رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

اکثر مطالب رو از آرشیو های فن پیج نویسندگانی مثل شین براری، احمد آرام ، ققنوس خاکستری و احمد محمود بازنشر میکنم. زحمت اصلی را بنده متحمل شدم که از آرشیو شلوغش تعدادی از آنها رو سرقت ادبی کردم و اینجا منتشر کردم. خخخ شوخی بودشااا

آخرین نظرات
  • 24 September 23، 19:13 - محدثه پیراسته فر
    عالی
  دخطر سانتال ۲ 

     

رمانکده مجازی شین براری کلیک کنید       
   

**** - جدی می گی؟ - شوخیم چیه...پسر فرید رو کشتن. - یعنی...یعنی کار کیه؟ - نمی دونم...والا.خاله وضعش خیلی خرابه.یه سکته رو رد کرده. - الان کدوم بیمارستانی؟ - .... - من می رم خونه یه سر به یگانه بزنم بعدش میام اونجا. - اوکی منتظرم. گوشی رو پرت کردم روی داشبرد و بیشتر گاز دادم. - یگانه...یگانه کجایی؟ - یگانه...خانومی. - چرا جواب نمی ده؟ یگانــه... یگانه تو خونه نبود.آخه این وقت شب کجا می تونست باشه.رفتم تو اتاق خواب.کمد رو به هم ریخته دیدم.با نگرانی توش رو گشتم.اسلحه یگانه نبود. - یعنی چی؟ چشمم به میز توالت افتاد.یه برگه سفید تا شده روش بود.رفتم و برداشتمش و خوندمش.خوندنم که تموم شد نفسم گرفت. -یگانه...یگانه تو چکار کردی؟ لگدی به دیوار زدم که دردش توی پام پیچید.همون پایی که یگانه بهش تیر زده بود.بازم یگانه. داد زدم- تو نمی تونی با اونا دربیفتی ابله. صدایی تو سرم گفت- یگانه از خودشونه. - از خودشون بود... صدای تو سرم جوابمو داد- بالاخره اونم یه قاتله.دیدی که.یاشار رو اون کشته.قتل فرید رو هم که اعتراف کرد حتما قتل کیوانم کار خودشه. صدام درنیومد که بگم- انتقام گرفت. - انتقام؟ از گناهش کم نمی کنه.تو عاشقش شدی که شدی.احمق که نیستی.اون حالا حافظه اش برگشته.باید پیداش کنی و دستگیرش کنی و تحویل مراجع قانونی بدیش. - اعدامش می کنن. - به درک...تو مگه قسم نخوردی با ظلم و فساد بجنگی. بیحال از جام بلند شدم- باشه...باشه تو بردی.پیداش می کنم و دستگیرش می کنم. **** یگانه جعبه کلت رو تو دستش گرفته بود و توی خیابون راه می رفت.موهاش از زیر شال بیرون زده بودن و باد شدید داشت شال رو با خودش می برد ولی یگانه هیچ اهمیتی بهش نمی داد. - خانم موهاتو بکن تو. یگانه برگشت و به مخاطبش نگاه کرد.عاقله مردی بود که داشت از ماشینش پیاده می شد.یگانه حوصله دردسر نداشت برای همین شالش رو محکم کرد و راه افتاد.لب های قلوه ایش رو زیر دندوناش فشار می داد.طعمه بعدیش منتظر بود.منتظر بود تا طعم کلت طلایی رو بچشه.مطمئنا اون از کشته شدن کیوان و فرید خبر داشت. یگانه سرشو کج کرد- دارم میام مستانه مهاجری.منتظرم باش. یگانه پشت درختی ایستاد.دو ساعتی بود که اونجا منتظر بود.در با شدت باز شد و مردی تقریبا به بیرون پرت شد.دو مرد درشت هیکل اون رو پر کرده بودن. - محافظ های مستانه.هیچ وقت بدون اونا جایی نمی ره. هیکل زنی توی چهارچوپ نمایان شد.چیزی به مرد گفت و به داخل خونه رفت.یگانه مجبور بود از سد اون محافظ ها رد بشه.مستانه، یگانه رو نمی شناخت.محافظ هاش هم همینطور.بازی به نفع یگانه بود.یگانه فقط فرصتی برای نفوذ به اون خونه می خواست.مستانه رو فقط در حال خواب می شد کشت. - خانم شما اینجا کاری دارین؟ یگانه برگشت.مردی جوان با تعجب و کنجکاوی نگاهش می کرد. - خیر... - آخه الان نیم ساعته پشت شما ایستادم ولی شما تکون نخوردین. - جای شما رو تنگ کردم؟ - خیر اما... - خب پس می تونین رد بشین. - اینجا چکار دارین؟ - فکر نکنم به شما مربوط باشه آقا. - من اینجا زندگی می کنم. - خب که چی؟ - الان متوجه می شین. مرد سرش رو پایین انداخت تا به گوشیش نگاه کنه- شما مشکوکین.باید به پلیس زنگ بزنم. سرش رو که بالا برد اثری از یگانه نبود. - کجا رفت؟ **** - سلام... مرد سرشو آورد بالا- یگانه؟ - آره منم. - تو که...؟ - تو هم فکر می کردی من مردم؟ - هر کسی که تو رو می شناخت فکر می کرد مردی. - حالا که زنده ام.چند تا گلوله می خوام.برای کلت طلایی. - صبر کن برم از انبار بیارم.گلوله های اون کلت خیلی نابن. رفتم دنبالش.مردک فکر می کرد من بهش اعتماد دارم.من به هیچ کس اعتماد ندارم.دیدم دستش رفت سمت گوشی تلفن.کلت رو به سرعت گرفتم سمتش.چشماش گشاد شد. - یگانه... - من هنوز قصد لو رفتن ندارم کامران. - یگانه من نمی خواستم لوت بدم. - منم باور کردم...حتما.راه بیفت برو اون گلوله هامو بیار. دیدم که سرجاش وایستاده داد زدم- یالا راه بیفت. یه جعبه بهم داد و گفت- بیا اینم گلوله هایی که می خواستی. لبخندی تمسخرآمیز زدم- دستت درد نکنه. کلت رو بردم سمت صورتش. - چی کار داری می کنی یگانه؟ - خودت می دونی تو قتل یاشار سهیم بودی. - من... - چیه؟ من چی؟ تو مگه جای یاشار رو به اون فرید نامرد لو ندادی؟ - من... با بی نفاوتی به چشماش نگاه کردم- دیگه نمی خوام صداتو بشنوم. ماشه رو فشار دادم. **** - پیتزاتونو آوردم. در کامل باز شد- ما پیتزا نخواستیم. کلت رو گرفت سمت مرد و مرد روی زمین افتاد.یگانه لگدی به در زد.اون یکی بادیگارد دوید سمت یگانه و اونم با یه گلوله توی سرش مثل همکارش به زمین افتاد. - چه راحت بود. صدای خشمگین زنی توجه ش رو جلب کرد.مستانه اسلحه رو به سمتش نشونه رفته بود. - نه همچینم راحت نیست.من هنوز هستم. یگانه با بی تفاوتی به دیوار تکیه داد - می دونم. - تو کی هستی؟ - یگانه رنجبران...منو می شناسی؟ مستانه کمی فکر کرد- آهان آره.وقتی داشتی برادرت رو می کشتی اونجا بودم. یگانه دندان غروچه ای کرد- کثافت هرزه... - چیزی گفتی؟ - فحشی که لیاقتش رو داری بهت دادم زنک هرزه. - نه که تو قدیسی. - از تو بهترم که سگ دربون مسعود مظفری. - تو هم بودی...نبودی؟ - آدما حماقت هایی می کنن...مهم اینه که خودتو از لجن بکشی بیرون. - الان تو خودتو از لجن کشیدی بیرون؟ - نه هنوز.تو نیمه راهم.با کشتن شما... - کشتن ما؟ما بیشماریم.ما نمی میریم.حداقل به دست سگ مثل تو نمی میریم. - تو می دونی مسعود کجاست؟ - من از همه به مسعود نزدیکترم برای چی ندونم. - کجاست؟ - تو خونه ش.داره به ریش تو و امثال تو می خنده و معامله های گنده می کنه. - خونه ش کجاست... - به تو چه؟ - چون می خوام بکشمش. - فعلا که اسلحه من به صورت تو نشونه رفته. - خب پس گفتن اینکه خونه مسعود کجاست هیچ مشکلی نداره. - شاید...یه ویلای خیلی قشنگ تو کرج.می دونی چی از همه ویلاها متمایزش می کنه؟ - چی؟ - یه ققنوس طلایی توی حیاطشه.بی اختیار توجه آدمو جلب می کنه.اما مشکل اینه که تو هیچوقت به اونجا نمی رسی.آخرین جایی که می بینی همینجاست. - تو هنوز مهارت منو ندیدی. - تو هم همینطور. - می خوای امتحان کنیم. - عالیه فقط می خوای جسدت رو چکار کنم؟ - تو می خوای من چکارت کنم؟ بسوزونمت خوبه؟ - مگه به خواب ببینی. - تو یه مشکل داری... - چی؟ - خیلی آدم خودبینی هستی و اینکه نمی دونی من چندوقته رو دور شانسم. مستانه حتی فرصت نکرد پلک بزند.چشماش وقتی روی زمین می افتاد پر از تعجب بود.یگانه بالای سر قربانی اش رفت. - جهنم خوش بگذره. خواب و بیدار بودم که تلفنم زنگ زد.کورمال کورمال سعی کردم با چشمای بسته پیداش کنم.وقتی فهمیدم پرت شده رو زمین چشمامو باز کردم و آباژور رو روشن کردم.گوشی رو از روی زمین برداشتم. - بله؟ - جناب سرگرد؟ - بله بفرمایید. - یه قتل دیگه با کلت طلایی. از جام پریدم- ضارب رو دستگیر کردین؟ - خیر قربان. - آدرس رو بگو الان میام. ادرس رو که گرفتم آرتین رو هم بیدار کردم و به سرعت به محل جنایت رفتیم.وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و خواستیم بریم طرف ساختمونی که کلی پلیس دورش رو گرفته بودن. - ورود به اونجا ممنوعه. به مخاطبم نگاه کردم.یه مرد میانسال بود بدون لباس فرم ولی بیسیم و اسلحه دستش بود. من و آرتین نگاهی به هم کردیم و هم زمان کارت هامون رو نشونش دادیم.اونم نگاهی بهمون کرد و کارتش رو درآورد. - سرهنگ رازقی از اداره جنایی مافوق جدیدتون. احترام گذاشتیم. - قربان... سرهنگ نگاهی بهم کرد- شنیدم تو مسئول پرونده کلت طلایی هستی. - بله قربان. - خوب اینجا دقیقا سه نفر با گلوله اسلحه مشهورمون کشته شدن.و قاتل...تو قاتل رو می شناسی؟ نگاهی به آرتین کردم و تصمیمم رو گرفتم- قربان...بله می شناسمش. - خب؟ - می تونم گزارشش رو فردا بهتون بدم؟ - گزارش شفاهی می خوام نه کتبی.فردا راس ساعت یک بعد از ظهر بیا به این آدرسی که بهت می گم.نمی خوام تو محیط اداره باشه.بیا رستوران....الانم برو تو و وضعیت رو بررسی کن.فردا گزارش کامل می خوام ازت

   . *** - خب چی می خورین سرگردها؟ روی صندلی جابه جا شدم- ممنونم قربان...چیزی نمی خورم. آرتین هم تشکری کرد و چیزی نگفت. بعد از اینکه گارسون اومد و رفت شروع کردم. - خب...قربان.من ماه ها و ماه ها دنبال فردی به اسم مسعود مظفر بودم.یکی از روسای بزرگ باند مواد مخدر در کشور هست و البته نقشه قتل خیلی از افراد ما رو کشیده.بعد از کشته شدن سرگرد یاشار رنجبران که اون هم با من همکاری می کرد.

..خواهرش به نام یگانه گم شد که البته من هیچوقت ندیدمش.ما یاشار رو سوخته پیدا کردیم و از کارت شناساییش که کنارش بود شناختیمش.گلوله ای که بهش شلیک شده بود از یه اسلحه خاص بود.نظیر این گلوله و اسلحه رو من خیلی کم دیده بودم.بعد از کشته شدن یاشار چند نفر از افراد برجسته نیروی پلیس ترور شدن.در کنار این ترورها بعضا چند قتل داشتیم که مقتول خودش خلافکار بود که احتمال می رفت اونو برای این کشتن که از سر راه کنار بره.من پرونده افراد کشته شده پلیس رو بررسی کردم.همه اونها روی پرونده مسعود مظفر کار می کردن.آخرین قتل، قتل سرهنگ تهرانی و دخترش بود.یه نفر از ضارب فیلم گرفته بود.من حدس زدم با توجه به طرز حرکت کردن و استیلش اون به دختره و من دستش اون کلت طلایی رو دیدم.بعد از اون قتل دیگه خبری از ضارب نشد. آهی کشیدم- چند روز بعد...یه دختر به آپارتمان ما اسباب کشی کرد.دختری به اسم مرسده تهرانی.البته خوب نسبتی با سرهنگ تهرانی نداشت. آرتین که دید من ادامه نمی دم خودش رشته کلام رو به دست گرفت- مرسده کم کم وارد زندگی ما شد. مادرم خیلی بهش علاقه مند بود و البته همسرم.کم کم متوجه شدم افشین هم بهش علاقه مند شده.

   خوب البته این قضیه هیچ مشکلی نداشت...تا اینکه... سرهنگ- تا اینکه چی؟ - یه روز مادرم و همسرم و دخترم رفتن بیرون خرید.من اون موقع نبودم.اونا صبح رفتن و بعد از ظهر که من برگشتم خونه نیومده بودن.هر چقدر ما باهاشون تماس گرفتیم جواب ندادن.بعد...بعد ما از مرسده سراغشون رو گرفتیم اون گفت از صبح اونا رو ندیده.و اون یه دفعه اسلحه ش رو سمت ما گرفت.همون کلت طلایی معروف.

 - خب؟ - و گفت منو مرسده صدا نکنین.گفت اسمش یگانه ست. آرتین مکثی کرد و ادامه داد

- اون به ما دست بند زد.به افشین شلیک کرد تا اطلاعاتش رو بدست بیاره. اما دقیقا موقعی که خواست ما رو بکشه نمی دونم چی شد که اسلحه ش رو پایین آورد و از اونجا فرار کرد.من دستمو باز کردم و افشین رو که تقریبا بیهوش شده بود بردمش تو ماشین.تو راه بیمارستان یهو یه خونه منفجر شد و یه دختر به عقب پرت شد.از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفش.یگانه بود.بیهوش شده بود.هر دو رو بردم بیمارستان.یگانه رفته بود تو کما

. نگاهی به سرهنگ کردم و بعد به آرتین- خوب...من بعد از اینکه خوب شدم رفتم خونه پدر یاشار.عکس یگانه رو دیدم.یگانه رنجبران همون صاحب کلت طلایی بود.همونی که گلوله ش تو بدن برادرش بود.ما...بعد از اینکه یگانه به هوش اومد متوجه شدیم که حافظه ش رو از دست داده

. - و شما اونو تحویل مراجع قانونی ندادین؟ - اون...داشت آبروریزی می کرد تو بیمارستان و من مجبور شدم بهش دروغ بگم که من شوهرشم.

- تو چی کار کردی؟

 - قربان من مجبور شدم عقدش کنم...وگرنه بهمون اعتماد نمی کرد. - تو از کجا می دونی اون واقعا حافظه ش رو از دست داده بود؟ شاید ادا در میاورد

. - نه قربان دکترش بهمون گفته بود که اون حافظه ش رو از دست می ده اما گفت دوباره بعد از چند وقت دوباره همه چی یادش میاد. - بقیه ش رو می شنوم. - خب...ما می خواستیم به محض اینکه اون حافظه ش برگشت ازش بازجویی کنیم اما اون به ما نگفت که همه چی یادش اومده.

. - خب؟ - خب اون کسائی رو که تو قتل برادرش سهیم بودن رو داره می کشه. - تو مطمئنی؟ - بله الان چهار نفرشون رو کشته. - تو می دونی چه کسائی تو قتل سرگرد رنجبران سهیمن؟ - نه قربان. - پس از کجا...؟ نامه یگانه رو نشونش دادم.سری تکون داد- شاید الان نه...اما بعد از تمام این جریانات شما یه چند وقتی باید بازداشت بشین تا بفهمین نباید دقیقا عکس دستورات عمل کنین.ملتفت شدین؟ من و آرتین با هم جواب دادیم- بله قربان.

 **** - سلام... - سلام خانوم کاری دارین؟ - یه اتاق می خواستم. پسر پررو زل زد بهم- به یه خانوم تنها که اتاق نمی دیم

. - کی گفته بنده تنهام؟ - والا... - کسی که پول داره که تنها نیست. بعد یه مشت پول رو پرت کردم جلوش- به نظرت هست؟ چشماش برق زد و دوباره بهم زل زد.یه لحظه با خودم فکر کردم شاید یقه ای چیزی بازه اما نه دیدم این یارو چشماش فیل.تر شکن داره. - ولی واسه ما مشکل داره. دوباره پول بیشتری بهش دادم- مشکلت حل شد؟ چند دقیقه بعد توی سوییت کوچیک ایستاده بودم و داشتم پالتومو درمیاوردم.کلت رو گذاشتم روی میز و نشستم جلوی تلویزیون.یه ذره کانال ها رو اینور و اونور کردم و چندتا فحش به سازنده فیلم های آبدوغ خیاری تلوزیون دادم و بعد خاموشش کردم.چشمامو بستم. - خوب...نفر بعدی. پوزخندی زدم- مرجانه...مرجانه سحابی. از جام بلند شدم- حالا دیگه با کمک اون کیوان بی شرف منو می کشونی تو باند؟ غریدم- فکر کردی همه مثل خودت نفهمن که وایستن و کثافت کاری های شما آشغالا رو تماشا کنن؟

 بهت می فهمونم یه من ماست چقدر کره می ده.می فهمونم یه لجن کشیدن آدما آخرش به کجا می کشونتت.فکر کردی منو کشوندی تو باند و دیگه هیچی ...

 تموم شده؟ عصبی خندیدم- نه...بدجور تو اشتباهی...خیلی بد. چشمام رو به کلت طلایی دوختم- به حسابت می رسم.به همین زودی. کلت رو برداشتم و تمیزش کردم.کسی در زد.اسلحه م رو قایم کردم و در رو باز کردم. همون پسره بود- چیزی لازم ندارین؟ - خیر اگه داشتم صداتون می کنم. - خواستم برای ناهار صداتون کنم خانم. راستش تا نیم ساعت دیگه بیشتر سرویس نمی دیم... - الان میام. در رو محکم بستم و خندیدم- اینم بیکاره ها. **** از اداره که برگشتم رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.یهو احساس نیاز شدیدی به شنیدن آهنگ کردم.گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم.یعنی خوب بعد از آشنایی با یگانه این علاقه به این آهنگ پیش اومد که واقعا از ته دلم می خواستم که کاش هیچ وقت با یگانه آشنا نمی شدم.یگانه اونی نبود که... به تو از تو می نویسم به تو ای همیشه در یاد ای همیشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد وقتی که بن بست غربت سایه سار قفسم بود زیر رگبار مصیبت بی کسی تنها کسم بود وقتی از آزار پاییز برگ و باغم گریه می کرد قاصد چشم تو آمد مژده ی روییدن آورد به تو نامه می نویسم ای عزیز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست ای همیشگی ترین عشق در حضور حضرت تو ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد که به اسم تو رسیدم قلمم به گریه افتاد ای تو یارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم ای تو یارم از گذشته یادگارم به تو نامه می نویسم ای عزیز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست در گریز ناگزیرم گریه شد معنای لبخند ما گذشتیم و شکستیم پشت سر پلهای پیوند در عبور از مسلخ تن عشق ما از ما فنا بود باید از هم می گذشتیم برتر از ما عشق ما بود ***** ناهارم رو که خوردم به سوییتم برگشتم.از اونجایی که آهنگ همیشه نقش لالایی برام داشته اهنگی گذاشتم


