من (شهروز، ص) در مقطعی از نوجوانی در تابستان های تعطیل، به سر کاری میرفتم تا تابستان را زودتر به مهر ماه برسانم و از سر بگذرانم و هم اینکه این میان در آمدی داشته باشم. هفده یا هجده ساله بودم که در خیابان شیک، سمت بوتیک های از ما بهتران، و کُنج زاویه ی فرسوده ی بازار، درون فروشگاهی ویترین میزدم و شاهد اتفاقی ساده بودم که با گذر زمان در یادم ماند و هر از چندگاهی بی اختیار به یادش می افتادم ، و در خاطرم پُررنگ تر میشد ، آن ماجرا را برایتان نقل میکنم ؛
عصر یک روز گرم و شرجی تابستان و در گذر از ایام تعطیل پسر بچه ای شش، هفت ساله جلوی ویترین مغازه ای که ویترینش را نصب میکردم ایستاده بود. . پسرک پا برهنه بودو لباس هایی کهنه و پاره بر تن داشت. زن جوانی که از انجا می گذشت با دیدن پسرک نگاه حسرت باری را در چشمان ابی رنگش مشاهده کرد. پس دستش را گرفت و او را به داخل مغازه آورد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس تابستانی خرید. بعد هر دو از مغازه خارج شدند. زن گفت:حالا برو خونه و از این تعطیلات لذت ببر. پسرک نگاهی به او کرد و گفت:خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و گفت:نه پسرم من بنده ی خدا هستم.. و ان وقت پسرک گفت:اهان گفتم باید با هم نسبتی داشته باشید
زن خندید. گفت چطور مگه؟
پسرک گفت ؛ آخه قبل اینکه شما منو صدا کنی و ببری داخل این فروشگاهه شیک، من داشتم پشت ویترین نگاه میکردم به لباس ها و ته دلم گفتم ؛ آخه خدا اگه وجود داری و الکی مامانم منو گول نزده که گفته ؛ بعد من هر چی خواستی ، فقط از خدا بخواه اون بخشنده و مهربانه.
خب پس حالا که مامانی هم از بس پول داروهاش گران بود، که نشد تهیه بشه و همش مامانی مُردِش. و دیگه نیستش، و سر قبرش یه گلدونِ کوچیک گذاشتم تا هربار میرم گُمش نکنم که کجاست قبرش، و از اون موقع که نرفته بود و نمُردِه بودش و فقط همین جلمه اش توی فکرم مونده. که بهم گفته بود ؛
هرچی میخوای از خدا بخواه.
_زن که از نوع حرف زدن و جمله های پُر از غلط و عجیب پسرک خوشش آمده بود، لبخندی به مهر زد و دستش را روی شانه های پسرک گذاشت و گفت؛
من اصلا نمیفهمم چی میگی، چرا همه جملات رو اشتباه میگی و کلمات رو غلط و درهم بیان میکنی!...
پسرک که ساک دستی لباس هایش را دو دستی به آغوش کشیده بود و در سینه میفشرد ، یکنفس حرف میزد...
من ميدانستم که او قصد دارد چه بگوید و از بیانش عاجز است ، و چون ميدانستم که در قلب کوچکش چه غمی عمیق رخنه دارد اشکین شدم، اما چون ميدانستم که پسرها گریه نمیکنند ، از ویترین خارج شدم و به بهانه ی خرید سنجاق ته گِرد از آنجا دور شدم و کمی قدم زدم.
حرفی داشتن _ دردی داشتن _ حسی داشتن_ و نگفتن، در خود نَهُفتَن دردِ بزرگی ست ، وقتی توانِ ابراز نباشد.
.
The End
خاطره دوم
___________ش_ی_ن_________بر_ا_ر_ی____________ بازنشره
 سوسن
زن نظافتچی
در دومین ماه حضورم در دانشکده فنی استادمان از ما امتحانی گرفت .
من دانشجویی وظیفه شناس، جدی و دقیق بودم و مثل آب خوردن پرسش ها را پاسخ دادم
تا رسیدم به پرسش آخر، پرسش این بود:
نام کوچک خانمی که دانشکده را نظافت می کند چیست ؟
طرح این پرسش به طور حتم یک جور شوخی بود.
من بارها زن نظافتچی را دیده بودم .
او زنی پنجاه و چند ساله با قدی بلند و موهای تیره بود، ميدانستم که پیردختری محبوب و عجیب است که گویا نسل در نسل سرایدار بوده اند و او قصه ای زیبا در سرگذشتش داشت که میشد حدس زد لابُد عاشقانه باشد ، اما چگونه باید اسمش را می دانستم؟
به یاد اوردم که دانشجویان دختر دانشکده به او به شوخی و از سرِ صمیمیت ميگفتند ؛
سوسی خوشگله
خب لابُد اسمش باید سوسن خانم باشد.
در حالی ورقه ام را به استاد تحویل دادم که به پرسش آخر پاسخ داده بودم .
قبل از به پایان رسیدن کلاس، یکی از دانشجویان از استاد پرسید:
که آیا پرسش آخر هم جزو نمره ی امتحانمان حساب می شود؟
استاد پاسخ داد: « البته » و بعد گفت :
در مسیر زندگی مان با آدمهای زیادی برخورد می کنیم،
تمامی آنها مهم اند، آنها شایستگی این را دارند که به آنها توجه کرده و اهمیت دهید.
من هرگز آن درس را فراموش نکرده ام ،
علاوه بر این داستان عاشقانه اش را از دوستان و دانشجویان ترم اخری جویا شدم و از نظرم او لایق بالاترین احترام شد