رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

رمان اینترنتی رمان مجازی _رمان عاشقانه_آموزش نویسندگی_ خاطرات_ رمان جدید_

رمان موبایل

اکثر مطالب رو از آرشیو های فن پیج نویسندگانی مثل شین براری، احمد آرام ، ققنوس خاکستری و احمد محمود بازنشر میکنم. زحمت اصلی را بنده متحمل شدم که از آرشیو شلوغش تعدادی از آنها رو سرقت ادبی کردم و اینجا منتشر کردم. خخخ شوخی بودشااا

آخرین نظرات
  • 24 September 23، 19:13 - محدثه پیراسته فر
    عالی

گلنار

 

گلنار

حیاط خانه‌اش سه تا درخت داشت؛ یک حوض نقاشی هم حضور پر رنگی داشت در سپری کردن روزهای تنهایی‌اش.

بهار که می‌شد شمعدونی‌ها را از گل فروشی مورد علاقه‌اش می‌خرید و با تمام وجودش در گلدان‌های سفالی که خودش درست می‌کرد می‌کاشت.

آن موقع که گلدان‌ها را درست کرده بود، روی یکی از آن‌ها نقش دو ماهی را کشید؛ روی گلدان دیگر جوونه امید. یک گلدان را سیاه کرد ولی ماهی که روی آن کشیده بود آن‌قدر پر نور بود که دیگر شب پنهان شده بود. گلدان آخرش بی نقش مانده بود؛ منتظر بود تا وقتش برسد، هیچ طرحی دلش را راضی نمی‌کرد.

بعد از مدت‌ها به رویایی که در ذهن داشت و همیشه در نوشته‌هایش از آن حرف می‌زد، رسیده بود.

اتاق محبوبش پنجره‌ای رو به حیاط داشت. در بهار صبح‌ها با شکوفه‌های گیلاس صحبت می‌کرد، تابستان با گلنارها و پاییز با خرمالوها.

زمستان که می‌شد با لیوان چای در دستش به حیاط می‌رفت و به شاخه‌های به خواب رفته‌ی درخت‌هایش نوید بهار را می‌داد.

پاییز شده بود. خانواده‌اش مجبور شده بودند برای مدتی به مسافرت بروند و او نمی‌توانست برود.

روز اول سکوت بود؛ تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای عقربه‌های ساعت بود.

گلناری که هر روز برای درخت‌هایش موسیقی می‌گذاشت آن روز سکوت کرده بود. پنجره را باز کرد، لب پنجره نشست. ساعت‌ها گذشت. به برگ‌ها خیره شده؛ هیچ وقت اینقدر تنها نمانده بود. بغض بدی در گلو داشت، مثل این بود که بغض پنهان شده گذشته‌اش دوباره سر و کله‌اش پیدا شده بود. غرق گذشته شده بود با وجود اینکه می‌دانست گذشته را باید رها کرد!

توپ چهل تیکه پسر بچه‌های همسایه سکوتش را از بین برد. بچه‌ها به دنبال توپ‌شان آمدند. گلنار نگاهشان کرد و لبخند زد که یکدفعه از بچه‌ها خواست به جای توپ بازی در چیدن خرمالوها و انارها کمکش کنند و بعد هم بعد از چیدن میوه‌ها به آن‌ها سفالگری یاد بدهد.

پیشنهاد خوبی بود؛ هم خرمالو می‌خوردند و هم با ذوق کودکانه‌شان سفالگری می‌کردند.

چیدن میوه‌ها که تمام شد؛ به سراغ اتاقش رفت و موسیقی شادش را پخش کرد و گِل‌ها را آورد.

به هر پنج تا پسر بچه گل‌ها را داد و خودش هم آن‌ها را همراهی کرد. اول از آن‌ها خواست که چشم‌هایشان را ببندند، بعد گفت تصور کنید که چه می‌بینید. گفتند: «کوزه، گلدان، توپ و ...» سپس خواست که چشم‌هایشان را باز کنند. حالا وقت آن رسیده بود که هر چه را تصور کرده بودند بسازند.

حیاط پر شده بود از صدای خنده و گلنار بعد از چندین ساعت بغض داشت می‌خندید. صورتش گِلی شده بود و برای بچه‌ها داشت آواز می‌خواند. خانه به معنای واقعی خانه شده بود؛ پر از صدای شور و ذوق.

شب شده بود و بوی بادمجان کبابی کل خانه را گرفته بود. شام را خورد و سه تار محبوبش را در دست گرفت و به کنج دلبرش رفت. صدای سه تارش روحش را تازه می‌کرد. همسایه‌ها همیشه منتظر بودند که گلنار ساز به دست شود. کنار پنجره خوابش برد.

آفتاب نزده به سراغ چرخ سفالگری‌اش رفت. گلدان‌ها را باید تا شب آماده می‌کرد. ساخت گلدان‌ها که تمام شد کنار درخت انارش نشست و چشم به راه صاحب گلدان‌ها. دیر کرده بود و غروب هم از راه رسیده بود. صدای زنگ در بالاخره آمد و صاحب گلدان‌ها از راه رسید.

داشت طرح‌ها را نگاه می‌کرد که ناگهان چشمش به گلدان بدون رنگ گلنار افتاد.

- گلنار؛ همیشه واسم سوال بوده که چرا این یکی گلدونت بدون طرحه.

- راستش هیچ وقت نتونستم طرحی رو بکشم که دلم رو راضی کنه، انگار هیچ رنگی روش قشنگ نمی‌شه. نمی‌دونم اما یه حسی بهم میگه که طرح و رنگ این یکی گلدون رو یه نفر دیگه میکشه!

- می‌خوای من برات طرحش رو بکشم؟

- واقعا؟!خیلی خوب میشه که، میرم رنگ‌ها رو برات بیارم.

- خوبه.

گلدان بی طرح حوض نقاشی، طرح دار شد؛ سه تار گلنار شد طرح گلدان آخر.

گلنار و مهرداد، سال‌ها بود که مغازه‌ی کوچکی از دست سازه‌هایشان را در سرای قدیمی بازار داشتند. گلنار ظرف‌ها را می‌ساخت و مهرداد هم مغازه را اداره می‌کرد.

صبح گلنار با صدای زنگ تلفنش بیدار  شد. دوستش از همدان بود و به او خبر داد که برای مسابقه‌ی سفالگری وارد مرحله نهایی شده و باید به همدان برود. فورا با مهرداد تماس گرفت. وسایل را جمع کردند و راهی شدند.

به همدان پاییزی رسیدند و بعد از کمی استراحت به محل برگزاری مسابقه رفتند.

گلنار باید گلدان درست می‌کرد؛ از همان گلدان‌هایی که برای حوض نقاشی‌اش درست کرده بود. طرحش را هم همان طرح گلدان آخرش انتخاب کرد.

اصلا فکرش را نمی‌کرد که در مقابل کارهای بقیه بتواند اول شود. گلدان عزیزش را بغل کرد و به گل فروشی رفت. بونسای انار گرفت و آن را در گلدانش کاشت. می‌خواست حال خوبش چند برابر شود. از ته دل می‌خندید؛ از همان خنده‌هایی که می‌شد صدای تپش‌های قلبش از هیجان و خوشحالی را شنید. فرقی هم برایش نداشت که کجاست؛ وسط خیابان، در کوچه‌های رنگی. به هر جایی که می‌رفت به راحتی صدای خنده‌هایش از آن سر شهر شنیده می‌شد.

آنقدر خندید که چشم‌هایش به خواب رفت. وقتی چشم‌هایش را باز کرد خودش را داخل اتاقش دید.گلدانش هم کنار سه تارش جا خوش کرده بود. یادش نمی‌آمد که چه جوری به اتاقش آمده.

تصمیم گرفت که به مغازه‌شان برود. خیلی وقت بود که به خاطر سفارش‌ها به مغازه یا به قول خودش دکان دلبر نرفته بود. دلش برای بازار محبوبش هم تنگ شده بود.

بیشتر اهالی بازار گلنار را می‌شناختند. شب یلدا سال گذشته به تمام کسانی که سر راهش بودند انار داد و حال خوب برایشان آرزو کرد. آخرین انار را روی تاقچه‌ی دکان گذاشت و روی کاغذ نوشت: "انار عزیزم؛ خدا رو شکر که هستی، تو یادگار حال خوب یلدای امسالم هستی".

گلنار همیشه دوست داشت رفیق‌هایش کنارش باشند و به هر بهانه‌ای با آن‌ها تماس می‌گرفت و به دکان محبوبش دعوتشان می‌کرد.

تولد ماهور، خواهر مهرداد و قدیمی‌ترین دوستش نزدیک بود.

به کمک مهرداد برنامه ریزی کرد و جشن تولدش را در کنار بقیه دوست‌هایشان گرفتند.

صدای جیغ و دست هر ده نفرشان، کل سرا را گرفته بود.

