رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

اکثر مطالب رو از آرشیو های فن پیج نویسندگانی مثل شین براری، احمد آرام ، ققنوس خاکستری و احمد محمود بازنشر میکنم. زحمت اصلی را بنده متحمل شدم که از آرشیو شلوغش تعدادی از آنها رو سرقت ادبی کردم و اینجا منتشر کردم. خخخ شوخی بودشااا

آخرین نظرات
  • 24 September 23، 19:13 - محدثه پیراسته فر
    عالی

   خاطره ای  ساده است، ممنوع قلم و ممنوع صداهای ایران که زاده ی محله ی امین الضرب رشت هستند مجله ادبی چوک  گفتگو با شین براری

 

 من (شهروز، ص)  در مقطعی از نوجوانی در تابستان های تعطیل،   به سر کاری میرفتم تا  تابستان را زودتر به مهر ماه برسانم  و از سر بگذرانم و هم اینکه  این میان در آمدی داشته باشم.    هفده یا هجده ساله بودم که در خیابان شیک،  سمت بوتیک های از ما بهتران،  و کُنج  زاویه ی فرسوده ی بازار،  درون فروشگاهی ویترین  میزدم و  شاهد  اتفاقی ساده بودم که  با گذر زمان  در یادم  ماند و  هر از چندگاهی  بی اختیار  به  یادش  می افتادم   ،   و در خاطرم  پُررنگ تر میشد ،    آن ماجرا را برایتان  نقل میکنم ؛ 

 

عصر یک روز  گرم  و  شرجی  تابستان  و در  گذر از  ایام تعطیل پسر بچه ای شش،   هفت ساله جلوی ویترین مغازه ای که ویترینش را  نصب میکردم  ایستاده بود. . پسرک پا برهنه بودو لباس هایی کهنه و پاره بر تن داشت.  زن جوانی که از انجا می گذشت با دیدن پسرک نگاه    حسرت باری را در چشمان ابی رنگش مشاهده کرد.      پس دستش را گرفت و او را به داخل مغازه   آورد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس  تابستانی خرید. بعد هر دو از مغازه خارج شدند.  زن گفت:حالا برو خونه و از این تعطیلات لذت ببر.  پسرک نگاهی به او کرد و گفت:خانم شما خدا هستید؟  زن لبخند زد و گفت:نه پسرم من بنده ی خدا هستم.. و ان وقت پسرک گفت:اهان گفتم باید با هم نسبتی داشته باشید
زن خندید. گفت چطور مگه؟  
 پسرک گفت ؛  آخه قبل اینکه شما منو صدا کنی و ببری داخل این فروشگاهه شیک،   من داشتم پشت ویترین نگاه میکردم به لباس ها و ته دلم گفتم ؛ آخه خدا اگه وجود داری و الکی مامانم منو گول نزده که گفته ؛ بعد من هر چی خواستی ،  فقط از خدا بخواه   اون بخشنده و مهربانه. 
خب پس حالا که مامانی هم از بس پول داروهاش گران بود، که نشد تهیه بشه و همش مامانی  مُردِش.   و  دیگه  نیستش،   و سر قبرش   یه  گلدونِ کوچیک گذاشتم تا  هربار میرم  گُمش نکنم  که کجاست قبرش،   و  از اون  موقع که نرفته بود و نمُردِه بودش  و فقط همین جلمه اش توی فکرم مونده.  که بهم گفته بود  ؛  

              هرچی میخوای از خدا بخواه.   

   _زن که از نوع حرف زدن و جمله های پُر از غلط و  عجیب پسرک خوشش آمده بود،   لبخندی به مهر زد و دستش را روی شانه های پسرک گذاشت و گفت؛ 
من اصلا نمیفهمم چی میگی،  چرا  همه جملات رو اشتباه میگی و کلمات رو غلط و درهم  بیان میکنی!... 
پسرک که ساک دستی لباس هایش را دو دستی  به آغوش کشیده بود  و در سینه میفشرد ،   یکنفس حرف میزد...  

من  ميدانستم که  او  قصد دارد  چه  بگوید  و از  بیانش عاجز است ،   و  چون  ميدانستم که در قلب کوچکش چه غمی عمیق رخنه دارد  اشکین  شدم،  اما  چون  ميدانستم که  پسرها  گریه  نمیکنند ،   از ویترین خارج شدم و به بهانه ی  خرید  سنجاق ته گِرد  از آنجا دور شدم و کمی  قدم زدم.     

حرفی داشتن _  دردی  داشتن _   حسی داشتن_ و  نگفتن،   در خود نَهُفتَن  دردِ بزرگی ست ، وقتی  توانِ ابراز  نباشد.  شهروزبراری صیقلانی نویسنده کتاب شهر بارانشین براری صیقلانی  هفده اثر موفق  نشر آبرنگ ، نشر ققنوس،نشر ارشدان،نشر علی،نشر مرکزی،نشر پوررستگار گیلان


    The End     

                خاطره  دوم               


___________ش_ی_ن_________بر_ا_ر_ی____________ بازنشره
      سوسن  

زن نظافتچی

در دومین ماه حضورم در دانشکده فنی  استادمان از ما امتحانی گرفت .

من دانشجویی وظیفه شناس، جدی و دقیق بودم و مثل آب خوردن پرسش ها را پاسخ دادم

تا رسیدم به پرسش آخر، پرسش این بود:

نام کوچک خانمی که دانشکده را نظافت می کند چیست ؟

 طرح این پرسش به طور حتم یک جور شوخی بود.

من بارها زن نظافتچی را دیده بودم .

 او زنی پنجاه و چند ساله با قدی بلند و موهای تیره بود، ميدانستم که پیردختری  محبوب و عجیب است که گویا نسل در نسل سرایدار بوده اند و او قصه ای زیبا در سرگذشتش داشت که میشد حدس زد لابُد عاشقانه باشد ، اما چگونه باید اسمش را می دانستم؟
به یاد اوردم که دانشجویان دختر دانشکده  به او به شوخی و از سرِ صمیمیت  ميگفتند ؛  
سوسی خوشگله 
خب لابُد اسمش باید  سوسن خانم باشد. 
در حالی ورقه ام را به استاد تحویل دادم که به پرسش آخر پاسخ داده بودم . 

قبل از به پایان رسیدن کلاس، یکی از دانشجویان از استاد پرسید:

 که آیا پرسش آخر هم جزو نمره ی امتحانمان حساب می شود؟

استاد پاسخ داد: « البته » و بعد گفت :

 در مسیر زندگی مان با آدمهای زیادی برخورد می کنیم،

 تمامی آنها مهم اند، آنها شایستگی این را دارند که به آنها توجه کرده و اهمیت دهید.

من هرگز آن درس را فراموش نکرده ام ،

علاوه بر این  داستان عاشقانه اش را از دوستان و دانشجویان ترم اخری جویا شدم  و  از نظرم  او  لایق  بالاترین  احترام شد   texدلنوشته شهروز براری صیقلانی

نظرات (۵)

  • ملیکا موحد
  • Ziba boood
    پاسخ:
    سپاس ملیکا جان
  • ملیکا موحد
  • Ziba boood
    پاسخ:
     لینک  I . 
    خیلی جالب مینویسه شین براری . ازش یک کتاب خواندم بنام رویادوز خیلی قشنگ بود
    من خوشم آمد و با احساس بود
  • مژگان احمدی موقری
  • شین براری در ماهنامه چوک مهر 99 یه مصاحبه غمماک و احساسی داشت اون رو بزارید خب

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی