تصمیم میگیرد به پسرک بی وفا و بد قول همسایه فکر نکند . پس باید خودش را با طرح پرسش های بی ربط و ساختگی و بی اهمیت مشغول کند آو عادت دارد تمام عناصر روزگارش را مرموز و مشکوک تصور کند . از نظرش همیشه کاسه ای زیر نیم کاسه پنهان است .
او با خودش زمزمه وار قرقر میزند، تا عاقبت پرسشے بے ارتباط ناگهان در ناخودآگاه خیالش میشود مطرح.
پرسشے سخت از کنکور . آنگاه از خود میپرسد که چرا جوجه کلاغ صد ساله ے شهر تمام شب را یڪ بند فریاد میزند.
چرا این چنین قار قار سر داده است. گویی مشغول فحاشی باشد و سمت دکل هاے فولادے مخابرات قارقار فحش های رکیک بدهد
خب خیلی مرموز است این کلاغ اصلا چرا بر تاج کاج بلند لانه مے سازد این کلاغ؟... چرا درخت پیر انجیر تکیه به ديواري زده که خشت خشت ان شریڪ خاطرات خوش کودکے است . چرا هیچ گنجشکے بر شاخسار درخت پیر انجیر لانه ندارد . چرا نسل جدید گنجشکها از شاخسار درخت پیر میترسند شاید چون که آنها بروے دکل هاے پولادے سر از تخم در آورده اند و از درخت میترسند. چرا شاخه قطور درخت انگور بر شانه ے دیوار همسایه پیش رفته و خود را به تیرچراغ چوبے رسانده و از آن صعود کرده ، نکند قصد کرده تیرچراغ کج و قدیمے را ببلعد !... نه. درخت رَز انگور را میشناسم. زمانے میزبان لانه ے کوچڪ و آشیانه ے خوشبختے دو یاکریم بود . همان هایے که آخرش دچار بخت بد و مبتلاے چشمان حسود روزگار شدند ، همان هایے که پیش نگاه کنجکاوم اسیر پنجه ے گربه سیاه کوچه شدند از آن پس هیچ پرستویے به این کوچه نیامد . شاید درختان با گربه ے شرور و سیاه تبانے کرده اند . شاید کسے لانه ے پرستوها و یاکریم ها را لو میداده. نمیدانم. ولے هرچه است یڪ اتفاقے افتاده که این کوچه دیگر حال و هواے آن قدیم تر ها را ندارد. شاید تقصیر همسایه اولین خانه ے کوچه باشد ، او که خانه را کوبید و چند طبقه بالا رفت ، از آن موقع تصمیم گرفته شد تا کوچه را مانند خیابان کنند ، ولے این کوچه با خاکے بودنش زیباست . اگر آسفالت شود آن وقت گل هاے کوچڪ و سبزه هاے خود روینده ے حاشیه دیوار ها چگونه سبز شوند چگونه قد بکشند اگر آسفالت شود بچه هاے کوچه چطور هفت سنگ بازے کنند ؟.. سنگ از کجا بیاورند تا سر هر آنکسی را که بیشتر دوست دارند بزنند و بشکنند .! ... نه ، این چه فکر عجیبے ست . باز که یاد پسرک همسایه آمد به سراغم . گذشته ها گذشت . اصلا من آن زمان خیلی کوچک بودم. باد زد و مسیر سنک را عوض کرد و خورد به سر پسرک همسایه . تقصیر من نبود.
خداوندا دلم آشوب است . هوای مادرم را دارد این دل .
مادر نیز سالهاست که پرواز کرده . همیشه میگفت به من که باید حرفهای خوب بزنیم چون همیشه مرغ آمین توی راهه. . پس چرا هر چه چشم میبندم ، دلم خواب نمیرود . چرا شده ام اسیر فکر و خیال . دلم آرام نمیشود. صداے سوت وزش باد در سکوت شباهنگام شبیه صدای سوت های رمزی پسرک است.
سکوت انتهای کوچه را در آغوش کشیده که به یکباره شاخه ی بلند درخت انار همسایه بی دلیل می شکند و محکم به پنجره ی اتاق مادربزرگ اصابت میکند و پنجره باز میشود
دخترک براق به اتاق مادربزرگ میرود. نگاهی به بیرون می اندازد. لبخندی مرموز میزند به چیزی درون کوچه دقت میکند، اخم هایش در هم میروند، مادربزرگ میپرسد:
... چی صدا خوردش دخترک ؟
دخترک با اضطراب میگوید:
هیچی ، یعنی شاخه درخت همسایه شکست و خورد به پنجره شما ، و پنجره باز شد همین بخدا . شما بخواب خانجون .
مادربزرگ با تعجب میپرسد: .
از کی تا الان پنجره که ضربه میخوره دردش میگیره ؟... چون خودم شنیدم که یکی پشت پنجره گفتش آخ خ خ خ ...