تولد که تمام شد به مهرداد گفت:

- مهرداد؛ می‌دونی تو جشن تولد چی خیلی با ارزشه؟

- نه، چی؟

- اینکه ما تنها نیستیم، رفیق‌هایی داریم که برامون با ارزشن، اونقدر با ارزشن که  حتی الان که باید این همه شلوغی رو جمع کنیم با عشق و علاقه داریم جمع می‌کنیم.

- آره، آدم اصلا خسته نمیشه، یعنی میشه‌ها اما از اون خستگی‌هایی که قشنگن.

- تنهایی خیلی بده، آدم وقتی یکی رو تو زندگیش داره دیگه وقت نمی‌کنه غصه بخوره، دیگه واسش مهم نیست که فلان سال و تاریخ و روز و ساعت چه اتفاقی واسش افتاده، دیگه واسش مهم نیست که کی تنهاش گذاشته. گذشته رو می‌تونه با خیال راحت بذاره تو گذشته و فقط آینده رو ببینه.

- گلی؛ خیلی وقت بود که حرف نزده بودی‌ها، انگار گل انارت شکفته شده.

- ازت ممنونم که باعث شدی از اون روزا فاصله بگیرم، می‌دونی اون روز که اومدی سراغ گلدون‌ها، داشتم دوباره تو گذشته غرق می‌شدم. دست خودم هم نبود، نمی‌دونم یکدفعه چی شد به خودم اومدم دیدم کنار باغچه نشستم و بغض داره خفم می‌کنه.

این‌قدر این چند روز همه چیز سریع گذشت که نتونستم به خاطر نقاشی گلدونم ازت تشکر کنم، آخه یه تشکر ساده کمه.

- گلنار به قول خودت که همیشه هم میگی، حضور آدما تو زندگی همدیگه اتفاقی نیست. اگه تو دوست ماهور نبودی ما با همدیگه آشنا نمی‌شدیم. اگه با سه تارت به خونه‌ی ما نمی‌اومدی و به ماهور سه تار یاد نمی‌دادی من هیچ وقت صدای سه تار تو رو نمی‌شنیدم.

اصلا همین دکان کوچیکمون؛ به نظرت اگه مامانم بهت سفارش نمی‌داد و گلدون و ظرف درست نمی‌کردی، الان اینجا بودیم؟

 نه! قطعا نه، بزرگ‌ترین تشکر همین‌جاست، همین مغازه که هر کی میاد داخلش حالش خوب میشه.

- حرفات همیشه باعث شدن بغض کنم، یه جور بغض شیرین که بعدش اشک شوق ریختم. حالا تا من گریه‌هام رو می‌کنم برو کنار اون بشقاب روی تاقچه رو نگاه کن.

- واسه چی؟

- تو حالا برو.

- باشه اما... وای...این، این چیه؟!

- جعبه رو باز کن خب، من که نباید بگم.

- چرا آخه، این اصلا... اصلا خود گلناره، خود واقعی تو. تا حالا ظریف کاری به این قشنگی ندیده بودم. گل انار رو با دونه‌های اناری کوچیک سفالی تزئین کردی، وسط انار یه شاخه از درختش درست کردی که غنچه هم داره. خدای من؛ تو بی نظیری.

- اون روز که منتظرت بودم و داشتم به درخت انارم نگاه می‌کردم طرحش اومد تو ذهنم، از اون موقع شروع کردم به درست کردنش تا اینکه بالاخره تونستم به موقع تمومش کنم.

اولین‌ها با ارزشن و آدمایی که اولین‌ها رو دارند با ارزش‌تر. حضورش مبارک باشه برات.

دیگه وقتشه مغازه رو تعطیل کنیم و بریم. خانواده‌ام امشب برمی‌گردن، باید برم خونه رو برای برگشتن‌شون آماده کنم؛ اما خب تنهایی که نمی‌تونم. پس...

- میام؛ بریم خرید کنیم.

شب شد و خانه‌ی گلنار پر از صدا بود. همه خوشحال و گلنار گونه‌هایش به رنگ انار.

قبل از اینکه مهرداد از خانه‌شان برود به اوگفت: «مهرداد؛ آدم گاهی اوقات فقط دلش می‌خواد یه نفر رو داشته باشه تا بتونه باهاش درباره‌ی رویاهاش حرف بزنه، فقط همین. خوشحالم که تو هستی و خوشحالم که دیگه به رفتن بی بازگشت فکر نمی‌کنم. شبت بخیر

  • 21/08/04
  • محدثه پیراسته فر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی