داستان کوتاه ادبی بازنشر ؛ندا زندیه نوشته؛ شهروز براری صیقلانی
دریچههای سیمانی
”اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یك دریچه كه از آن
به ازدحام كوچهی خوشبخت بنگرم“ (فروغ)
چراغ را خاموش كرد، پشت پنجره رفت و پرده را كنار زد. هوا ابری و تاریك بود. نگاهش را به برج سیمانی روبرو دوخت. هنوز نیمی از چراغها خاموش بودند. از پشت شیشه تكتك قابهای روشن را به دقت از نظر گذراند. این بار از همكف شروع كرد، هفت طبقه شمرد و پنجرهای را كه پردهاش كنار بود، انتخاب كرد. روی كاناپه مرد مسنی، خیره به روبرو، نشسته بود. از نوری كه در سطح خانه پخش می شد و رنگ عوض میكرد، میشد فهمید كه مرد مشغول تماشای تلویزیون است. كنارش دایرهای با شعاعی كم، از نور زرد رنگ آباژوری روشن بود و زیر آن میشد موهای سفید مرد و اندام تكیدهاش را تشخیص داد. مدتی به مرد نگاه كرد. بعد پرده را انداخت و رفت از روی میز سیگاری برداشت. دوباره پشت پنجره، به طبقهی هفتم و اتاق نشیمن پیرمرد برگشت. همانطور كه به سیگارش پك میزد مرد را میپایید كه بیحركت مثل مجسمهای روی كاناپه نشسته بود. چند دقیقهای گذشت. پیرمرد ناگهان سر چرخاند، بعد كمی در كاناپه فرو رفت و دوباره نگاهش را به روبرو دوخت. اتاق یكباره روشن شد و زنی در میان ورودی اتاق نمایان شد. جوان به نظر میرسید. دستهای كتاب زیر بغل داشت و كیسهای در دست. تكانی به سرش داد و روسری پایین لغزید. با تكان دوم دستهی موهای پرپشتی كه به صورتش ریخته بود كنار زد. كیسه را روی زمین گذاشت. پیرمرد از زمان روشن شدن اتاق چشم از زن برنگرفته بود. دست به سویش دراز كرد و او در حالی كه دكمههای مانتویش را باز میكرد نزدیك كاناپه رفت، خم شد و پیشانی مرد را بوسید و برای لحظهای كوتاه دستهای او را در دستش گرفت. بعد كتابها را از روی میز برداشت و روی زانوی مرد گذاشت. مانتو و روسریاش را روی صندلی انداخت و در كنار او نشست. مرد به سمتش چرخید. دست دور شانههایش گذاشت و او را به خود فشرد.
- شام خوردهای؟
- نه منتظر آمدن تو بودم.
- چرا؟ دوست ندارم گرسنه بمانی.
- تو عزیزترین كس من هستی. لازم باشد ساعتها برایت صبر میكنم.
- هیچ چیزی "لازم" نیست. فقط به سلامتت لطمه میزنی.
- آخ چه میگویی؟ تا سالها تو رویای من بودی. عشق من بودی. نیازم برای زندگی. حالا كه پیش توام راحتم بگذار، تا از وجودت لذت ببرم.
- این رویا چه نفعی برایت داشت؟ جز این بود كه به زندگیات پشت پا زدی؟
- این رویا؟ رمانتیكترین تصور من از عشق بود. امیدم برای بودن. میفهمی؟
دختر دست از دست مرد بیرون كشید، بلند شد. شروع كرد به راه رفتن در عرض اتاق.
پرده را انداخت. خانهی طبقهی هفتم حوصلهاش را سر برد. چراغ را روشن كرد و پشت میز نشست، مداد را برداشت و مشغول نوشتن شد. بعد از مدتی وقتی به ساعت نگاه كرد تازه یادش آمد كه شام نخورده است. بلند شد، سر یخچال رفت، سیبی برداشت و گازی محكم به آن زد. دوباره نشست، كاغذها را جلویش گذاشت و شروع كرد به كشیدن خطهایی در هم روی كاغذ سفید. چوب سیب همچنان گوشهی لبش بود و با آن بازی میكرد. چشمش به شمعهای روی میز افتاد. كبریت برداشت و آنها را روشن كرد. بعد بلند شد و پشت پنجره رفت. ابرها شروع به باریدن كرده بودند. پنجره را باز كرد. بارانی ملایم می بارید. نفس عمیقی كشید و ریه را از بوی باران پر كرد. چرخی زد، چراغ را خاموش كرد و به سمت پنجرهی باز رفت.
درست در بالكن یكی از طبقات میانی ساختمان، زن و مردی تنگ در كنار هم به لبهی بالكن تكیه داده بودند و به بارش باران نگاه میكردند. محو تماشای آن دو پیشانی را به قاب پنجره چسباند. زن دستش را دراز كرد و زیر باران گرفت و بعد كف دستهای خیسش را به صورت كشید. مرد نگاهش كرد و خندید. دوباره دست زیر باران گرفت و این بار آنرا به صورت مرد مالید. صدای قهقههی خندهشان تاریكی شب را میشكافت. زن دست دور گردن مرد حلقه كرد و صورت خود را به صورت او چسباند.
- یادت میآید چقدر قدیمها از باران میگفتیم؟
- آره. من همیشه میگفتم خونهام ابریه و تو میگفتی نگران نباش. باران میآید.
- چقدر دیوانه بودیم. همیشه میترسیدی من عاشقت بشم.
صدای خندهی مرد دوباره بلند شد.
- من؟ من از خدام بود تو عاشقم بشی. تو بودی كه خط و نشان میكشیدی و عشاق سینه چاكت را به رخ من میكشیدی.