دخترک هول میشود، :
به جون خودم اشتباه شنیدی خانجون . ، لابد بود باد . نه، چی میگم ، منظورم این هست که لابد باد بود . شما پا نشو ، بخواب . من پنجره رو میبندم خب . .....
لحظاتی میگذرد دخپرک از درون کمد دیواری در تاریکی جعبه کمک های اولیه را بیرون میکشد و کناز بالش خود گذاشته و از داخلش دوا گلی سافلون بتادین ضد عفونی کننده و یک پنبه در می آورد.
سپس مجدد جعبه را داخل کمد میگذارد ولی این میان پاکت کوچک قرص های ضد بید پارچه و قالی ، از جعبه بیرون افتاده و کنار بالش دخترک جا می ماند
مجدد سر وقت پنجره اتاق خانجون میرود.
خانجون به طعنه میگوید: لابد داری زخم پنجره رو ضد عفونی میکنی؟...
دخپرک خنده اش را قورت میدهد و با کمی مکث میگوید:
الان پنجره رو میبندم خانجون. ببخش
لحظاتی میگذرد. هر از گاهی نگاهی به پشت سرش و خانجون میدوزد و کمی ادا اشاره در می آورد.
نگاهی به آسمان و لمه ی سایبان خانه می اندازد ، پرنده ای پر میکشد و میرود. توجه اش به بالهای عجیب پرنده جلب میشود ولی اعتنایی نمیکنند و کمی پچ پچ کنان حرف میزند. سر آخر نیز پنجره را میبندد. پنجره را میبندد
. و مجدد به رخت خواب خود باز میگردد. .سکوت شب هنگام و سیاهی شب ، دخترڪ را آرام سمت سراشیبے خواب و خیال و رویا سوق میدهد و عطر نفتالین هاے زیر رخت خواب به مشامش شیرین مے نشیند و در عالم خواب بے اختیار لبخندے بر لبانش مے نشیند و او در عالم خیال گل همیشه عاشق از سر شاخه ے سبزے میچیند و عطر میکند و عطرش در عالم حقیقت به مشامش خوش مینشیند. اما او نمیداند که پاکت قرص هاے نفتالین پاره شده و در کنار بینے اش قرار گرفته و او مسموم ترین عطر زندگی اش را مشتاقانه با هر تنفس به داخل ریه هایش میکند.
او آنچنان در عمق عالم خواب سقوط میکند و تا به صبح عطر مسموم قرص هاے نفتالین را بے خبر استشمام میکند که دیگر قادر نیست با صداے زنگ ساعت شماته دار به عالم هوشیارے برسد. صداے خروس نیز در او اثر ندارد . صداے خانجون و تکان هاے شدید و آبے که به صورتش پاشیده میشد، سیلے هاے آرام و از سر عشق با دستان لرزان خانجون. صداے جیغ و شیون و ناله ے خانجون ، داد و هوار و هجوم همسایه ها و تلاش هاے پسرک عاشق میشه ی همسایه ، ، رسیدن اورژانس و پزشکان و انجام عملیات نجات تنفسے و احیاے قلبے و شوڪ براے تپش هاے مجدد قلب کوچکش ، هیچ و هیچ...
..
دخپرڪ رفت .
دخترکی که اسمش دخپرک بود . ولی اکثرا او را دخترک میخواندند . غیر از من .
آری او از نظر من اسمش چشمکی بود .
زیرا او بود که به من چشمک زدن را یاد داده بود . البته لااقل اینگونه تصور میکرد. چون وانمود کرده بودم که بلد نیستم . در حالیکه او خودش حین چشمک زدن هر دو چشمش بسته میشد. و هیچ بلد نبود ولی آنقدر ساده و زودباور بود که با یک تعریف و تمجید ساده به سر شوق می آمد.
خب می بایست یک بهانه ای می یافتم تا از او تعریف کنم ، نمیدانم چه شد که تا به خودم آمدم فهمیدم او باور کرده که چشمک زدن را به من آموخته . و از همین رو بی دلیل شاد بود . خب .....
ببخشید . به یکباره وارد داستان شدم .
خب معرفی کنم ، متاسفانه من آن پسرڪ همسایه ام ، همانے که در کودکے سرش با سنگے شکست که دخترڪ پرت کرده بود .
دخپرک ، معصوم بود ، چشمکی خوب و نازنینم ، چشمکی دوست داشتنیه من رفت . چشمکی چه زود رفت و من غرق یڪ پرسشم . شب آخر و آخرین دیدار چشمکی را به یاد می آورم. خب نمیدانم چقدر در جریان هستید ، ولی من بی تقصیر بودم اما بی تاثیر نه
روز آخر تابستان که به سر رسید و وارد پاییز شد ، عقربه ے ساعت دیواری بر سر راس ۱۲ شب گیر کرد، ریپ میزد ، در جا میزد سوزنش گیر کرده بود و پیش نمیرفت .