. مثل یک رنگین کمون هفت رنگ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ ای صمیمی ، ای قدیمی ، هم قطار بر دل شب ، شبنم عشقی بکار شهر شب با مردم چشمک زنش غصهها را ریخته توی دامنش ازدحام کوچههای بی کسی پرشده ازیک بغل دلواپسی این منم دلواپس بود و نبود از غم ای کاش ها چشمم کبود تا به کی از آرزوها مون جدا با تو هستم ، با تو هستم ای خدا بقچهی عشقم همیشه باز باز جانمازم تشنهی راز و نیاز هم زبونی ها اگر شیرینتره همدلی از همزبونی بهتره اشک هام تمام صورتم رو پر کرده بود.غمی که توی این آهنگ بود تمام وجودم رو زیر و رو می کرد.به دلم که نمی تونستم دروغ بگم.عاشق افشین شده بودم. **** از اداره که برگشتم رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.یهو احساس نیاز شدیدی به شنیدن آهنگ کردم.گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم.یعنی خوب بعد از آشنایی با یگانه این علاقه به این آهنگ پیش اومد که واقعا از ته دلم می خواستم که کاش هیچ وقت با یگانه آشنا نمی شدم.یگانه اونی نبود که... به تو از تو می نویسم به تو ای همیشه در یاد ای همیشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد وقتی که بن بست غربت سایه سار قفسم بود زیر رگبار مصیبت بی کسی تنها کسم بود وقتی از آزار پاییز برگ و باغم گریه می کرد قاصد چشم تو آمد مژده ی روییدن آورد به تو نامه می نویسم ای عزیز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست ای همیشگی ترین عشق در حضور حضرت تو ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد که به اسم تو رسیدم قلمم به گریه افتاد ای تو یارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم ای تو یارم از گذشته یادگارم به تو نامه می نویسم ای عزیز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست در گریز ناگزیرم گریه شد معنای لبخند ما گذشتیم و شکستیم پشت سر پلهای پیوند در عبور از مسلخ تن عشق ما از ما فنا بود باید از هم می گذشتیم برتر از ما عشق ما بود ***** ناهارم رو که خوردم به سوییتم برگشتم.از اونجایی که آهنگ همیشه نقش لالایی برام داشته اهنگی گذاشتم. مثل یک رنگین کمون هفت رنگ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ ای صمیمی ، ای قدیمی ، هم قطار بر دل شب ، شبنم عشقی بکار شهر شب با مردم چشمک زنش غصهها را ریخته توی دامنش ازدحام کوچههای بی کسی پرشده ازیک بغل دلواپسی این منم دلواپس بود و نبود از غم ای کاش ها چشمم کبود تا به کی از آرزوها مون جدا با تو هستم ، با تو هستم ای خدا بقچهی عشقم همیشه باز باز جانمازم تشنهی راز و نیاز هم زبونی ها اگر شیرینتره همدلی از همزبونی بهتره اشک هام تمام صورتم رو پر کرده بود.غمی که توی این آهنگ بود تمام وجودم رو زیر و رو می کرد.به دلم که نمی تونستم دروغ بگم.عاشق افشین شده بودم. یگانه روی زمین افتاد.یاد تمامی اتفاق ها بیش از حد تحملش بود.مرجانه متوجه شد و فرار کرد.یگانه به حالت هیستریک گریه می کرد. - خانم حالتون خوبه؟ یگانه در حالیکه می لرزید بلند شد- بله...بله...من خوبم. - آخه الان یه ربعه که اینجا... یگانه به مرد نگاه کرد که حرفشو قطع کرده بود.مسیر نگاه مرد رو دنبال کرد.کلت طلایی روی زمین افتاده بود.یگانه تقریبا روی کلت پرید اما دست مرد یگانه رو محکم گرفت و یگانه نتونست کلت رو بگیره.مرد دستای یگانه رو محکم از پشت گرفته بود. - ولم کن... - تو کی هستی؟ این کلت مال کیه؟ - بهت می گم ولم کن. یگانه سردی دستبند رو روی دستاش حس کرد.خشکش زد امکان نداشت گیر پلیس افتاده باشه. مرد کلت رو برداشت و یگانه رو کشوند طرف خونه ش.یگانه تقلا می کرد- اصلا تو کی هستی؟ صدای سرد مرد تو گوش یگانه پیچید- سرگرد حامد مردانی هستم از اداره جنایی. - ولم کن...مگه من چکار کردم؟ حامد چیزی نگفت و بعد یگانه رو تقریبا پرت کرد توی خونه ش. - از شانس بدت....من همکار افشین رضایی هستم و اون هم تمام اطلاعات تو رو به سازمان داده خانم یگانه رنجبران. یگانه سعی کرد از دست حامد فرار کنه اما حامد نشوندش رو مبل. - پس چرا به پلیس زنگ نمی زنی؟ - من پلیسم خودم. - که منو ببرن. - باهات یه ذره کار دارم. یگانه خودشو توی مبل جمع کرد- چه کاری؟ - مسعود مظفر کجاست؟ - نمی دونم. حامد کمی به جلو خم شد- تو رو نمی برم اداره چون امکان بازجویی درست و حسابی ندارم...می فهمی که. یگانه غرید- من نمی دونم اون آشغال کجاست. سیلی حامد برق رو از سرش پروند.یگانه داد زد- وحشی... - ببین دختر اینجا کسی نیست که به دادت برسه...بهتره اعتراف کنی. - زبون آدم سرت... بقیه حرفش رو نتونست بزنه...مشت حامد توی شکمش نشسته بود.نفس یگانه بند اومد.نباید اجازه می داد که حامد هرکاری دلش می خواد بکنه. یگانه به سختی گفت- من...من دنبال.... مسعود می... گردم چون... می خوام بکشمش.ولی فعلا... نمی دونم کجاست... - چرا فکر می کنی دروغات رو باور می کنم؟ - دروغ نمی...گم. - خب...چطور وارد این باند شدی؟ - وارد باندم کردن. - کی؟ - مرجانه سحابی و کیوان عزیزی. - چرا از باند بیرون نیومدی؟ - نمی شد. - چرا؟ - اونا...منو شکنجه می دادن. - نمی خوای که منکر کشتن برادرت بشی؟ - نه... - چرا کشتیش؟ - برای باند خطرناک بود. - اون برادرت بود. - من خیلی وقت بود که انسانیتمو از دست داده بودم....یه خواهش دارم. - چی؟ - زنگ بزن افشین. - چرا؟ - باهاش کار دارم. حامد از جاش بلند شد و وقتی پشت به یگانه کرد یگانه از فرصت استفاده کرد و چنان با شدت حامد رو هل داد که حامد به میز شیشه ای خورد و چند لحظه بعد تمام سالن پر از شیشه شده بود.یگانه با یه حرکت ساده دستاش رو به جلو آورد و بعد کلید دستبند رو پیدا کرد و دستاش رو باز کرد.حامد بیهوش شده بود.کمی حامد رو اینور و اونور کرد تا ببینه زخم عمیقی برنداشته باشه.تلفنش رو برداشت و شماره گرفت. صدای آرامش بخش مردی توی گوشش پیچید- سلام حامد جان. - افشین... افشین مکث کرد-...یگانه؟ - افشین بیا به خونه حامد...بیهوش شده اما حالش خوبه. - یگانه با حامد چکار داشتی؟ - من به اون کاری نداشتم...برای یه چیز دیگه اینجا اومده بودم که اون دستگیرم کرد. - یگانه...بلایی که... - ای بابا می گم حالش خوبه.من باید برم. - داری چی کار می کنی دختر؟ - کاری که از اول باید می کردم.خداحافظ... یگانه گوشی رو پرت کرد.کلت رو برداشت و از خونه زد بیرون. **** کلت رو پشت شلوارم محکم کردم.از اون کوچه اومدم بیرون و وارد خیابون شدم. - یگانه... به سرعت برگشتم.افشین بود.داشت میومد جلو- افشین نیا جلو... - یگانه چکار داری می کنی؟ - دارم انتقام می گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد. کلت رو پشت شلوارم محکم کردم.از اون کوچه اومدم بیرون و وارد خیابون شدم. - یگانه... به سرعت برگشتم.افشین بود.داشت میومد جلو- افشین نیا جلو... - یگانه چکار داری می کنی؟ - دارم انتقام می گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد.  

****- آقا ... آقا.چشمام رو باز کردم.سرم به شدت درد می کرد.- چی ... چی شده؟- شما اینجا افتاده بودین...- من...وای یگانه...یگانه.دختر نگاهی بهم کرد- چی؟از جام پریدم- با شما نبودم...ببخشید.گوشیم رو درآوردم و شماره گرفتم.- الو..ارتین.- سلام.- خونه ای؟- نه...- سریع برو خونه منم میام باید یه چیزی رو بهت بگم.سوار ماشین شدم و به سرعت به طرف خونه راه افتادم.آرتین زودتر از من رسیده بود.روی مبل نشستم.- چی شده؟هر چی که یگانه برام تعریف کرده بود رو بهش گفتم.- باور می کنی؟- آره...اون دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره.- حالا می خوای چکار کنی؟- باید جلوش رو بگیریم.- افشین ...- افشین چی؟ اون یه نفره از پس اونا برنمیاد.- باید به سرهنگ بگی...- بگم که چی بشه؟- تو یادت رفته وظیفه ت چیه؟- نه به خدا یادم نرفته..اما نمی تونم بذارم...- پسر الان عشق و عاشقی و یگانه رو بذار کنار.وظیفه ما دستگیری اونه.- شاید نتونیم بدون کمک اون مهتاب رو پیدا کنیم.به وضوح دیدم که آرتین وا رفت.- نمی دونم چکار کنم افشین...واقعا کم آوردم...اگه یگانه درست گفته باشه و سعید بخواد مهتاب رو...کم آورد و زد زیر گریه.- چرا گریه می کنی؟ مرد که گریه نمی کنه.- کم اوردم...خیلی سخته.برادرم رو درآغوشم گرفتم.شونه هاش تکون می خورد.برام سخت بود گریه ش رو ببینم اما باید مرهم می شدم رو زخماش.- هرکاری تو بگی می کنم.به سرهنگ بگم؟تو چشمام نگاه کرد- بگو...بگو.

****

****مرجانه از دستم در رفته بود.به معنای واقعی کلمه دیوونه شده بودم.دست خودم نبود.یا اون خاطرات برام خیلی زجرآور بود و مرجاه هم اینو می دونست.در اتاقم زده شد.کلت رو لای پتو گذاشتم و رفتم در رو باز کردم.- بله؟- ببخشید خانم مسئول مسافرخونه گفتن اینو بدم به شما.- چی رو؟به دستش نگاه کردم.یه کلت مشکی رو به طرفم گرفته بود.اشاره کرد.- برو عقب...از در فاصله بگیر.چند قدم رفتم عقب.- دستاتو بذار رو سرت.حرکت اضافه بکنی مغزت رو می ریزم رو دیوار.- کلت طلایی کجاست؟- به تو چه.با قنداق تفنگ زد تو صورتم.پرت شدم رو زمین.مایع گرمی رو صورتم سرازیر شد.همونطور که دستم رو به بینی م فشار می دادم بلند شدم.- دفعه دیگه با قنداق نمی زنم با گلوله می زنم.کجاست؟- دیروز از دستش دادم.- باور کنم؟- میل خودته...نزدیک شد- آخه زنیکه آشغال...فکر کردی من از مزخرفات تو رو قبول می کنم.من می خواستم بهم نزدیک بشه که شد.قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده لگدی بین پاهاش زدم و وقتی خم شدبا زانو کوبیدم تو صورتش.موهاش رو محکم گرفتم و کشیدم.- ببین...این زنیکه آشغال اخرین چیزیه که می بینی.کلت رو از لای پتو کشیدم بیرون و گذاشتم رو سرش.- خداحافظ.****- افشین پاشو بیا این آدرسی که بهت می گم.یه قتل با کلت طلایی.- اومدم...اومدم.با سرعت به راه افتادم.نیم ساعت بعد اونجا بودم.- چی شده؟آرتین - برو از مسافرخونه چی بپرس.دویدم سمت پسری که بهم نشون داد- شما صاحب مسافرخونه هستین؟پسر سرش رو تکون داد.کارتمو نشونش دادم- سرگرد رضایی هستم.چند تا سوال داشتم.- الان همکارتون پرسید...- مشکلی دارین برای دوباره جواب دادن؟- خیر.- خوب پس می شه از اول برای من تعریف کنین که چی شد؟- راستش من...یه روز یه خانومی اومد و گفت اتاق می خواد...- بهش اتاق دادین؟- ...بل...راستش...بله.- اون زن تنها بود؟- بله.- پس چرا بهش اتاق دادین...- آقا من...- بعدا به اون موضوع می رسیم شناسنامه که داشت؟- اره.- اسمش چی بود؟کمی فکر کرد- یگانه...یگانه رنجبران.- خوب امروز چی شد؟- امروز یهو با عجله همه وسایلش رو جمع کرد و اومد تسویه کرد و رفت.وقتی خدمتکارمون رفت اتاق رو تمیز کنه دید یه نفر توی اتاق مرده.رو به آرتین گفتم- الان جسد کجاست؟- هنوز بالاست.به پسر نگاه کردم- ممنون از همکاریتون.وارد اتاق که شدم اولین چیزی که جلب توجه می کرد دیوار اتاق بود که پر از خون شده بود.یه جسد که روش یه ملحفه سفید کشیده بودن و بالای ملحفه خونی بود.رفتم و ملحفه رو کنار زدم.با حیرت به آرتین نگاه کردم.- این که...- آره مهران شکور...همون که به اتهام قتل یاشار دستگیرش کردیم و اتهامش ثابت نشد.- اینجا چکار می کرده؟- می دونی .. خب اگه یگانه دنبال مسببین قتل یاشار باشه ... یه مقدار با مشکل مواجه می شیم اگه بخوایم فکر کنیم که این دو تا قرار داشتن.پس ... مهران اومده بوده که یگانه رو بکشه.ملحفه رو روی صورت مهران کشیدم- داریم به کحا می ریم؟