زن خندید. بعد از پشت تكیه اش را به لبهی بالكن داد و سر رو به آسمان گرفت. موهایش را باد با خود میبرد. مرد او را به طرف خود كشید و به یك حركت بلندش كرد. زن جیغ كوچكی كشید. خود را در آغوش مرد انداخت و بعد هر دو در نور ملایم اتاق گم شدند.
مدتی همانجا ایستاد و سایهی محو آن دو را در تاریكی دنبال كرد و در خیال با آن دو پیش رفت. هوا دم داشت. دست بر گونههایش گذاشت. انگار گر گرفته بود. دستها را در امتداد صورتش تا روی گردن پایین كشید و روی بازوانش لغزاند. لحظهای دیگر به تاریكی خیره ماند و به پشت میز برگشت. نگاهی به كاغذها انداخت و شمعی كه قطره قطره اشكش روی میز ریخته بود. دستهی كاغذها را برداشت. روی زمین دراز كشید، به پهلو چرخید و در نور شمع مشغول خواندن آنچه نوشته بود، شد. چشمانش كمكم سنگین میشد. لحظهای چشم بر هم گذاشت و به خواب رفت. چشم كه باز كرد اتاق در تاریكی فرو رفته بود. سردش شد. نسیم خنكی میوزید. چشمها را با دست مالید، بلند شد و نشست. به تاریكی كه خو گرفت از جا برخاست. جلوی پنجره رفت. دریچههای سیمانی ساختمان روبرو، جز تعدادی معدود در تاریكی شب گم شده بودند.
شروع كرد به شمردن. چراغی كم سو در یكی از خانههای طبقهی آخر روشن بود. پردهی رنگی اتاق كنار زده شده بود. زن را دید كه مدام این طرف آن طرف میرود و در گنجهها را باز و بسته میكند. عاقبت چراغ را خاموش كرد و از اتاق خارج شد. او را در تاریكی گم كرد. چند دقیقه بعد چراغ اتاق بغلی روشن شد. زن به سمت لباسهای آویزان به جارختی رفت. با دست جستجو میكرد و آنها را یكییكی روی زمین میانداخت. لحظهای آرام گرفت. به چیزی كه در دست داشت دقیق نگریست بعد دوباره لباسها را آویزان كرد و تكیه بر دیوار زد و آرام آرام در خود فرو رفت و روی زمین نشست و زانوانش را در بغل گرفت و سر روی آنها گذاشت. شانههایش تكان میخورد. بعد از مدتی سرش را بلند كرد و با پشت دست چشمانش را پاك كرد.
ساعت از چهار گذشته بود. لحظهای چشم از او گرفت، به سمت میز رفت و نگاهی انداخت و بعد انگار پشیمان شده باشد دوباره برگشت.
زن سیگاری در میان انگشتان داشت. مچاله روی زمین سر به دیوار تكیه داده بود. پكهای عمیقی به سیگار میزد و دود آن را از بینیاش بیرون میداد.
صدای پای توی راهرو حواسش را پرت كرد. گوش تیز كرد. صدای دسته كلید را شنید و به دنبال آن كلید در قفل چرخید و در باز شد. مرد با كت و شلوار و سر و روی مرتب وارد خانه شد. زن سر بلند كرد و چشم در چشمانش دوخت. نگاه مرد كه به او افتاد در جا خشكش زد.
- چرا اینجا نشستی؟
- هیچ میدونی ساعت چنده؟
- از اصفهان میام. مجبور شدم مهمانهای شركت را برای بازدید از كارخانه ببرم. بعد هم تا همه را به هتل رسوندم و برگشتم. طول كشید.
- فكرم هزار راه رفت. نمیتونی زنگ بزنی و خبر مرگت بگی كدوم گوری هستی؟ دیگه گندش را در آوردی.
- خیلی خب، بسه این وقت صبحی داد نزن بچه بیدار میشه.
از جا برخاست. از كنار مرد رد شد. بوی سیگار همراه با عطری شیرین و زنانه زیر دماغش خورد. احساس كرد دلش پیچ میزند. حال تهوع داشت.
- بی همه چیز.
- معلومه چته؟ با كی داری حرف میزنی؟ برو بگیر بخواب، حالت خرابه انگار.
- خفه شو.
- گفتم صدات رو ببُر، بچه بیدار میشه. آبرومون پیش در و همسایه میره.
- آبرو؟؟؟ هـه. به درك سیاه. بذار بره.
برگشت و فندك زنانهای را كه در دست میفشرد به طرف مرد پرت كرد، به اتاق دیگر رفت و در را محكم بهم زد و خود را روی تخت انداخت.
زن مداد را روی میز گذاشت. سیگاری كه گوشهی لب داشت با شعلهی شمع روشن كرد و بعد با نوك انگشتها شمع را خاموش كرد. هوا دم كرده بود. احساس خفگی میكرد. بلند شد. پرده را كنار زد، در را باز كرد و روی تراس رفت و به آبی تیرهی آسمان كه رو به روشنی داشت، خیره شد. دست زیر چانه زد و به چراغهایی كه در دور دست سوسو میزدند چشم دوخت. كمكم خوابش گرفته بود. پك آخر را به سیگار زد و آن را پایین انداخت. سر چرخاند و به ساختمان روبرو كه حالا دیگر در تاریكی مطلق فرو رفته بود نگاهی انداخت. ناگهان متوجه سرخی آتش سیگاری شد كه لحظهای بعد مثل شهابی فرو افتاد. دقت كرد. مردی به قاب پنجره تكیه داده بود و به روبرو نگاه میكرد. ■ پایان
دختر ایلام_سایت مرجع_کلیک کنید