و من نیز نمی دانم دقیق ساعت چند شده بود ولی احتمالا کمی تاخیر داشتم ، هرچه آرام سنگ های ریز را به پنجره ی چشمکی میزدم او پیدایش نمیشد . پس تصمیمی گرفتم و ، من مثل سابق از پنجره ے کوچڪ اتاقم بر روے شانه ے دیوار آمدم و پا برهنه و مخفیانه تا به درخت کنج باغچه پیش آمده و از آنسوے دیوار به داخل کوچه آمدم، باد پیچیده بود به زمین و زمان ، چند ضربه مثل سابق به پنجره ے دخترڪ زدم ، ولے یڪ ضربه من میزدم و هشت ضربه دیگر را باد میکوباند به زهوار در رفتگے هاے پنجره ے چوبے و پیوسته تغ تغ شنیده میشد و خبرے از او نبود تا آنکه مجدد از تیرچراغ برق کج و قدیمے کمے بالا رفتم و خواستم پایم را بروے دیوار خانه مان بگذارم و شاخه ے همیشگے انار را که گرفتم ناگهان شکست ، و من نقش زمین شدم ، شاخه بلند نیز چنان به پنجره ے همسایه روبرویے خورد که پنجره ے اتاق مادربزرگش را به شدت باز کرد و من هنوز نقش زمین بودم که دخترڪ را در قاب پنجره دیدم ، مثل همیشه سرے تکان داد ، و با اشاره گفت که چیزے نگویم، سپس به مادربزرگش گفت : لابد بود باد . نه ، یعنی باد بود لابد . هیچے نیست خانجون، شما بگیر بخواب . باد بود . شاخه درخت همسایه رو شکست و شاخه خورد به پنجره . همین به جون خودم .
سپس نمیدانم چه شنید که لبخندے زد و جواب داد گفت : چه حرفایے میزنے هاااا، لابد خواب دیدے . بگیر بخواب . مگه پنجره هم میتونه حرف بزنه ، تا که بخواد گفته باشه آخ.....
من که زانو و آرنج دست چپم زخم شده بود ، کمے از درد به خودم پیچیدم ، و او تا چشمش به زخم ها افتاد از پشت پنجره ناپدید شد لحظاتے بعد با دواگلی سابلون و یه پنبه ظاهر شد و بیآنکه کلامے بگوییم با ادا اشاره کمے خوش و بش کردیم ،
باد وحشيانه مے تازید و میپیچید و زوزه اے عجیب سر میداد . دستانم را که ضد عفونے کردم نگاهے به آنان انداختم تا بلکه کمے خودم را مظلوم و مصدوم نشان داده باشم و دل او را به مهر بدست بیاورم . او نگاهے کرد و خیلے غم آلود شد بے اختیار بغض کرد و به چشمانم خیره شد ، اشڪ را میشد در چشمان گرد و درشتش دید که پرده اے بین چشمان و نگاه خیره ے من کشیده بود و کافے بود لحظه اے پلڪ کوچکے بر هم بزند که اشڪ سور خورده و از گونه اش پایین بیاید .
من نگاهم به بالاے سرش و روے بام خانه ے آنان افتاد. در سیاهے شب وجود پرنده اے عجیب با دم بلند و طاووس گونه را تشخیص دادم اما شڪ داشتم ، باورش سخت بود .هرگز چنین پرنده ے زیبا را ندیده ام ، دمے بلند دارد و پرهاے رنگے و ظاهرے بهشتے ، تاکنون ندیده بودم ، خیره ماندم تا بلکه لحظاتے بگذرد و چراغ روشنایے با آن سیم بلند و آویزان از بالاے تیرچراغ برق ، که اسیر دست باد بود و در یڪ مسیر رفت و برگشتے تاب میخورد به سمت پرنده بیاید و مجدد دامنه ے روشنایے اش را تا لبه ے سقف پهن کند بلکه بتوانم بهتر ببینم آن موجود افسانه اے و غریب را.