*******مسافرخونه برام امن نبود.شب هم نمی شد تو پارک بخوابم با شرایط من اصلا نمی شد ریسک کرد. موهای بازم رو که از زیر شال زده بود بیرون با دست جمع کردم و از جلوی چندتا مرد که داشتن درسته قورتم می دادن رد شدم.صدای یکیشون رو شنیدم- کجا می ری خانومی؟تجربه م نشون داده بود اگه با اینا کل بندازم معلوم نیست کار به کجا برسه.جوابش رو ندادم.فقط سرعتم رو بیشتر کردم.نگاهی به ساعتم انداختم.دو بعد از ظهر بود و حسابی گشنم شده بود.یه ساندویچی دیدم.بعد از خوردن ساندویچ کمی قدم زدم.سوار اتوبوس شدم و رفتم سمت نیاوران.پارک نیاوران پیاده شدم.کمی قدم زدم و نزدیک حوض بزرگ پارک روی یه نیمکت نشستم.چندتا دختر مدرسه ای با لباس فرم داشتن والیبال بازی می کردن.حتما از مدرسه که تعطیل شدن یه راست اومدن اینجا.لبخند تلخی رو لبام نشست.زود گذشت اون زمانی که منم مثل اینا فارغ از دنیا بودم.مثل اینا پاک بودم.هنوز انگ کشتن آدما روی پیشونیم نچسبیده بود.توی فکر بودم که دیدم یه توپ داره مثل جت میاد سمتم.از اونجایی که آدم سریعی بودم سریع توپو گرفتم.یه جوری نگاهش کردم که انگار تا حالا توپ والیبال ندیده بودم.کمی روی یه انگشتم چرخوندمش.شاید چند ثانیه که صدای دویدن یکی باعث شد سرم رو بالا بیارم.یکی از همون دخترها بود.- وای خانوم چه سریع گرفتی توپو...من گفتم الان صورتت له می شه.لبخندی زدم و چیزی نگفتم.توپو بهش دادم که گفت- شما والیبال بلدی؟- آره...یه مدت کاپیتان تیم مدرسه مون بودم.- ما یه یار کم داریم میای بازی؟کمی فکر کردم.کمی اوقات فراغت بد نبود- باشه.سریع منو تو جمعشون پذیرفتن.دور هم حلقه زدیم و هر کسی که توپ بهش می رسید یه ضربه می زد و می دادش به یکی دیگه.یه ساعد زدم که یه اتفاق رو از گوشه چشمم دیدم.یکی داشت می رفت سمت نیمکتی که سویشرتم رو بود و کلتم زیر سویشرت.یه مرد بود و چیزی که منو وادار کرد بدوم سمتش دیدن یه اسلحه زیر کت چرم تنش بود.به سرعت دویدم سمتش و تا بیاد به خودش بجنبه لگد من توی گوشش خورد.دخترا که تا اون لحظه جیغ و دادشون هوا بود ساکت شده بودن.مرد از جاش بلند شد و کمی گردنش رو تکون داد.به گوشش دست زد و دیدم که دستش خونی شده بود.نیشخندی زدم- پس کارم بد نبوده.- یگانه ما همه جا دنبالتیم...بیخود سعی نکن فرار کنی.- کم کم پیشتون میام.نمی خواد از ندیدنم انقدر بی قراری کنین.مرد که دقیقا یادم اومد کیه...که هیچ وقت نمی خواستم ببینمش، نگاهی به دور و اطرافش کرد.از پشتش دیدم که چند تا مامور داشتم میومدن طرف ما.- یادته که با من چکار کردی؟- آره...شایدم دوباره تکرار بشه.جای بحث نبود.تا بیاد به خودش بجنبه کلت رو از زیر سویشرت برداشتم و گلوله ای نثار قلب سنگیش کردم.پخش زمین شد.مامورها که پنج نفر بودن با دیدن این صحنه شروع کردن به دویدن.سویشرت رو برداشتم و فرار کردم.مامورها دنبالم بودن و اون لحظه اصلا نمی خواستم که دستگیر بشم.

*****- می شنوم.- قربان...ما متوجه شدیم که دو نفر دارن با هم دعوا می کنن.رفتیم سمتشون که دیدم یکیشون که یه دختر بود اسلحه شو گرفت سمت اون یکی و کشتش.ما رو که دید فرار کرد و چیزی که منو متعجب کرد این بود که برای این که از دست ما در بره تیر هوایی شلیک می کرد.نه به ما می زد نه به مردم.اون چیزی که من تجربه کردم همیشه برعکس بوده.معمولا تو این شرایط یکی رو گروگان می گیرن اما اون دختر خودشو به هر آب و آتیشی زد تا فرار کنه.- چطوری پنج نفری گمش کردین؟- قربان خیلی سریع بود.افشین سری تکون دادم و از مرد دور شدم و به طرف آرتین رفتم. بعد با هم رفتیم تا با چند دختر که مردم گفتند قاتل داشته با اونا والیبال بازی می کرده حرف بزنیم.آرتین کارتشو در آورد- سرگرد رضایی هستم.می تونم چند تا سوال ازتون بکنم؟یکیشون جای همه جواب داد- بفرمایید.آرتین عکس یگانه رو از جیبش درآورد- اون دختر شبیه این عکس هست؟- خودشه.کلافه دستی توی موهام کشیدم- مطمئنین؟- بله آقا.- دقیق بگین چه اتفاقی افتاد.- خب ما داشتیم بازی می کردیم...اون خانوم هم اومده بود.بعد یهو دیدم دوید سمت نیمکتی که وسایلش روش بود و یه لحظه دیدم. با لگد زد تو صورت یه مردی که اونجا بود.بعد با هم حرف زدن.- حرفاشونو شنیدین؟- بله...زیاد دور نبودن ازمون.- می شه برامون تکرار کنین که چی گفتن.دختربچه حرفاشونو گفت.آرتین رو به من پرسید- تو می دونی این یارو...؟- حدس می زنم.رو به دخترها گفتم- ممنون از همکاریتون.با آرتین کمی راه رفتیم- بهت گفتم که یگانه از سرگذشتش برام گفت دیگه؟- آره.- خوب...من حدس می زنم این یارو...همونیه که بهش تجاوز کرده.- این دفعه انتقام شخصی بوده.رفتیم کنار جسد.از سروانی که اونجا بود پرسیدم- شناساییش کردین؟- بله قربان.سیامک پرتو...سی و نه ساله.سابقه کیفری نداره.- شاید تا حالا گیر نیفتاده.آرتین- صد در صد.سرم رو برگردوندم که سرهنگ رازقی رو دیدم- سلام قربان.سرهنگ نگاهی بهمون کرد- آزاد...چه خبره؟- سرهنگ...یگانه ...سرهنگ عصبی شد- نمی تونین دستگیرش کنین پرونده رو بدم به یکی دیگه.- قربان...- من الان باید جواب پس بدم.اهمیت نداره که این یارو خلاف کار بوده یا نه.قتل توی روز روشن.وسط مردم...من باید به مقامات چی بگم؟- قربان ما نهایت سعیمون رو می کنیم که پیداش کنیم.- راستی این مرجانه سحابی رو پیدا کردم.- جدا...؟- چهل سال پیش مرده.- چی؟- یا مرجانه سحابی اصلا وجود نداره و یگانه از خودش درآورده...یا از نام مرجانه سحابی داره سوء استفاده می شه.آرتین – من احتمال دوم رو می دم.- چطور؟- یگانه یه قاتل بالفطره س.توش شکی نیست.اما...اون الان داره دنبال کسایی که اونو از یه زندگی سالم بیرون کشیدن می گرده...و باور کنین...من یکی که ازش زخم خوردم و تشنه به خونشم باورش کردم.

همچین با تعجب نگاهش کردم که سرهنگ متوجه شد.- شماها چتونه؟آرتین شونه م رو گرفت و محکم فشار داد- هیچی سرهنگ...داداشم یه وقتایی مشکلات چشمی پیدا می کنه.- از دست شماها...اگر دوباره قتلی اتفاق بیفته این پرونده از دست شما بیرون میاد...شیرفهم شد؟احترام گذاشتیم- بله قربانبا حرص گفت – آزادو رفت.آرتین با عصبانیت نگاهی به من کرد- تو نمی تونی جلوی اون چشماتو بگیری؟- تو .. جدا یگانه رو باور می کنی؟آرتین شونه ای بالا انداخت- معلومه که نه...اگرم می بینی دنبال تو راه افتادم برای اینه که یه وقت عشقی که چشماتو کور کرده یه کاری نکنه که از یگانه بگذری.- آرتین...برگشت و نگاهم کرد- بله؟- به یگانه اعتماد نداری به من اعتماد داشته باش...- دارم...به خدا دارم...به این عشقِ که اعتماد ندارم.اصلا ولش کن.بیا بریم اداره کلی کار داریم.****نگاه گنگی به خونه ای که جلوش وایستاده بودم کردم.زیرلب گفتم- چرا اومدم اینجا؟از دیوارهای کوتاه خونه پریدم توی حیاط و بعدش رفتم توی حیاط پشتی.نگاهی به درخت کهنسالی کردم که گوشه حیاط بود و یه خونه درختی بالاش که یاشار اونو برام ساخت تا هروقت که از زن بابام ناراحت می شدم برم اونجا.یادمه یه وقتایی یاسین هم میومد اونم از آزارای صنم امنیت نداشت.وقتی دوباره توش نشستم تمام خاطراتش ریختن تو سرم.- یاشار چرا صنم منو اذیت می کنه؟یاشار منو تو بغلش گرفت- نمی دونم خواهرم...نمی دونم.تو گوشم صداش پیچید- اما اگر هروقت اذیتت کرد بدو بیا اینجا...اون نمی تونه بیاد بالا.من هر روز برات چند تا خوراکی اینجا می زارم.ولی شب اینجا نمونی ها...خطرناکه.آهی کشیدم- چه می دونی یاشار که من الان خود خطرم...دراز کشیدم و چون خونه از قد من خیلی کوچک تر بود پاهامو جمع کردم و به چیزهایی که از دست دادم فکر می کردم.تقریبا داشت خوابم می برد که فشار دست یکی روی دهنم باعث شد از خواب پرم.هر کسی بود دستامم گرفته بود و نمی ذاشت کوچکترین حرکتی بکنم.دستش از روی دهنم کنار رفت ولی دستام رو هنوز گرفته بود.نور چراغ موبایلی تو صورتم تابیده شد و صدای مردونه ای گفت.- تویی؟

****- با پولی که یگانه داره عملا هتل نمی تونه بره...مسافرخونه ها می مونه که اونم فت و فراوونه توی این شهر.گرچه گفتیم به همه مسافرخونه ها هشدار بدن اصلا دختر تنها رو قبول نکنن که اگه بفهمیم مسافرخونه شون پلمپ می شه...- اومدیم یکی همکاری نکرد...- احتمالش خیلی کمه.باید یگانه رو گیر بندازیم.- آرتین من..- هیچی نگو افشین بذار اینو تمومش کنیم...بذار به زندگی از هم پاشیده مون برسیم.- شاید یگانه راست بگه.در مورد مهتاب...- شایدم نگه...شاید مهتاب رو تا الان کشتن.از اون آشغالا هیچی بعید نیست.افشین جوابی نداد.آرتین پرسید- به چی فکر می کنی؟- الان نصفه شبه...یگانه کجا رفته آخه.اگه مسافرخونه نرفته باشه...- افشین منو متعجب می کنی...در مورد یه دختر معصوم که حرف نمی زنیم...افشین با تحکم و اخم گفت- آرتین داداشمی درست...بزرگتر از منی درست...ولی در مورد یگانه من درست صحبت کن.افشین که از جاش بلند شد و از پذیرایی خارج شد.آرتین زیرلب گفت- یگانه من؟آرتین سرشو تکون داد و به اتاقش رفت.گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت.- سلام سرهنگ.- بله آرتین هستم.- سرهنگ افشین داره از کنترل خارج می شه.- بله ... عشق یگانه کورش کرده.می ترسم از همه چی بگذره.- خودتون؟- نه چه مشکلی...می خواستم خواهش کنم پرونده رو به من بسپرین.- خوب ممکنه افشین بعد از فهمیدن این قضیه واکنش بدی نشون بده.- به هرحال من برادرشم.- جدا...؟- خوب اینم راهیه.- نمی دونم...- بله متوجه شدم.حتما...فردا بهش ابلاغ می کنین؟- چشم قربان.خداحافظ.*****

دست از روی دهنم برداشته شد.بی اختیار دستم رفت که کلت رو از پشت شلوارم دربیارم که صدا دوباره گفت.- یگانه خودتی؟نور چراغ خونه درختی که با تلاش یاشار درست شده بود همه جا رو روشن کرد.- یاسین؟هردو داشتیم با بهت همو نگاه می کردیم.من زودتر به خودم اومدم و خواستم از خونه بپرم بیرون که دست یاسین دستمو گرفت- کجا داری می ری آبجی کوچیکه؟ نیومده می خوای بری؟- بذار برم...بذار...- چی داری می گی؟می دونی چقدر چشم انتظار بودم؟ می دونی چی کشیدیم.تو صداش بغضی بود که هرآن ممکن بود بشکنه- دلم برای شنیدن صدات تنگ شده یگانه.دلم برای آغوش خواهرم تنگ شده حالا تو می خوای بری؟لبش رو گاز گرفت- می دونی تو این همه سال هر شب میومدم اینجا و جای خالی تو و یاشار و می دیدم؟ می دونی تو خلوتم چقدر باهاتون دردودل کردم... می دونی چقدر اشک ریختم؟نفس عمیقی کشید- می دونی چقدر تنهام؟تو آغوش برادرم فرو رفتم.چقدر بوی یاشار رو می داد.بعد از مدت ها یه آغوش امن که منو هنوز می خواست پیدا کرده بودم.این آرامش رو حتی افشین هم نتونست بهم بده.یاسین موهامو نوازش کرد.- خواهرم...چرا...چرا گذاشتی رفتی؟سر گذاشتم رو شونه هاش و بی صدا گریه کردم.- منم دلم براتون تنگ شده بود اما...- اما چی؟- نذار این قصه پر غصه رو برات تعریف کنم.نذار این زخم بسته سر باز کنه.من دیگه طاقت ندارم.به خدا طاقت ندارم.- چقدر می خوای تو خودت بریزی؟ من همه چیز رو می دونم.با تعجب بهش نگاه کردم.فکر کردم می خواد بهم یه دستی بزنه.- کدوم همه چی؟ چیزی وجود نداره.- مگه اون اسلحه خوشگلت روی سر یاشار ننشست؟اگر بگم آب شدم رفتم توی زمین کم گفتم.یاسین دستشو گذاشت زیر چونه م و گفت- تو چشمای من نگاه کن.طاقت نداشتم.- یگانه من نمی گم تو تقصیر نداشتی.اما مقصر مقصر هم نبودی.- همه چی زیر سر من بود.- نه یگانه...تو داری اشتباه می کنی.- در چه مورد....خودتم گفتی کلت من بود که...- کلت رو سر یاشار نبود.با تعجب نگاهش کردم- چی؟نگاه آبیش رو به چشمام دوخت- یاشار زنده ست.

چشمامو باز کردم.سرم به شدت درد می کرد.خواستم از جام بلند بشم که دیدم توی یه جای ناآشنام.رو یه تخت یه نفره بودم تو یه اتاق تقریبا بزرگ.زوی تخت نشستم.ذهنم رفت سمت قبل از از حال رفتنم.از جام پریدم- یاشار...یاسین چی می گفت.در باز شد و یاسین رو دیدم که اومد داخل.پریدم سمتش.- یاسین در مورد یاشار چی می گفتی؟دستاش رو گرفت بالا- آروم بابا...من داداشتما خانومی.- یاسین شوخی ندارم.- صبر کن...خودش میاد می فهمی.- یاسین دیوونه م نکن.جدی شد- ببین یگانه...بعد از اینکه از حال رفتی زنگ زدم به یاشار.خیلی از این که موضوع رو بهت گفتم عصبانی شد.ولی گفت بیارمت اینجا.گفت حالا که من اولش رو گفتم خودش تا آخرش می ره.بذار خودش بهت بگه اینجوری همه چی واست روشن می شه.نگاهی به دور و برم انداختم- اینجا کجاست؟- خونه یاشار.- خونه ش؟- بذار بیاد همه چی رو که نمی تونی الان بفهمی.بیا بریم پایین یه چیزی بخور.- باشه.- من می رم اگه خواستی لباساتم عوض کن.نگاهی به بلیز آستین کوتاهم انداختم که خیلی وقت بود پوشیده بودم.بهش خندیدم.- باشه...فقط یه سوال؟نگاهی محبت آمیزی بهم کرد- دیگه چیه؟- بابا خبر داره از این که یاشار زنده ست؟نگاهش غمگین شد.آهی کشید- بابا...بابا منم به زور می شناسه.اون سکته همه چیز رو به هم ریخت.از سردار رنجبران جز یه پیرمرد آلزایمری دیگه چیزی نمونده.سرمو گرفتم تو دستام.- چی شد؟بهش نگاه کردم- دیگه نمی تونیم یه خانواده بشیم ؟نه؟- یگانه...- من ابله همه چیز رو به هم ریختم.- هر کسی جای تو بود از این بدتر می کرد.- درسته من به یاشار آسیب نزدم اما....برام فرقی نداشت دارم کی رو می کشم.- تورو خدا چند دقیقه خودتو سرزنش نکن.از جام پریدم- می دونی من کیم؟داد کشیدم- می دونی؟- من یگانه ام.یگانه ای که با اون اسلحه به قول تو قشنگ آدم می کشه.هر کسی سر راهش باشه می کشه...من یه آشغالم که همه زندگیمون رو نابود کردم.پس لطفا دیگه بهم نگو خودمو سرزنش نکنم.نگران نگاهم کرد- تو آشغال نیستی.داد زدم – هستم...من یه ..... هستم.یاسین عصبانی شد و شدت سیلی که بهم زد برق از سرم پروند.خواست جوابشو بدم که در باز شد.صدای بم آرومی گفت- باز شما دوتا مثل بچگی هاتون به هم می پرین؟ بزرگ نمی خواین بشین؟

به مخاطب جدیدم نگاه کردم.یه مرد تو اواسط دهه سی زندگیش،اون چشمای مشکی رنگ که برق می زدن و موهایی که تو قسمت شقیقه ش سفید شده بود.نگاهم روی چشماش فرود اومد.- سلام.نگاهش رو از یاسین گرفت- سلام خواهر.لحنش سرد بود.بهش حق می دادم.ولی دیگه طاقت نداشتم اونجا بمونم.از جام بلند شدم.شدم همون یگانه سرد و بی اعتنا.- کلتم کجاست؟یاشار بی تفاوت نگاهم کرد- اینجا کسی نیست که لازم باشه بکشیش.- منم نگفتم می خوام کسی رو بکشم.- پس برای چی...؟- می خوام برم.ابروهاش پرید بالا.با یه حالت مسخره گفت- و می شه بگی کجا؟با عصبانیت گفتم- خیر...یاشار معلوم بود که داره خیلی خودشو کنترل می کنه- یاسین جان یه دقیقه می شه بری بیرون؟یاسین که رفت صدای یاشار بلند شد- ببینم به جای این که من ناراحت باشم تو دوقورت و نیمت باقیه؟پوزخند زدم- الان معلومه اصلا ناراحت نیستی...سرشو کج کرد- نباشم یگانه؟ نباید باشم؟ یگانه...شاید یادت رفته ولی تو قصد جون منو کرده بودی...مهم نیست اونی که مرد من نبودم یه خر دیگه بود.دستام رو باز کردم- الان می خوای تلافیشو دربیاری؟داد کشیدم- د بگو...اگه می خوای بگو.من خیلی وقته منتظر مرگم...برام مهم نیست کی منو بکشه.در بیار اون اسلحه تو و یه گلوله بزن اینجا.محکم کوبیدم رو پیشونیم- بزن دیگه...بزن لعنتی خلاصم کن.بزن منو از این کابوس لعنتی زندگی م راحتم کن.بغضم شکست- می دونی....می دونی چی بهم گذشت؟ می دونی وقتی داشتن فرنود رو جلوم شکنجه می کردن بیچاره شدم؟ می دونی؟می دونی له شدم و خم به ابروم نیاوردم.جیغ کشیدم- می دونی آشغال؟منو کشید تو آغوشش.ناله کردم- می دونی وقتی با زور کتک مجبورم کردن اسلحه رو بذارم رو سر فرنود همه چیم از دستم رفت؟روحم نابود شد...دیگه ندیدم کسی که بعدها می خواستم بکشم برادرم بود یا نه...ندیدم...چشمام کور بود.روحم کور بود.وجدانم کور بود.بلند شدم- کلتم رو بده می خوام برم.- کجا بری؟- برم یه قبرستون سرم رو بذارم بمیرم.- نمی خوای بدونی کی رو جای برادرت کشتی؟- نه...- باید بدونی...باید بدونی تا از این زندونی که خودتو توش حبس کردی خلاص کنی.چشمام رو بستم و سراپا گوش شدم.

چشمام رو بستم و سراپا گوش شدم.- یگانه...ببین من چند روز قبل از اون مرگ ساختگی متوجه شدم که یکی تو اداره داره جای من می ره اینور اونور.یکی خودشو جای من جا زده بود.من گذاشتم ادامه بده.می خواستم ببینم داره برای کی کار می کنه.با یه صورت ساختگی داشت جاسوسی می کرد.یه روز که داشتم تعقیبش می کردم دیدم چند نفر ریختن سرش و دست و پاشو بستن و انداختنش تو یه ماشین.دنبالشون رفتم و رسیدم به همون کارخونه.اونو کتک زدن ولی چون دهنش بسته بود نمی تونست بگه که کیه.به هرحال تو رو دیدم.که اون کلت رو گذاشتی رو سرش و شلیک کردی.یگانه بگم شکه شدم کمترین حالتمه.یه لحظه شک کردم.با خودم گفتم مگه می شه این خواهر من باشه...یگانه اون لحظه فکرم رفت سمت اینکه شاید کشتن فرنود هم کار تو باشه.که...خودت الان گفتی.در هر صورت این مرگ ساختگی به من کمک کرد سالها و سالها بتونم بدون ترس از شناخته شدن به تحقیقاتم در مورد این باند جنایت کاری که داری براشون کار می کنی ادامه بدم و اتفاقا به جاهای خیلی خوبی هم رسیدم.اما یهم یه اتفاق همه چیز رو خراب کرد. اونا داشتن یکی یکی می مردن و من نمی فهمیدم چرا.تا اینکه متوجه شدم تمام کسائی که تو اون کارخونه بودن دارن کشته می شن.متوجه شدم تو هم هستی.فهمیدم داری اونا رو می کشی.نمی دونستم چرا الان شروع کردی.بعد از این همه سال...بگو.تو به من بگوبه چشمای مشکیش زل زدم- یه اتفاق...یه نفر در حال ارتکاب به قتل منو دیده بود.اول می خواستن حذفم کنن اما بعد نظرشون عوض شد...قرار شد یه خانواده رو بکشم.خانواده سرگرد رضایی.چشمای یاشار گرد شد- افشین و آرتین؟- آره.- خب چی شد؟- من ... خود گروه مادر و زن آرتین رو کشت و بچه ش رو هم برادر مسعود مظفر گرفت.من...نتونستم آرتین و افشین رو بکشم.ولشون کردم...همه چیز رو براش تعریف کردم.آخرش بدون این که چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.*****صدای نعره افشین توی خونه ش پیچید.- آرتیـــــــــن.برادرش با همان اخم همیشگی جلوش ظاهر شد- چیه؟- تو خجالت نمی کشی؟- از چه لحاظ؟- راپرت منو به سرهنگ می دی؟ مثل بچه دبستانی ها؟- به خاطر خودت بود....- ولم کن بابا.به خاطر خودت بود....تو چرا تو کارای من دخالت می کنی؟- افشین درست حرف بزن.- آرتین تو نمی ذاری من ادم باشم.چرا؟- این داد و هوار به خاطر اون دختره هرزه ست؟صدای سیلی که افشین روی صورت آرتین نشوند تمام آپارتمان رو گرفت.آرتین به خودش که اومد اثری از افشین نبود.*****دو ساعتی بود که توی خیابونا می گشتم.گوشیم زنگ خورد.شماره ناآشنا بود.- بله؟- سلام افشین.- شما؟- حق داری نشناسی...خیلی ساله منو ندیدی و صدامو نشنیدی.- اصلا حال بیست سوالی ندارم.خودتو معرفی می کنی یا قطع کنم.- باشه بابا.بذار اینطوری بهت بگم...اگه یگانه رو می خوای باید بیای به این آدرس..تجریش....- یگانه؟ چیکارش کردی؟صدا خندید- من...من غلط بکنم با این دختر کاری بکنم.تماس که قطع شد گیج شدم.زیرلب گفتم- این کی بود؟

 **** یه خونه خیلی بزرگ بود.زنگ در رو زدم و منتظر شدم.کسی در رو باز کرد. - بله؟ - ببخشید... نذاشت حرفمو بزنم- شمایین؟ بیاین تو آقا افشین. شدیدا کنجکاو شده بودم.این از کجا منو می شناخت. - یگانه کجاست؟ - منتظرتونن.توی سالن اصلی. - بهش بگو بیاد... - سالن اصلی از اینجا فاصله داره آخه. بی طاقت بودم- باشه من میام. داخل خونه شدم.چند قدم بیشتر نرفته بودم که اصابت ضربه ای به سرم رو حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم.وقتی چشمام رو باز کردم توی یه اتاق تاریک بودم.به یه صندلی بسته بودنم.داد زدم. - کدوم آشغالی این غلط رو کرده؟ نگاهم به یه دوربین افتاد.سردی روی دستام باعث شد بفهمم با دست بند دستام رو بستن به صندلی. پس احتمال اینکه بتونم فرار کنم به صفر می رسید.همونجا منتظر موندم.یه سوال توی ذهنم شکل گرفت. - یعنی این کار یگانه ست؟ قبل از اینکه بتونم به این فکر بها بدم در اتاق باز شد و نور افتاد تو چشمم.چشمام رو تنگ کردم تا بتونم تازه وارد رو ببینم. - تو کی هستی؟ چشمام که به نور عادت کرد تقریبا داد زدم- تو؟تو مرده بودی... - آره من...زنده ام. - چطور ؟ تو یه آشغالی...روانی احمق. - این چه طرز حرف زدنه آخه...من و تو یه مدت با هم دوست بودیم. - تو خائنی. - آره می دونم دیگه چی؟ - وای خدایا...چرا آخه... - برای دیدن یگانه اومدی دیگه...بزار پس بیارمش برات... - صبر کن...خواهش می کنم. - چی می خوای؟ - چرا اینکارا رو کردی؟ - چون کارمه.چون از این راه نون می خورم. - از ... از کی؟ - از خیلی وقت پیش.از خیلی قبل از اشنایی با تو. - من...ما بهت اعتماد کرده بودیم. - این تجربه برای دفعه های بعدی که وجود نداره.سعی کن دیگه بهم اعتماد نکنی. دیدم داره می ره. - کجا داری می ری لعنتی؟ - می رم یگانه رو بیارم.می رم عشقت رو بیارم. صدای بسته شدن در تو فریادم گم شد- یـــــــاشــــــــــار. یاشار در رو قفل کرده بود.هرچی خودمو به آب و آتیش زدم تا بتونم در رو باز کنم نشد.کاراش عجیب بود. از یاسین هم خبری نبود.آخر عصبانی شدم و یه لگد به در زدم. - یاشار این در وامونده رو باز می کنی یا بشکونمش؟ تهدیدم تو خالی بود.در به داخل باز می شد و نمی تونستم بشکنمش. رفتم سمت پنجره.حفاظ داشت.از پنجره یاشار رو دیدم که از یه کانکس بیرون میومد و حاضر بودم قسم بخورم صدای داد و فریاد از اون کانکس می شنیدم.یاشار بر خلاف موقعی که به اتاق من اومده بود و یه کت چرم تنش بود دیدم که یه آستین کوتاه تنگ پوشیده بود و از اون فاصله که زیادم نبود یه خالکوبی رو بازوش دیدم.چشمام گرد شد.یاد وقتی افتادم که صدای خشمگین یه نفر تو گوشم پیچید. - تمومش کن... پس...امکان نداشت...مگه می شه.پس..حتی یاسین هم نفهمیده بود.توی اون کانکس کی بود؟شاید یاسین.صداش کم میومد و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه که داره داد می زنه.صدای پا شنیدم و سریع پنجره رو بستم.در باز شد.خود نامردش بود.ولی این بار کتشم پوشیده بود.خالکوبی رو از مخفی می کرد.لبخندی بهش زدم. پرسید- چه خبرا؟ لبخندم رو گشادتر کردم.تو دلم گفتم- ای درد بگیری که داری به این لبخند می زنی. بهش گفتم- سلامتی...چرا در رو قفل کرده بودی داداشی؟ داداشی رو روش تاکید کردم.باید می فهمید که من رازشو فهمیدم. اما نفهمید.تعجب کردم چون همه می گفتن که به تیزهوشی معروفه. - همینجوری خواهرم.یه لحظه با من میای؟ از جام بلند شدم- کجا؟ - یکی می خواد ببینتت. اگه نمی رفتم ضایع بود.شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق رفتیم بیرون.داشتیم می رفتیم سمت اون کانکس...همون بود.صدای دادی ازش بلند نمی شد.در کانکس رو باز کرد و بهم گفت - برو تو... نور که افتاد توی کانکس صورت افشین رو دیدم. افشین تا منو دید داد کشید- یگانه ازش دور شو... خواستم در برم که دستاش دور کمرم قفل شدن و توی یه حرکت پرتم کرد توی کانکس و در رو بست. - یگانه خوبی؟ نگاهی بهش کردم- آره تو چطور؟ - آره ... - باید فرار کنیم. - می بینی دستام رو با دستبندم بسته به صندلی؟ -تو هم می دونی که من با این که یه قاتلم ولی دلیل نمی شه که راه های دزدی رو بلد نباشم؟ - چی؟ کلید دستبند رو نشونش دادم. - وقتی منو گرفت از جیب شلوارش کش رفتم. دستاش رو باز کردم.همونطور که دستاش رو می مالوند با خشم گفت. - امیدوارم ناراحت نشی از اینکه می خوام گردن برادرت رو بشکنم. با خونسردی بهش نگاه کردم و به دیوار کانکس تکیه دادم- اون برادر من نیست. - چی؟ - اون برادر من نیست...اون یاشار نیست. - پس...کیه؟ چشمام رو روی چشماش متمرکز کردم- مسعود مظفر. - از کجا می دونی؟ - ببین...این قیافه یاشار بود اما مبدل بود...قطعا می دونی چجوری با لاتکس صورت مبدل درست می کنن. - خوب آره ولی تو از کجا فهمیدی؟ - اولا یاشار برادرمه...اون هیچوقت اهل خالکوبی نبود...ثانیا...خالکوبی مسعود مظفر یه خالکوبی تکه...نقشش خیلی تکه. - از کجا می دونی؟ - نقشش طراحی خودم بوده. ابروهاش رو داد بالا- پس یاشار... - نمی دونم شاید همون موقع کشتمش.شایدم زنده ست نمی دونم...واقعا نمی دونم.خلاص شدن از اینجا مسئله ماست.مسعود مطمئنا دفعه بعدی با یه گروه میاد و تیربارونمون می کنه. - شاید... اومدم برم کنارش که پام روی یه تیکه موکت که کف کانکس بود لیز خورد و پرت شدم توی بغل افشین. خندید- خانم حرفه ای این چه کار.... صداش کم کم خاموش شد.رد نگاهش رو دنبال کردم.یه در کف کانکس بود. - یگانه... - بله؟ - وقتی میومدی...دیدی که این کانکس روی ارتفاعه یا روی زمین؟ - رو ارتفاع... - چقدر؟ - فکر کنم یه متری بود. خوشحال شد- خدا برامون خواسته. خم شد و کمی با در وررفت.ناراحت سرش رو بالا آورد- چاقو داری؟ - آره... - بده من. ازم گرفت و کمی باهاش ور رفت.یه ربعی سرپا بودم.از جاش بلند شد و اشاره ای بهم کرد. - بازش کن. هرچی با پام زدم رو درش باز نشد.یه افشین نگاه کردم.با تعجب نگاهم می کرد. - خب سفته... - یگانه این قفله رو ندیدی؟ اول این رو باز کن... زد زیر خنده.در رو باز کرد و اول با سر رفت بیرون بعد خودشو کشید بالا- کسی نیست. پرید پایین و خم شده منتظر من شد.با قد دو متری خیلی براش سخت بود که توی اون ارتفاع خم بشه. بهش حندیدم و رفتم پایین.از زیر کانکس بیرون رفتیم و شروع کردیم به دویدن. دستمو یه دفعه کشید.پرت شدم تو آغوشش.زیر گوشم گفت- صبر کن. کمی خودشو جابه جا کرد.پشت یه دیوار بودیم.می خواست ببینه کسی هست یا نه که چشماش به یه جا خشک شد. - لعنتی...بدو یگانه تا الان فهمیدن. - چی؟ - دوربین مداربسته دارن.بدو دستم رو کشید و دویدیم.صدای یکی اومد.مسعود بود با قیافه یاشار.کلت طلایی دستش بود. - صبر کنین. بهش نگاه کردیم.ادامه داد. - بیاین جلوتر... زودباشین. داشتیم می رفتیم نزدیکش.صدای افشین رو به سختی شنیدم. - باهاش که درگیر شدم فرار می کنی. خواستم عکس العمل نشون بدم که دستمو فشرد.نگاهی بهم کرد- خواهش می کنم یگانه. - آخه... دیگه نتونستم چیزی بگم. صدای نحس مسعود رو شنیدم- مرغ های عشق سریعتر. تو یه متری ش ایستادیم. - کجا دارین در می رین؟ داشتیم خوش می گذروندیم. کسی نیومد طرفمون.کسی اصلا تو حیاط نبود.کم کم داشتم به نتیجه ای می رسیدم. - جز ما سه نفر کسی تو این خراب شده نیست.نه؟ مسعود- آره خوب حدس زدی. - می دونی چقدر دلم می خواد خفه ت کنم؟ - برادرت رو؟ - تو برادر من نیستی...تو یاشار نیستی.نمی تونی منو گول بزنی. متوجه شدم که جا خورد.بعد لبخند کجی رو لب هاش اومد و لایه لاتکس رو از رو صورتش کند. - از کجا فهمیدی؟ - خالکوبیت..یادت نیست خودم واست طراحیش کردم؟ - آها....یادم اومد...خب نگفتی؟ کجا می رفتین؟ افشین- داشتیم می رفتیم پیش پلیس. پوزخندی زد- کدوم پلیس؟ همونی که ازش تقریبا طرد شدی؟ افشین- تو فکر کن اینجوریه. مسعود رو به من کرد- تو چی؟ تو هم می رفتی پیش پلیس؟ می دونی که بگیرنت کمترین مجازاتت اعدامه. - آره می دونم. مسعود- پس بذار برای لحظات قبل از مرگت یه چیزی بهت بگم. منتظر موندم. مسعود- یاشار واقعا زنده ست.اون داستانی که برات تعریف کردم واقعیت داره.تو یاشار رو نکشتی.اون فرار کرد.واقعا دلم می خواد بدونم کجاست...اما وقتی فهمیدم تو بعد از اون انفجار زنده موندی اقدام کردم و فهمیدم یاشار با خانواده ش ارتباط برقرار نکرده.رفتم سراغ یاسین...می دونستم یه روز میای سراغش. مشخص بود.یاسین بهت گفت یاشار زنده ست.خودمو عصبانی نشون دادم اما در واقع داشتم از خوشحالی می مردم.خدایا مگه می شد اینقدر خوش شانسی بهم رو کنه.باورم نمی شد.تو رو که دیدم باور کردم خواب و خیالات نبوده.از احوالات این آقا هم خبر داشتم.می دونستم که برادرش کاری کرده مسئولیت اون پرونده رو ازش بگیرن.می دونستم برای این عشق و عشق بازی هاش داره از نیروی پلیس کنار گذاشته می شه.زنگ زدم بهش و اونم با کله اومد.اسم یگانه باعث همه چی شد. خندید- یگانه می دونستی قراره آخرش با همین کلت قشنگ کشته بشی؟این کلت رو با کیوان خریدی منتها من گفتم برات کنار بزارنش...می دونستم خوش سلیقه ای و همین چشمتو می گیره. اخمام رو باز کردم- از شانس بد تو من کاملا می دونم چطور قراره کشته بشم. - جدا؟ افشین نگاهی بهم کرد.نگاهش بوی خداحافظی می داد.قبل از اینکه مسعود بفهمه چی به چیه افشین لگدی به گردنش زد و فریاد زد- یگانه برو. افشین و مسعود با هم درگیر شدن.