پرنده صداے خفیف و آهنگین داشت . گویے اسم مرا با ضرب آهنگ مکرر و پے در پے به شکلے دلنشین با ریتم دو سیلابے تکرار و تکرار کند. شڪ داشتم زیرا صداے میو میو بچه گربه ے کوچڪ همسایه که از وزیدن باد ترسیده بود به صداے وزش باد پیچیده بود و سخت به گوش میرسید صداے پرنده . از همه عجیب تر آن بود که آن پرنده طوطے نبود کاملا بزرگتر از هر طوطی ای بود که در عمرم دیده بودم ، گویے یڪ قرقاول با ظاهرے زیبا و افسانه اے بود ، انفجار رنگ در پر و بال او خیره کننده بود ، پیچش طرح هاے رنگین و بے نظیر در دم بلندش او را شبیه به یڪ نقاشے رنگ و لعاب دار کرده بود ، لحظاتے گذشت و نگاهم از سقف جدا نگشت ، سرم را بالا گرفته بودم و خیره مانده بودم ، چند بارے نور تا مرز سقف رسید ولے کافے نبود ، مرغ عجیبے بود که قادر به پرواز بود ، او یڪ پرنده قفسے نبود . از همه عجیب تر لحظات قبل از برخواستنش بود ، زیرا باد شدت گرفت و چراغ را محکم تر تاب داد و دامنه تابش نور لامپ تا به بالاتر از ناودان سقف افتاد ، بوضوح چشمان عجیب و آهو وار پرنده را دیدم و خنده اے از سر حیرت بر لبانم نشست . باورش ممکن نبود ، سرم را در همان خط عمود پایین آوردم و به پنجره و چشمان اشکین دخترڪ زول زدم . او که بیخبر از حضور آن پرنده در یڪ متر بالاے سرش و نشسته بر لبه ے ناودان بود ، غرق در زخم آرنجم بود و از سر مهر و دلسوزے گفت ؛
خدا بکشه منو، همش تقصیر من شد که خوابم برد و ناچار شدے بیاے توے کوچه و بعد هم اینجورے خودت رو زخمے کنے . الهے بمیرم برات .
او دو بار تکرار کرد و گفت : خدا بکشه منو . الهے بمیرم .
سپس آرام زمزمه کرد با خودش ؛
همش تقصیر باد بود، چون همش تغ تغ مثل علامت رمزے تو، ضربه میزد به پنجره اتاقم و نتونستم تشخیص بدم که تو چه وقتے میخواے بیاے و رمزے تغ تغ بزنے به چارچوب پنجره، و یهو خوابم برد و تو مجبور شدے بخاطر م بیاے توے کوچه و بعدم از دیوار بیفتے و هم شاخه انار خونتون رو بشکنے و هم خودت رو زخمے کنے . الهے بمیرم برات .
حرفش تمام شده بود یا نه که پرنده ے بالاے سقف چند بار دیگر تکرار کرد و گفت :
امیر ، امیر، امیر.
دخپرڪ نمیدانم شنید یا نه ، ولے او منظورش از اینکه گفت : الهے بمیرم ، خدا منو بکشه ، ..... این نبود که دچار مرگ شود ، بلکه منظورش ناز دادن بود و بس ، ولے پرنده نیز صدایش را شنید و سپس مجدد همان اسم قبلے را تکرار کرد و چیزے شبیه به اسم حامی یا امیر را تکرار کرد رفت .
پرنده از سر بوم پر کشید و رفت
و لحظه پر کشیدن و حین رفتن صداے بالهایش و پروازش را دخپرڪ نیز شنید و حتے با حالتے حیرت زده نگاهم کرد و نگاهے به بالاے سرش و لمه سایبان سقف خانه شان انداخت و متعجب رو به من گفت :
چے بود؟ شنیدے چے گفت ؟ ...
لبخندے زدم و گفتم : تو هم میشنیدے پس!. مدام میگفت و تکرار میکرد و میگفت امیر امیر امیر ، شایدم میگفت حامے حامین ، رامین. یه چنین چیزے تکرار میکرد به نظرم.
دخترڪ کمے اندیشید و مکثے کوتاه کرده ، و سپس با حالتے مطمئن گفت : آمین.
اون تکرار میکرد و میگفت ، آمین. آمین. من نشنیدم بگه امیر . من شنیدم بگه آمین آمین . آمین .
سپس لبخندے زد و مادربزرگش چیزے گفت و او جواب داد: هیچکے خانجون ، با خودم حرف میزدم به جون خودم راست میگم . کفنم کنے اگه دروغ بگم....
همین لحظه مرغ مجدد از بالاے سر خانه گذشت و چند آمین آمین آمین سر داد و در دل تاریڪ شب محو شد .
برایم در آن لحظه مهم نبود که ان پرنده چیست . و حتے نمے دانستم ماجرا چیست . از نظرم آن شب یڪ شب معمولے بے آمد مانند باقے شبها. بفکر درد آرنج و زانوے زخمے و شاخه ے شکسته درخت انار بودم. اینکه مادرم اگر بفهمد قرقر خواهد زد همچنین فکر چاره و یافتن راه جدیدے براے برگشتن به داخل خانه مان بودم . زیرا پنجره ے اتاقم باز بود ولے براے رسیدن به آن باید از دیوار حیاط بالا میرفتم و بعد آنسوے حیاط از شانه دیوار به روے شیب کم سقف ایوان میرفتم و سه قدم بالاتر به پنجره اتاقم در قسمت دوبلکس خانه مان میرسیدم.
آخرین لحظه نیز
دخپرڪ شتابزده دستے تکان داد برایم و پنجره را بست
آن شب گذشت . اے کاش هرگز نمے گذشت . شاید تقصیر من بود . نمے دانم . این اولین تراژدے نبود . شاید آخرین هم نباشد .
آن شب و خداحافظے دخترڪ با دستے که برایم تکان داد و رفت . آخرین خاطره ام از چهره ے معصوم اوست . او بے گناه بود . من طالع نحسے دارم که هر بار به طریقے سبب از دست دادن عزیزانم میشوم. لعنت به من . به این تقدیر .
آن شب گذشت ، و او رفت و بر نگشت .
میدانم که در این دنیاے زمینے و جسمانے هرگز نخواهم توانست او را ببینم . ولے هر بار در عالم خواب و رویا دنبالش میگردم. یکبار نیز خوابش را دیده بودم و در عالم خواب گریه میکردم و خیال کرده بودم او زنده است و به او میگفتم که تو مگر زنده بودے ؟ من سالهاست از غم تو و مرگت اسیر حزن لجباز و غمے بے انتها هستم . غمے که در وجودم رخنه کرده آنچنان وجودم را تصاحب کرده که بر تار و پود وجودم نشسته و درون دلم خانه کرده و در نگاهم جولان میدهد و نگاهم دیگر برقے ندارد ، گیرا نیست ، نافذ نیست بلکه فقط نگاهم را میدزدم از نگاه دیگران تا با کسے چشم در چشم نشوم ، زیرا چشمانم مرا لو میدهند. دستم را رو میکنند. من غمگینم. و بسیار شکسته .
دخپرڪ رفت ، و صبح دیگر از خواب به بیدارے پل نزد .
دیکر او را ندیدم و ندیدم . او نیز پر کشید .
نمیدانم مقصر چه کسے بود . من بودم ؟ شاخه درخت انار بود ؟ تیرچراغ برق کج و چوبے و قدیمے انتهاے کوچه ؟ باد وحشے و کوهلی؟ شاید هم مادربزرگ بود که قرص هاے نفتالین را جاے درستے نگذاشته بود . هر چه بود این را میدانم که دخترڪ تقصیرے نداشت او دلے کوچڪ و روحے دریایے و بے کران داشت . او ساده بود و بیگانه با ریاح . او یتیم بود و در مرگ مادرش نیز من و او و درخشش یڪ شهاب سنگ در آسمان شبے گرم در دوران کودکے نقش مستقیمے داشتیم . البته بے تقصیر بودیم اما بے تاثیر نه .
اکنون که مرور میکنم یڪ به یڪ آن اتفاق و کلمات ما و خنده هایمان و ماجرا جلوے چشمانم رژه میرود.
باید به کلاس سوم میرفتم . او نیز اول .
هر دو کوچڪ بودیم ، تابستان بود و او با مادرے غمزده و بیوه از جنوب به اینجا آمده بود ، خانه مادربزرگش مهمان بود .
ااو کودکے معصوم بود که به کوچه مے آمد ولے با ما بازے نمیکرد ، خجالتے و تنها بود . به تیر چراغ برق چوبے و کج انتهاے بن بست تکیه میزد و ناخنش را میجوید و خیره میماند به من . اولین بار که بازے کردیم او سر بازے هفت سنگ با سنگے بزرگ کوبید بر سرم و سرم را شکست . و خودش بیشتر از من گریه کرد .
مدتے ممنوع شده بود که به کوچه بیاید ، ولے یکروز قبل از آن شب حادثه ، پس از دو هفته غیبت و قهر ، زیر پایش یڪ چارپایه کوچڪ گذاشت تا قدش به پنجره برسد و من را درون کوچه صدا بزند او لحن آرام و صداے آهسته اے داشت و سخت میشد شنید چه میگوید ، او از من پرسید :
سرت شکسته بود با چسب چسبید دوباره یا نه .
بعد مجدد زد زیر گریه . و همزمان حین گریستن میگفت: تقصیر باد بود و الهے خدا منو بکشه .
آن لحظه آشتے کردیم و فردایش ....
لعنت به آن شهاب سنگ . چه بگویم. خونم به جوش میآید از مرور آن ماجرا .
آن شب براے لحظاتے درون کوچه دیدم او را . با مادرش از پارڪ آمده بود و موهایش را دو گوشے بسته بود .
دامن سرخ و گلدار سفید تن داشت و شبیه خواهر میکے موز شده بود . مادرش زودتر رفت داخل و او لحظاتے درون بن بست ایستاد و صداے بحث مادرش با مادربزرگش شنیده میشد ، نمیدانم چه بود ، ولے دخترڪ دلش براے خانجون میسوخت . میگفت که اے کاش میشد مادرش نیز برود پیش پدرش جنوب تا او روزهاے آخر تابستان در هفت سالگے را پیش خانجون بماند و بتواند بیاید با ما در کوچه بازے کند .
او نمے دانست پدرش فوت شده ، چون به او گفته بودند که پدرش در جنوب است .
آن شب کمے دست هم را گرفتیم و دور چرخیدیم تا سرمان گیج برود . او از من دو سال بلکه دو سال و نیم کوچڪ تر بود و چون هیچ دوستے نداشت و تنها بود و میدانستم پدر ندارد ، دلم برایش میسوخت و احساس میکردم خیلے معصوم و ضعیف است. همیشه راجع به سختے هاے زندگے آنان از دهان مادرم شنیده بودم. فکر میکردم که او قرار است زود از خانه مادربزرگش برود به همان شهرے که در آن به دنیا آمده . چون که هرگز او را ندیده بودیم و یکباره از عالم غیب ظاهر شده بود و در اواسط تابستان تا اواخر آن مهمان خانه مادربزرگش بود و میدانستیم باید به مدرسه و کلاس اول برود ،
آن شب خیلے خنده کردیم و او از چراغ هاے رنگے درون حوضچه ے آب درون پارڪ سبزه میدان برایم تعریف کرد که فواره هاے آب هرکدام یڪ رنگ خوشے داشتند و درون حوض هاے گرد ماهے گلے بود و سینما بزرگے هم آنجا بود و از نظرش تعبیرے از تجربه احساس خوشبختے بود .
من نیز نمیدانستم چه بگویم به او و بے دلیل گفته بودم که من هم یه دایے ناصر دارم که فرنگ.
ولے او نمے دانست که فرنگ کجاست . حتے نمے دانست به چه کسے میگویند دایے . !.. برایش جذاب نبود و پرسید که :
خب حوض و ماهے گلے هاش پس چے شدن ؟ دایے ناصر فواره هم داره مگه ؟ فرنگ چیه ؟ یه نوع توت فرنگے ؟ یا که سینماست؟
من هم از شرح توضیح واضحات عاجز بودم و اگر اضطراب میگرفتم جود میشدم و لوکنت امانم نمیداد تا روان حرف بزنم .
پس باز بے دلیل دستانمان را در هم گره زدیم ، و دور یڪ نقطه چرخیدیم و قهقهه خنده سر دادیم و سرمان بالا و نگاهمان به آسمان پر ستاره شب گرم تابستانے بود که شهاب سنگے درخشید و رد شد و در دل آسمان محو گشت .
او هرگز شهاب سنگ ندیده بود ، کوچکتر از این حرفها بود و هیچ دوست و یا خواهر برادرے نداشت و هیچ چیزے بلد نبود ، به او با شوق و بے لوکنت گفتم ؛ شهاب سنگ بود آخ جون .
او بے آنکه بداند یعنے چه مانند من تکرار کرد شبا سگ بود آخ جون . و بالا پایین جهش مے کردیم و مے خندیدیم . .
سپس ایستاد و خیلے جدے به نقطه اے نامعلوم از درب چوبے خانه مان خیره ماند و به فکر فرو رفت و رو به من کرده و با لحنے متعجب پرسید :
یعنے چے که شبا سگ بود ؟ شبا کجا سگ بود؟ شبا کیه ؟ اسم دایناسور تو شبا هست؟
به او گفتم شهاب سنگ چیست و از او خواستم یڪ آرزو بکند .
او هم سریع پذیرفت و رفت یڪ سنگ بردارد . که جلویش را گرفتم . و گفتم سنگ چرا بر میدارے ؟
او نمے دانست ، و پرسید آرزو رو چجورے میشه کرد ؟ ..... کجاست

از فرط خنگ بودنش کلافه بودم و تمام حس و حالم نسبت به اینکه او را معصوم و دوست داشتنے فرض کرده ام دچار تناقض شد . چون خیلے با من تفاوت داشت ، هیچے بلد نبود . هنوز خیلے بچه بود
برایش گفتم که معناے آرزو چیست و بعد مادرش او را از داخل خانه چند بارے صدا زد .
اسمش عجیب بود . دخپرک
ولی او را دخترڪ صدا میزدند. .....
دخترڪ کمے فکر کرد و تلاش کرد یڪ آرزو کند .
به او گفتم وقتے که شهاب سنگ را میبیند همان لحظه مے بایست بلند آرزوے قلبے خودش را بگوید تا برآورده شود.
ولے دخترڪ نیاز به تمرین داشت و نمے دانست آرزویش چیست، کمے به زمین خیره ماند و فکر کرد و چشمش به تکه سنگے بزرگ افتاد و یڪ قدم سمتش رفت و ایستاد و زیر چشمے به من نگاهے کرد و چهره اش خنده دار شد و شانه اش را بالا انداخت و گفت :
ندارم
او آرزویے نداشت . چون نمے دانست آرزو و رویا و مباحث انتزاعے چیستند او هنوز مدرسه نرفته بود . حتے او را به مهدکودڪ هم نفرستاده بودند ، من به او یاد دادم که هر آنچیزے که او را خیلے خیلے خوشحال کند و یا هر چیزے که دلش میخواهد داشته باشد ولے ندارد را مے تواند لحظه ے عبور شهاب سنگ و مشاهده اش به زبان بیاورد و آرزویش تعبیر خواهد شد.
او خنده اے از ته دل کرد و با بے ریاحے همزمان با خندیدن گفتن :
خب این که معلومه. .. تو
من نفهمیدم که یعنے چه . چرا گفته است که آرزویش من هستم . با آنکه کودکے ۹ ساله بودم ولے میدانستم نباید چنین حرفے از جانب او را کسے بشنود و سریع و با لوکنت از آن گذشتم و گفتم نه ، یه آرزوے بهتر بکن . یه چیزے که خیلے بیشتر دوستش دارے ولے ندارے یا یه چیزے که دلت میخواد اتفاق بیفته و خیلے سخت و بعید هست که رخ بده ولے اگر اتفاق بیفته تو رو خوشحال میکنه . همچین چیزے بگو . اسمش میشه آرزو
دخترڪ آنچنان خندیده بود که لپ هایش گل انداخته بود و دو دستے دو گیس بلند مویش را گرفته بود و کمے فکر کرد و بعد گفت :
خب مثلا فواره رنگے و حوض و ماهے گلے چطوره ؟
مادرش مجدد صدایش کرد . دیر وقت بود و باید به خانه میرفت ولے اعتنایے نمیکرد گویے در بهترین لحظات کائنات بسر ببرد و در لحظات چنان جارے باشد که کسے نتواند او را از آن شرایط جدا کند . او رو در روے من و جلوے درب چوبے و کوچڪ خانه مان و زیر پنجره ے مادر بزرگش ایستاده بود ، و من گفتم :
اینم خوب نیست . یه آرزوے دیگه
دخترڪ کمے فکر کرد و گفت : خب یه بستنے .
گفتم : یه چیز بزرگتر بگو
سریع و براق جواب داد: خب یه بستنے بزرگ و اینکه یه پروانه خوشگل دستم رو بگیره با خودش پرواز کنه ببره آسمون..... .
خسته ام کرده بود از بس که خنگ بود و گفتم : قبول نیست .
مادرش به پشت پنجره آمد و دخترڪ نمے دانست مادرش با لبخند به او خیره مانده ، من چون میدانستم دیر است و شاید از سر ترس و حضور مادرش به یکباره تبدیل به یڪ
یڪ بچه ے عاقل شدم و خواستم اداے بچه هاے خوب را در بیاورم و گفتم:
خب دیر وقته ، برو خونه تون . شب خوش .
در همین لحظه نگاهمان به سقف آسمان قیرگون شب چسبید و مجدد دخپرڪ و من در آسمان شب رد یڪ شهاب سنگ را دیدیدم و مجدد شروع به خوشحالے و هورا کشیدن کردیم و اینبار بے آنکه من کلمه اے حرف بزنم او که درسش را خوب یاد گرفته بود ، سریع گفت :
آرزو میکنم مادرم تنهایے بره پیش پدرم . تا من بمونم خونه خانجون و این شهر مدرسه برم تا با تو بتونم بازے کنم .
ولی....
از شانس بد ، او نمیدانست که پدرش فوت شده و او آن جمله را گفت و دوید سمت درب خانه مادربزرگش و لحظه اے ایستاد و به زمین نگاه کرد و نگاهے به تکه سنگ کرد و من چند قدم عقب رفتم ، نمیدانم چه در سرش میگذشت ، چرا باید بی دلیل با سنگ بزند سر دوستش را دوباره بشکند .... ولی اینبار بے دلیل و الکے لبخندے زورکے زد و دوید سمت من ، قدش کوتاه تر از من بود و تا شانه ے من میرسید، بے آنکه حرفے بزند بازوے مرا بوسید و دوید سمت خانه و گفت :
آخ جون . .سپس داخل حیاط شد ولے صداے بسته شدن درب نیامد ، او سرش را مجدد از درب بیرون آورد و گفت :
اگه گفته بودم که بستنے ، منظورم یکے دونه بستنے نبودااا. منظورم دو تا بود یکے واسه تو و یکے واسه خودم . ناراحت نشے قهر بشے با من بازززز باشه!....
آن شب آرزوے دخپرڪ بشکلے تعبیر شد.
ولی که اے کاش هرگز نمیشد.
زیرا با توجه به اتفاقے که رخ داد دقیقا مادرش نیز پیش پدرش رفت . یعنی زیر خاک .
و او ناچار به نزد مادربزرگش ماند و همین محله به مدرسه رفت .
آن شب مادرش دچار ایست قلبے شد و فوت کرد .
ولے نیت دخپرڪ هرگز چنین چیزے نبود ، او نمے دانست که پدرش زیر خروار ها خاڪ دفن است که چنین آرزوے بد یومن و تلخے کرده بود . .
حال که این ها را مینویسم با خودم فکر میکنم که شاید آن پرنده بزرگ و عجیبے که شب هنگام بالاے بوم خانه ے دخپرڪ نشسته بود و دخترڪ نیز بیخبر از حضورش محض دلسوزے و ابراز همدردے با من بخاطر زخم هاے آرنج و زانویم گفته بود ؛ الهے خدا منو بکشه . همش تقصیر باد بود . الهے بمیرم برات
آن مرغ مرموز و آمین گو، میتوانسته مرغ آمین باشد
گاهی قصه دخپرک تمام نشده ، ته میکشد
گاهی صدای خنده ی او ، سرزده پیچیده در باد میرسد.
گاهی خاطراتش بی اختیار در ياد میرسد
گاهی میرقصاند شعله ی لرزان شمع ، آنگاه که باز بی خبر باد میرسد. گاهی دخترکی گل فروش سرزده بر سر خاک میرسد. گاهی پیرمرد قرآن خوان ، لنگ لنگان بر سر مزار یار میرسد. گاهی دخپرک ، رویا میشود و ، شبزده، در عالم خواب میرسد. . گاهی عشق به هجران میرسد
گاهی عشق ، به فقدان یار میرسد . گاهی عاشق به معشوق در ایم وانفسای زندگانی ، تنها در خواب میرسد. گاه سهم عاشق، خاطراتی کهنه، روی دیوار، درون قاب میرسد.
گاهی دستان هر دو ، به سرمای خاک میرسد . گاهی عدالت در عشق زمینی، آرزوی محال میشود. گاهی امید و آرزو در پیشرو، به مصداق سراب میشود. گاهی جه زود روزگار بر سرت خراب میشود . گاهی مسیر جاده عشق دخپرک ، به بن بست می رود ، گاهی تمام حادثه از دست می رود . گاهی همان کسی که دم از عقل می زند . در راه هشیاری خود مست می رود. گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست. گاهی همبازی کودکی که بی دلیل سرت شکست، جایی که نباید، از دست میرود. تو میمانی و ناباوری، گویی که او از قصد میرود. وقتی که قلب خون شده و بشکست ، همچون بهار تقدیر، می رود. اول اگرچه با سخن از عشق آمده . آخر خلاف آنچه که گفته است می رود. گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند. از غم رفتنش ، با خلوتت چه ها کند. گاهی بی دلیل تر از هر بهانه ، تو را رها کند . گاهی چه بی رحمانه در اوج سختی و درد ، همچون بهار، مسیرش از تو جدا کند . گاهی دختری خنده رو، دلیل یک عمر گریه ات میشود. گاهی لبخندی بر لبت ، عقده ات میشود . گاهی مثل بهار ، با هر نسیمی که وزید ، هرز به بیراه میرود. گاه دو پا بیشتر قرض و آنگاه از سویت میرود . گاه از هول حلیمی همچون سراب، شتابزده از سویت میدود . گاه تا به غم نشستی ، بی وفا ، و پر جفا ، از کنارت میرود. گاه خاک و خون میکشاند تو را ، آنگاه میرود . وقتی غبار معرکه بنشست می رود . اینجا یکی برای خودش حکم می دهد. آن دیگری همیشه به پیوست می رود. . وای از غرور تازه به دوران رسیده ای . وقتی میان طایفه ای پست می رود. هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ. بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود. . این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست. تیریست بی نشانه که از شست می رود . گاه همچون پسرکی سرکش و شرور، هجران و دلشکسته همچون من، اگر چه از سر لج با دنیا بر مسیر کج میرود، و بعد از یار بی وفا، با خدا نیز در سر جنگ میرود، اما از سر لطف حق، تمام آن بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند. در سمت دیگر اما بهار، افسوس با تمام تشریفات و مقررات و نقشه ی راه، آخرش اما مسیر جاده اش به بن بست می رود.
..♥︎♥︎♥︎
دخترک کبریت فروش قدیم .......
دخترک برگشت!!!چه بزرگ شده بود!
پرسيدم : پس کبريتهايت کو ؟
پوزخندي زد!
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ..........
گفتم : مي خواهم امشب
با کبريتهاي تو ، اين سرزمين را به آتش بکشم !
دخترک نگاهي انداخت ، تنم لرزيد...
گفت : کبريت هايم را نخريدند
سالهاست تن مي فروشم
افسوس، _