یه مشت مسعود می زد و سه تا مشت می خورد.یهو دیدم مسعود پاشو بلند کرد و محکم به پهلوی افشین زد.بی اختیار دویدم سمت افشین.مسعود کلت رو برداشت و به سمت افشین گرفت.صدای گلوله همه جا پیچید.افشین روی زمین غلط خورد.چشمام روی افشین قفل کرد... امکان نداشت.نفسم بالا نمیومد.مسعود کلت رو انداخت زمین و بهم گفت. - خب...تو باید یه ذره به من سرویس بدی بعد بمیری اینجور که نمی شه... داشت میومد طرفم- یگانه اونو ولش کن...تیر خورد به قلبش.مرد.. جیغ زدم- نه... مسعود جلوی چشمام روی زمین افتاد.دویدم سمت افشین که کلت از دستش افتاد زمین.سرش رو توی بغلم گرفتم.موهاش رو ناز کردم.خون رو از روی صورتش پاک کردم.بغض داشت خفه م می کرد.چشماش رو بوسیدم.چشماش رو باز کرد.داشت برای آخرین بار بهم نگاه می کرد.چشماش بهم می گفت داره می ره. هینی کردم- افشین...توروخدا...افشین. خندید- چی تورو خدا؟ چی می خوای خانومی؟ - من دیگه طاقت ندارم افشین...من... زدم زیر گریه. - من طاقت ندارم ببینم گریه می کنی یگانه من...نذار آخرین تصویر توی مغزم چشمای پر از اشکت باشه. دید به حرفش گوش نمی دم با آخرین توانش جدی گفت- می گم گریه نکن. - زور نگو. بی حال خندید- عشق من... بوسه ای طولانی روی لب هاش زدم.دستمو محکم گرفته بود اما یهو شل شد.با ترس بهش نگاه کردم.چشمای بازش بهم خیره مونده بودن.دستمو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم.سرش رو از روی پاهام برداشتم و آروم گذاشتمش زمین.کلت رو برداشتم و افتان و خیزان به از اون خونه لعنتی خارج شدم.دو تا کار ناتموم داشتم. **** آرتین در اتاقش مطالعه می کرد که تلفنش زنگ خورد - بفرمایید؟ - سرگرد رضایی؟ - بله خودم هستم... - برادر سرگرد افشین رضایی هستین؟ - بله...اتفاقی افتاده؟ - بنده سروان ناصری هستم...راستش... - می شه ادامه حرفتونو بگین خانم؟ - می شه تشریف بیارین بیمارستان .... - نیم ساعت دیگه اونجام. آرتین اونقدر سریع به بیمارستان رسید که متوجه نشد دقیقا چطور زمان گذشته بود.از ماشینش بیرون پرید و وارد بیمارستان شد.خودش رو به پذیرش رسوند - ببخشید ...بیماری به اسم افشین رضایی دارین؟ - برای چی بستری شدن؟ - احتمالا اصابت گلوله ... پرستار نگاه متعحبی بهش کرد- یه لحظه... کمی توی کامپیوترش گشت اما چیزی پیدا نکرد.سرش رو بالا آورد تا جواب آرتین رو بده که توجه آرتین به جایی دیگه معطوف شد. - سرگرد رضایی. آرتین نگاهی به زن چادری کرد- سروان ناصری؟ - بله قربان...اگه میشه با من بیاین... - افشین کجاست؟ - قربان برای چند دقیقه... آرتین بی طاقت دنبال سروان ناصری راه افتاد.ناصری جایی ایستاد.حواس آرتین جمع نبود و نزدیک بود به این سروان تازه رسیده برخورد کنه.سرهنگ رازقی روی یکی از صندلی ها نشسته بود و اون رو نگاه می کرد. آرتین احترام گذاشت- قربان. - آزاد سرگرد...بیا اینجا. آرتین از انعطاف سرگرد شگفت زده شد اما به روی خودش نیاورد. آرتین کنار سرگرد نشست. - ببینی پسرم...توی زندگی ممکنه هر اتفاقی بیفته.ناملایمت ها مال همه ست. مشکوک نگاهش کرد- اگه ناملایمت های زندگی با من رو می گین...خیلی بیشتر از بقیه آدما بوده. - هر که در این بزم مقرب تر است/ جام بلا بیشتر می دهند - می شه بپرسم منظورتون از این مقدمه چینی ها چیه؟ افشین کجاست؟ - افشین....افشین... - افشین چی؟ - افشین رفته بوده به یه خونه ای...که اونجا با صاحب خونه یه درگیری پیش میاد...و سرهنگ نفس عمیقی کشید- تیر می خوره. - خب...اون صاحب خونه کی بوده؟ - بر طبق شواهد...سه نفر اونجا بودن.یه زن...دو مرد. آرتین با بی طاقتی گفت- هویتشون؟ - زن..یگانه رنجبران...مرد ... افشین رضایی و مسعود مظفر. آرتین از جا پرید- مسعود؟ دستگیرش کردین؟ یگانه رو چی؟ افشین حالش خوبه؟ - فقط یه نفر زنده از اون خونه بیرون اومده. آرتین با ناامیدی گفت- کی؟ - یگانه رنجبران. - یعنی...یعنی...چی؟ اف...افشین...پس؟ سرهنگ به زمین نگاه کرد. آرتین نعره زد- افشین مرده؟ سرهنگ چیزی نگفت.آرتین با حرص گفت- یگانه می کشمت. شروع کرد به داد و هوار کردن.سه پرستار مرد قوی هیکل به سمتش دویدن اما نمی تونستن مهارش کنن.آرتین دیوونه شده بود.یکی از پرستارا رو هل داد که خورد به دیوار و ناله ش بلند شد.یه دکتر زن آمپول آرام بخشی آورد تا برای چند ساعت آرتین رو آروم کنه اما سوزن توی دست آرتین شکست.چشم آرتین به زن افتاد.آرتین یه دفعه آروم شد.با خودش فکر کرد چشمای این سبزه...چشمای یگانه سبز بود. دو پرستار رو هل داد و با دست هاش دکتر رو گرفت و داد زد. - یگانه خفه ت می کنم. دکتر دست و پا می زد و نمی تونست خودشو نجات بده.یه دفعه آرتین پخش زمین شد.سرهنگ با قنداق تفنگش به گردن آرتین زده بود و اونو بیهوش کرده بود.آرتین رو به اتاقی بردند. دکتر درحالیکه گردنش رو می مالید روی صندلی نشست.سروان ناصری پیش دکتر رفت. - سلام. دکتر به قیافه ای خسته بهش نگاه کرد- سلام... - ازتون عذر می خوام. - شوهرتون هستن؟ - خیر. - چه اتفاقی افتاده بود؟ - برادرش رو کشتن. دکتر با تعجب به در اتاقی که آرتین توش بود نگاه کرد و آروم گفت- خدابیامرزتش. **** - مطمئنی خوبی؟ - بله خوبم...اون همه آرام بخشی که شما بهم زدین خوب نبودم جای تعجب داشت... دکتر شونه ای بالا انداخت و به طرف در رفت. - دکتر... دکتر برگشت و به آرتین نگاهی کرد- بله؟ - منو ببخشید...من...یه لحظه کنترلم رو از دست دادم... - مشکلی نیست...من یه روانشناس... - دکتر من اون لحظه دچار شک عصبی شدم...فقط اون لحظه اونم به خاطر مرگ برادرم...همین احتیاجی به روانشناس ندارم.اگه می شه برگه مرخصی رو امضا کنین می خوام برم خونه م. - اما... - دکتر من حالم خوبه. ساعتی بعد آرتین تک و تنها توی خونه ش نشسته بود.خونه ای که از پنج نفر ساکنینش فقط یه نفر مونده بود.و همه اینا زیر سر یگانه بود. آرتین غرغر کرد- یگانه...یگانه دستم بهت برسه.. زنگ در زده شد.آرتین در رو باز کرد و با دیدن شخص پشت در منفجر شد.گردن یگانه رو گرفت و اونو به داخل کشید.بعد یگانه رو پرت کرد توی پذیرایی.سر یگانه به میز خورد و صورتش درهم رفت.آرتین به سمت یگانه می رفت.یگانه از جاش پرید- صبر کن. آرتین غرید- چرا موقع کشتن برادرم تو صبر نکردی؟ یگانه جیغ زد- من افشین رو نکشتم. - باورش سخته...غیر ممکنه. آرتین شونه یگانه رو گرفت و محکم به دیوار کوبیدش.ناله یگانه بلند شد.آرتین دستشو گذاشت روی دهن یگانه.زیر گوشش گفت. - یگانه...تو مستحق عذابی...باید بمیری...با زجر بمیری. آرتین تعجب کرده بود که چرا یگانه از خودش دفاع نمی کنه.طنابی برداشت و دست و پاشو بست به صندلی و خودش نشست روبه روش. - خب...خودت بگو چجوری بکشمت؟ - به من گوش کن... - نه تو به من گوش کن...اشتباه بزرگی کردی که اومدی اینجا... - من افشین رو نکشتم...کار مسعود مظفر بود. - گلوله کلت لعنتی تو، قلب برادر بدبخت منو شکافت... - مسعود کلتم رو برداشته بود... - برای چی اومدی لعنتی... - اومدم ازت کمک بخوام... - برای کشتن خودم؟ - برای پیدا کردن یاشار. آرتین اشکارا جا خورد- یاشار؟ - آره برادرم. - مگه نمرده؟ - نه...مسعود گفت نمرده. - به من چه؟ یاشار چندین سال هست که گم شده... - باید پیداش کنیم... - باشه قبلش باید به خاطر کشتن برادرم سرت بره بالای دار... -به خدا من افشین رو نکشتم...من دوستش داشتم. آرتین دیوانه شد.چنان سیلی به گوش یگانه زد که یگانه با صندلی روی زمین پرت شد.آرتین یگانه رو بلند کرد... - از عشق و عاشقی حرف نزن که حال خودمو نمی فهمم و لهت می کنم. یگانه گرمای خون رو که از بینش راه افتاده بود حس کرد. - ببین من مرض نداشتم که اینجا بیام و خودمو توی هچل بندازم...من می خوام انتقام افشین رو بگیرم... - تو در حدی نیستی که... - آره...من در اون حد نیستم ولی بذار خودمو بهش برسونم.باید یاشار رو پیدا کنیم.یاشار قطعا زنده ست و داره در مورد ای عوضیا اطلاعات جمع می کنه...اونو که پیدا کنیم می تونیم با کمکش مرجانه رو پیدا کنیم.می تونیم باندشونو متلاشی کنیم.باورم کن...من آدم عوضی هستم... - تو باید سرت بره بالای دار. - باشه ... من آخرش می میرم اما بذار اول انتقام خون ریخته شده افشین رو بگیریم بعد...خواهش می کنم.مهتاب رو پیدا کنیم..بدون کمکت تو نمیشه... آرتین به عکس برادرش که توی پذیرایی به دیوار بود نگاه کرد.به جوانی افشین از دست رفته ش افسوس خورد و روی زمین تا شد.وقتی سرش رو بالا آورد یگانه از سرخی چشماش بهت زده شد.یه کلمه از لای دهان قفل شده آرتین شنید- باشه... **** - خب...ببین من از چند نفر که می شناختمشون در مورد یاشار پرسیدم.یه نفرشون دیدتش... - خب؟کجا؟ - طالقان.یه روستا به اسم سوهان. - اونجا چرا؟ - چراش رو نمی دونم...فقط مادرم مال اونجا بود... - اونجا خونه داشتین؟ - آره...ولی من نرفتم اونجا - خب بریم... - فقط... - چی؟ - می شه یاسین هم بیاد؟ - نه... - خواهش... - یگانه خودتو به زور تحمل می کنم... یگانه اخم کرد- بریم. نزدیک سه ساعت در راه بودند. - نمی دونی این سوهان کجاست؟ از کجا می رن؟ -گفتم که... من هیچ وقت طالقان نرفتم....از اون پیرمرده بپرس. به پیرمردی اشاره کرد که داشت کنار جاده خاکی راه می رفت.آرتین کنارش نگه داشت. - پدر جان.. پیرمرد نگاهشون کرد.آرتین ادامه داد- سلام...ببخشید شما می دونی سوهان از کجا می رن؟ - سوهان؟ سوهانم جایه؟ بیا بریم فشندک بهت شیر می دیم ماست می دیم. یگانه خندید و به آرتین گفت- یه کم با سوهانی ها مشکل دارن... به هر شکلی بود بالاخره آدرس رو از پیرمرد گرفتن و وارد روستای سوهان شدند.از جایی به بعد دیگه ماشین رو نبود.از ماشین پیاده شدند و کمی راه رفتند تا به یه پیرزن رسیدن که جلوی خونه ش نشسته بود. یگانه- سلام مادر... - سلام عزیزم.سلام دخترم - مادر شما می دونی خونه مهری خالقی کجاست؟ - شما دخترشی؟ - آره مادر... - منو نمی شناسی؟ - نه والا. - من دوست صمیمی مادرتم...بذار ببینمت.چقدر شبیه شی.خودش کجاست؟ - فوت کرده. فشاری که آرتین به دست یگانه آورد باعث شد چهره یگانه از درد جمع بشه.به زور دستشو از توی دست آرتین بیرون کشید. - مادر بهم می گی کدوم خونه ست. پیرزن خونه ای رو نشون داد- همونه...داداشتم اونجاست.. یگانه نگاهی به ارتین کرد و شروع کرد به دویدن به سمت خونه. - وایستا.... ارتین اینو گفت و پشت سر یگانه شروع کرد به دویدن.هر دو پشت در خونه ایستادند.یگانه نگاهی به آرتین کرد و چند ضربه به در زد.صدای مردانه ای رو شنیدند. - حوا خانوم به چیزی احتیاج ندارم.... یگانه با بی طاقتی دوباره در زد.در باز شد و قامت مرد بلندقدی از پشت در نمایان شد.یاشار به یگانه نگاه کرد و یه دفعه چشماش گرد شد... - یگانه؟ یگانه نفسش رو حبس کرد.می ترسید دوباره رو دست بخوره. یاشار اخمی کرد- برای چی اومدی اینجا؟ نگاه یاشار به آرتین افتاد. - شماها...برای چی اومدین اینجا؟ آرتین تو منو از کجا پیدا کردی؟ یگانه- یاشار... یاشار داد زد- حرف نزن یگانه.حرف نزن...فقط دهنتو باز کن تا ببین چطور می کوبم تو دهنت که دندونات خورد بشه. آرتین- یه دقیقه صبر می کنی؟ یاشار هیچ تغییری نکرد- چی کار دارین؟ - بذار بیایم تو. - همینجا بگو؟ آرتین سری تکون داد- تو با مسائل خیلی محرمانه آشنایی نداری؟ یاشار یگانه رو نشون داد- فکر نکنم اون موقع ها جلوی یه قاتل درمورد مسائل محرمانه حرف می زدیم. می زدیم؟ - بذار بیایم تو برات توضیح می دم. آرتین دست یاشار رو که جلوی درگاه رو گرفته بود زد کنار رو وارد شد.یگانه سر جاش موند.آرتین نگاهی به یگانه کرد.وقتی دید دختر قصد ورود به خانه رو نداره دستشو گرفت و کشید طرف خودش.یاشار پوفی کرد و در رو بست. یاشار نگاهی به دوست قدیمی اش کرد- افشین چطوره؟ آرتین ناله کرد- مرده... - چی؟ کی کشتتش؟ یگانه – مسعود مظفر... یاشار انگشت تهدید به سمت یگانه گرفت- ببینم مگه من نمی گم اون دهنتو باز نکن؟ نمی گم؟ به آرتین رو کرد- این از کجا می دونه کی افشین رو کشته. - اونجا بوده. - و باور کردی که داره راستشو می گه...این دختر یه روده راست تو شکمش نیست. - راست می گه...اثر انگشت مسعود روی کلت بود. - مگه اثر انگشت مسعود رو دارین؟ - مسعود مرده. یاشار خنده ای عصبی کرد- ای خدا...همه اینا بازی اینه...بازی این احمقه. یگانه آتیشی شد- یاشار یه دفعه دیگه به من توهین کردی نکردی ها... - مثلا چه غلطی می کنی؟ - ممکنه کاری رو که سالیان پیش نکردم رو الان بکنم. - پس بگو...این بیچاره رو فریب دادی که بیای منو بکشی.الان از کی دستور می گیری؟ - انقدر تند نرو...ما اومدیم جناب عالی رو پیدا کنیم که با کمکت بتونیم باند مسعود رو از بین ببری.مسعود به من گفت تو زنده ای.اومدم دنبالت و با من اینجوری رفتار می کنی... - تو قصد کشتن منو داشتی...و فکر نکن نمی دونم کی فرنود رو کشته. - من مجازات خواهم شد اما بذار متلاشی شدن این باند رو ببینم. - اصلا تو از کجا می دونی که من اطلاعات دارم؟ - چون می شناسمت...می دونم چجور آدمی هستی. یاشار از خواهرش رو برگردوند- من به تو اعتماد ندارم... یگانه جیغ زد- بگو می ترسم. یاشار منفجر شد.گردن یگانه رو گرفت و کوبیدش به دیوار.آرتین خشکش زد.فریاد یاشار توی گوش یگانه می پیچید. - من ترسوام؟ منی که هشت ساله دارم تو خفا...از این آشغالا مدرک جمع می کنم تا بکوبمشون زمین؟ من ترسو نیستم...از این آرتین بپرس که منو خیلی بهتر از توی احمق می شناسه...چی فکر کردی؟ فکر کردی چون چهارتا آدم کشتی الان گادفادر زمان خودتی؟اون موقع که جلوی چشمام مادرم رو کشتن ترس دیگه تو وجودم نیومد....فقط واسه توی کثافت نگران بودم که تو منجلاب نیفتی که...سخت اشتباه کردم... تو... خود... منجلابی...تو ...خود.... کثافتی... رنگ صورت یگانه رو به کبودی رفت.آرتین به خودش اومد و به سختی یاشار رو از یگانه جدا کرد.آخرین جملات یاشار مثل سیلی توی گوش یگانه می خورد...یگانه حس کرد داره هوشیاریش رو از دست می ده.آخرین صحنه ای که دید درگیری بین آرتین و یاشار بود. ***** - یگانه...یگانه نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم.یاشار بالای سرم بود.خواستم جوابشو بدم که یادم افتاد چی شده و رومو برگردوندم. - یگانه حق داری عصبانی باشی...ولی...منو ببخش.خیلی عصبانی بودم. جوابشو ندادم. - تا یه ربع دیگه یاسین می رسه اینجا. خوشحال شدم ولی عکس الملی نشون ندادم. - یگانه ...باشه...از من متنفری باش...ولی می خواستم بهت بگم با هم همکاری کنیم. می خواستم داد بزنم و بگم می خوام صدسال باهام همکاری نکنی. یاشار - ولی قبلش می خوام که بریم و بابا رو ببینیم.از آخرین اطلاعاتی که ازش دارم وضعش خیلی خرابه... - چرا...؟ یاشار - چون...دکترش گفته ممکنه زمان کمی برای ادامه زندگی داشته باشه. چشمام رو بستم. - داره راحت می شه... یاشار - آره اما می خوام یه کار دیگه هم بکنم. - چی؟ یاشار - یه ذره نامادری نامردمون باید مزه ترس رو بچشه...یادمه خیلی عذابت می داد. - من ازش انتقام نمی خوام بگیرم. یاشار - ولی من می خوام...برای همه اون سالهایی که از دست رفت. - نمی دونم می خوای به چه نتیجه ای برسی اما....تمام چیزی که من از برادرم ساختم وقتی که منو کوبوندی به دیوار فروریخت. یاشار - انسان ممکن الخطاست دختر. - که چی؟ یاشار - تو کم خطا نکردی... - الان اینجایی که خطاهای منو به رخم بکشی؟ یاشار - نه...دارم می گم بذار دوباره به زندگی برگردیم. نگاهش کردم- می دونی زندگی برای من چه مفهومی داره؟ چیزی نگفت. - عین یه سطل آشغاله...که بوی گندش همه دنیا رو پر کرده پس خواهش می کنم... لبامو کش دادم- خواهش می کنم با من از زندگی دوباره حرف نزن چون تو همین اولیش مثل خر موندم دومیش پیش کش. اخمام رو کردم تو هم- بعدشم...من فقط می خوام انتقام افشین رو بگیرم که جلوی چشمام پرپر شد. یاشار - می خواستی انتقام منم بگیری که...آرتین گفت.. - حالا که زنده ای.انتقام زنده ها رو هم که نمی گیرن چون خود زنده ها بلدن چکار کنن. یاشار - یعنی کلا رابطه ها رو می خوای کات کنی؟ - رابطه ای تو زندگی من نمونده که بخوام کاتش کنم یا نه. یاشار - یگانه ناامید... - ناامید؟ می دونی تا الان چند نفر به خاطر من مردن؟ زدم زیر گریه-یاشار...من ... من افشین رو دوست داشتم. ماه من تو شبای تار، چشماتو روی هم بزار، حرفامو به خاطر بیار شاید این بار آخره، لحظه ها داره میگذره، تازه شو تا یادت نره پیدا کن شبو مثل من، گوشه ای واسه گم شدن ماه من اگه عاشقی، عاشقا گاهی گم میشن گریه کن پای رازقی، گریه کن پای نسترن این تویی که شکسته ای، این تویی اگه خسته ای مثل من اگه عاشقی، چشماتو اگه بسته ای این تویی که یادت میره، عهدایی که شکسته ای این تویی تو شبای تار، چشماتو روی هم بزار، خورشیدو به خاطر بیار اون که گل به تو هدیه داد، تا ابد عاشقت میخواد، تازه شو تا یادت بیاد پیدا کن شبو مثل من، گوشه ای واسه گم شدن ماه من اگه عاشقی، عاشقا گاهی گم میشن گریه کن پای رازقی، گریه کن پای نسترن این تویی که شکسته ای، این تویی اگه خسته ای مثل من اگه عاشقی، چشماتو اگه بسته ای این تویی که یادت میره، عهدایی که شکسته ای ***** - سلام خواهر کوچولو. یگانه بی اعتنا به یاسین با گوشیش ورمی رفت. - جواب سلام واجبه خواهری. یگانه سرش رو بالا گرفت و از دیدن صورت یاسین بهت زده شد. یاسین - چیه مگه عزراییل دیدی؟ یگانه دستی روی زخم های صورت برادرش کشید- اینا...کار کیه؟ یاسین- یاشار قلابی. یگانه- عوضی... یاسین- عیب نداره خانومی... یگانه- حیف که مرده وگرنه دو سه بار دیگه می کشتمش. یاسین سری تکون داد- شنیدم می خوای دست عوامل اون باند رو رو کنی؟ یگانه- درست شنیدی. یاسین- خودت چی می شی؟ یگانه خودشو به نشنیدن زد.یاسین تکرار کرد. یاسین- خودت چی؟ یگانه به چشمای برادرش نگاه کرد- تو چی فکر می کنی؟ یاسین- راستش رو بخوای عاقبت خوبی برای این قضیه نمی بینم. یگانه- دقیقا درسته. یاسین- یعنی می ذاری پلیس دستگیرت کنه؟ یگانه- پلیس هیچوقت توانایی انجام اینکار رو نخواهد داشت...مگه من مرده باشم... صدای یاشار اونا رو از حرف زدن بازداشت- خیلی از خودت مطمئنی یگانه. یگانه – چرا نباشم برادر گلم؟ تا الان که نشده... یاشار- می دونی همین الان می تونم دستگیرت کنم؟ یگانه- آره...ولی اینکار رو نمی کنی.فعلا بهم نیاز داری..منم بهت نیاز دارم.بدون همدیگه این کار انجام نمیشه. یاشار-خوشم میاد می فهمی چی به چیه. یگانه کلتش رو برداشت و دستی بهش کشید. یاسین- قشنگه... یگانه- می دونم...چشما رو خیره می کنه. یاشار- یه وقتایی حس می کنم اون خانواده ت هست نه ما... پشتتش رو به اونا کرد- حاضر بشین می خوایم بریم بابا رو ببینیم. ****   

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی